داشتم از پله های مترو بالا می اومدم که یهو مهرداد رو به شکلی کاملا تصادفی دیدم که اونم داشت از پله ها بالا می رفت ، 4 تا پله بالاتر از من . صداش زدم و برگشت و دست دادیم و حال واحوال کردیم و اونم تعجب کرد که هم رو این جا دیدیم . البته این ابستگاه همیشگی من بود ولی تا حالا اون رو این طرفا ندیده بودم که بهم گفت برای دخترش تبلتی خریده بوده که خراب هست و می خواد ببره پیش فروشنده و ببینه باید چه کنه و طبق معمول همیشه کمی غر زدیم که چه وضعیه این مملکت و از این واگویه های همیشگی .
ازم پرسید که اوضاع کار تو چطوره؟ که می خواست بگم که افتضاحه و روز به روز میاد و میره و کاری نیست انجام بدم و درآمدم کفاف خرجم رو نمی ده که یهو خود به خود استپ کردم و گفتم ای .. بد نیست ... در حال گذروندن تجربه جدید و سنگینی هستم .
این جمله رو مدیون گفتگوی چند روز پیش تو گروهی بودم که یکی از دوستان گفت من الان تو بدترین شرایط هستم ولی هستم این جا و دوست خوب دیگه ای گفت به جاش از کلمه تجربه جدید استفاده کن که بهتره و بار منفی هم نداره . دیدم راست میگه و جایی هم خونده بودم که اثر کلام منفی روی خود انسان چند برابر اثر مثبت کلامه .
عالی...
زندگیمون پراز تجارب جدیده ...
بسیار عالی.
منم از شما یاد گرفتم.