الان می خوام قضیه ی این رو که چرا اون روز عصبانی بودم رو براتون بگم .خیلی مختصر .
این رو متوجه شدم که توی قضایایی که شما درگیرش باشین و یه طرفتون اداره دارایی باشه ، شما هیچ وقت برنده نیستین مخصوصا این که مثل من دارای کسب و کاری کوچیک باشین که نتونین حسابداری خبره یا وکیلی مبرزاستخدام کنین که حقتون رو از دارایی بگیره.
یه توضیح کوچولو درباره نحوه مالیات دهی اصنافی مثل خودم بهتون بدم قبلش . مالیات کارمندها قبل از این که بهشون داده بشه از حقوقشون کم میشه اما مالیات مشاغل آزاد این طوری نیست . یک سال مالی رو در نظر گرفته میشه و شما کل درآمد و هزینه هایی که طی سال داشتی رو حساب می کنی و سود خالصت رو درمیاری و بر مبنای اون مالیات یک ساله رو پرداخت میکنی . فلسفه این سال مالی هم اینه که خیلی از درآمدها و هزینه ها یک بار اتفاق می افته و اگه بخوان ماه به ماه حساب کنن اصلا عملی نیست .
سالهای ساله که کسب و کارهای کوچیکی مثل مال من مالیاتشون رو طبق گفته ممیزها پرداخت می کنن . یعنی ممیز میاد و تخمین می زنه که این جا چقده باید مالیات بده و این مبلغ سالهای بعد طبق درصدی که خودشون اعلام می کنن افزایش پیدا میکنه و این روال همیشگیه یعنی حتی تو زمانی که خود دولت اعلام کرده بود که رشد اقتصادی ما منفی بوده باز هم دولت مالیات رو اضافه می کنه !
اما چندسالیه که دولت داره فشار بیشتری میاره و هر چقدر بهشون مالیات دادم رو قبول نمیکنن و می گن که باید بیشتر بدی . الان من هنوز مالیات سال 90ی که دادم رو اینا قبول ندارن و گفتن باید بیشتر بدی ، خیلی بیشتر و . . .
بچه ها راستش دیگه وقت ندارم امروز ادامه بدم . . بقیه اش بمونه برای فردا !
آخرای وقت دیشب بود که یه نگاهی به پیامای وایبریم تو گوشی اندختم . معمولا توی گروهایی که عضوم، نوشته ها رو نخونده رد می شم اما به عکسا و فیلمای کوتاه سه دقیقه ای که می ذارن بیشتر توجه می کنم و حداقل یه بار نگاهشون می کنم . اما دیشب یه فیلم خاصی به دستم رسید که یهو منو برداشت برد به سالهای نوجوونی و جوونی و عشق و عاشقی های اون موقع و کلی دچار احساسات شدم .
اجرای ترانه بسیار مشهور فیلم مشهور قصه عشق (Love Story ) سال 1971، یعنی 44سال قبل ، توسط اندی ویلیامیز با کیفیتی خوب و زیرنویس فارسی . این ترانه و موسیقی بنا به گفته ویکیپدیا یکی از محبوبترین آهنگهای 4دهه اخیر بوده . کسایی که این فیلم رو دیدن می دونن من چی میگم .
برای این آخر هفته بارانی این اجرا، تقدیم به شما دوستای عزیزم .
کیا رضا لقمه ی جمهوری رو می شناسن ؟
اون جا یکی از اغذیه فروشی هایه که چون نسبتا به محل کارم نزدیکه ، گه گداری برای خوردن لقمه های لذیذش که دونه ای 750 تومنه می رم اونجا . اما راستش قابل توجه شیکموها باید بگم که اتفاقا نوشته امروز من درباره رضا لقمه نیست بلکه درباره آتشکده روبرویی رضا لقمه است که متعلق به زرتشتیان تهران است به نام آدریان طهران .
دیروز گذرم به اون جا افتاده بود و حسابی گرسنه بودم و از موضوعی هم عصبانی ( حتما موضوعش رو تو هفته بعد براتون خواهم نوشت ). رفتم تو و 7 تا لقمه سفارش دادم و همه اش رو خوردم و زدم بیرون . چشمم دوباره به این بنا خورد و این دفعه درش رو باز کردم و رفتم تو . راستش این جا رو بارها و بارها از بیرون دیده بودم ولی تا حالا نشده بود که برم تو و ببینم چه خبره و چه شکلیه . یه جورایی فکر میکردم که فقط زرتشتی ها مجازند تا برن اون جا . ولی این دفعه یه شکم سیر و یه کمی ته مونده اون عصبانیته کمک کرد که این فکرا رو نکنم و برم تو!
برای تو اومدن با من و دیدن عکسهای اون جا ، ادامه مطلب رو بخونین !
ادامه مطلب ...
خیلی ها می گفتند که صداسیما رسما تبدیل به بلندگوی یکی از گروه های داخل کشور شده بود و فقط حرفها و اعمال اونها رو بازتاب می داد و یادآوری می کردند از سال 88 به این طرف این موضوع خیلی علنی تر شد و همه لمسش کردند . اما این چیزی نبود که برادران رسانه ملی تایید کنند و دائما بیان می کردند که این ، رسانه ای ملی است و البته عده ای بی خبر می گفتند که معنی رسانه ملی این است که هر کسی از ملت با هر مشرب و منشی بتواند خود را در آیینه آن بدون شکست و اعوجاج ببیند .
اما دیروز برادر عزتالله ضرغامی در گفتوگو با خبرنگار ایلنا٬ گفته بود که من با همه نیروها و شخصیتهای درون نظام با عشق، علاقه و اعتقاد ارتباط دارم و اگر ضرغامی یک ویژگی داشته باشد آن هم این است که خیلی میان افراد خطکش نمیگذارد. و در پاسخ به سوال دیگری٬ مبنی بر اینکه شما این ویژگی را در حالی بیان میکنید که از اصلیترین انتقادات به ریاست شما در سازمان صداوسیما، نادیده گرفتن یک جناح سیاسی در برنامههای رسانه ملی است، جمله ای تاریخی گفت:
آن مسئله ، (نادیده گرفتن یک جناح سیاسی ) در چارچوب اهداف صداوسیما بود !!
خدا شما و این اهدافتون رو برای این ملت حفظ کنه انشالله . همینه و درستش هم همینه . صداسیما اهدافی دارد و باید طبق اهداف جلو برود . نمی شود که هر ننه قمری را در رسانه ملی نشان داد . هر کسی که جزء ملت نیست که در رسانه ملی نمایش داده شود . ملت تعریفی دارد که پیش ما محفوظ است . ما مستلزم به رعایت چهارچوبها و حرکت به سوی اهداف می باشیم .
برار جان ، ومن الله التوفیق در تمام ارکان زندگیتان .
قطار مترو داشت به ایستگاه صادقیه نزدیک می شد .من هم چند دقیقه ای بود ایستاده بودم تا قطاربرسه و سوار شم . در همین حین قطار کرج هم رسید و موج کرجی ها به جمعیت منتظر خورد . قطار ایستاد و مردم با وحشی گری و هول دادن و تنه زدن داخل کوپه ها ریختند و سعی کردند یک جا بگیرن بشینن . من هم که همون جلو بودم تونستم یه جایی برای نشستن پیدا کنم .
هنوز درست جابجا نشده بودم که صدای عصبانی زنی رو شنیدم که داد می زد که مگه حیوونین ؟ این چه طرز سوار شدنه؟ مادرم رو له کردین. مگه پیرزن رو نمی بینین؟ که سر همه برگشت به سمت زن سی و خورده ای ساله ای که داشت این حرفها رو با عصبانیت می زد و دستش به دست پیرزن فوق العاده فوق العاده فرتوتی بود که با چشمهای نگران و وحشت زده به اطراف نگاه می کرد . هردوشون چادری بودند . می خورد بهشون که مال یکی از شهرستانها باشند . از نوع لباسها و لهجه زن .
-کی بهتون گفت بیاین تو واگن مردونه ؟
- برین تو زنا . سر بقیه هم داد نزنین
-واستون کوپه جدا گذاشتن دو قورت و نیمتون هم باقیه ؟
- آقا جان ،دیگه مرد و زن کدومه ؟همه یکی شدند . انسان باشین . صدای زن ،رسا و محکم بود .
قطار راه افتاد و صداها افتاد و هرکسی مشغول کار خودش شد . عده ای چشماشون رو بستن و سرشون رو تکیه دادن ، عده ای هم موبایلهاشون رو درآوردن و مشغول بازی هاشون شدن ، کوپه حسابی شلوغ بود و مادر و دختر با هر تکونی به جلو یا عقب پرت می شدن . بین من و اونا تقریبا 5صندلی فاصله بود . پیرزن خیلی خیلی فرتوت بود .
من هم موبایلم رو درآوردم و هندزفری ام رو توی گوشم کردم و ادامه مستند انقلاب 57 رو که توی گوشی ام ریخته بودم تماشا کردم . یک دقیقه ای گذشت . سرم رو بالا کردم و دیدم اون پیرزن و دخترش هنوز سرپان . خدا خدا کردم که یکی از این کسایی که بهشون نزدیکترن بلند شن و جاشون رو به پیرزن بدن . اما هیچکدوم از اون 5 مرد اهمیتی به این قضیه نمی داد . دوباره به صفحه گوشی ام نگاه کردم . داشت روایتش رو از خرید اسلحه های آمریکایی و انگلیسی ارتش ،توسط شاه می گفت .
دل دل کردم . شیطون داشت گولم می زد که من هم به روم نیارم و بشینم سرجام . فاصله من هم که زیاد بود و از من توقعی نمی رفت . اونایی که باید پا می شدن کسای دیگه ای بودن نه من . اما دیدم نمی تونم بشینم و فقط به پیرزن که دیگه نتونسته بود سرپا بمونه و روز زمین ولو شده بود نگاه کنم . از جام بلند شدم و به اون 5 نفر اشاره کردم که هر کدوم بیان این طرف تر تا جا باز شه و پیرزن بگیره بشینه .
زن ، با همون صدای رسا و محکمش تعارف کرد . نمی خواد برادر ، شما خودتون بشینین . اما من اصرار کردم و اون 5 نفر خودشون رو کشیدن این طرف . پیرزن به سختی بلند شد و روی صندلی ای که براش خالی شده بود نشست و نفسی عمیق کشید .