هفته پیش برای یک ربع تمام ، بنامین رو وسط یه شهر بازی ، تو رامسر، گم کرده بودیم .
پایین تله کابین رامسر شهر بازی خوبی بود که وقتی صبحش رفته بودیم تله کابین دیده بودیم و شب دوباره برگشتیم اونجا تا بچه ها بازی ای بکنن و صفایی . هوا هم خوب و دلپذیر بود . بنیامین از جلو و من و مادرش و دانیال هم توی کالسکه به دنبالش . با هم قرار گذشته بودیم که 5 تا از بازی ها رو انجام بده . دانیال بی قراری کرد و ما ایستادیم تا از توی کالسکه درش بیاریم و کمی راه بره . سرم رو بلند کردم و دیدم بنیامین نیست . نگران نشدم . چون هم زیاد شلوغ نبود و هم این قده بزرگ شده که از ما چندان دور نشه . بالاخره امسال کلاس اول بود دیگه .
یه دقیقه ای چشم چشم کردم ولی ندیدمش . جلوتر رفتم ولی باز ندیدمش . سمتی که رفته بود دو تا بازی بود فکر کردم رفته سوار یکی از اونها شده ولی نشده بود . هول ریخت توی دلم . از هیچ چیز به اندازه گم شدن بچه نمی ترسیدم که انگاری داشت به سرمون می اومد .
کلا آدم خجالتی ای هستم و صدایم به سختی بلند می شه ولی بی اختیار و با هراس داد می زدم بنیامین بنیامین ... بنیامین . من از این طرف شهر بازی می دویدم و باران از سمت دیگه و جفتی صداش می کردیم . ولی ازش خبری نبود که نبود . بغض گلوم رو گرفته بود و هر لحظه بیشتر مطمئن می شدم که یکی دم دهنش رو گرفته و بچه رو دزدیده .
پاهام می لرزید و می دویدم . حالا که فکر می کنم انگاری اوقاتی هم دور خودم می چرخیدم و جایی رو که قبلا دیده بودم دوباره و دوباره نگاه می کردم ! چند نفر هم که حال و روز ما رو دیدند به بلندگوی اونجا گفتند و اونجا با بلندگو صداش کردند و خبری ازش نمی شد که نمی شد . دیگه برام یقین شده بود که دزدیده بودنش و مدام به خودم لعنت می فرستادم که چرا از جلوی چشمم دورش کردم . دیگه حال و روز باران که معلومه 10 پله از من بدتر بود .
همون طور که اولش گفتم این وضعیت یه ربع بیشتر طول نکشید . ظاهرا بنیامین جلو جلو که می رفته . یهو بر می گرده عقب و ما رو نمی بینه و راه اشتباهی رو پیش می گیره و از ما دورتر میشه و صدای ما رو نمی شنیده و وقتی گریه می کرده خانومی دستش رو گرفته برده پیش نگهبانی که دور بود و ما اونجا پیداش کردیم که نشسته بود و اشک از صورتش سرازیر شده بود .
بچه آدم ، پاره تن آدمه . نمی دونم واقعا اینهایی که بچه شون برای همیشه گم میشه و دیگه اثری از آثارش پیدا نمی شه چه می کنن . واقعا برای هیچ کس هیچ کس پیش نیاد هیچ وقت .
بعد از این جور اتفاقا با تمام وجود حس میکنی اطرافیانت چقدر برات عزیزن و چه خوبه که سالمن و در کنارت خدا رو شکر که بخیر گذشت
دقیقا همینه . بعدش حس می کنی تو فضا هستی انگار
من بچه ندارم...ولی باور می کنی تمام مدت اشک ریختم و مطلبت رو خوندم...حتی حالا
هزار مرتبه شکر که یه ربع لعنتی به خیر تموم شد
ولی تجربه خیلی بدیه و امیدوارم هیچ پدر و مادر مسئولی تجربه اش نکنه
چرا باور نکنم ویولت جان ؟ شما رو دیده ام . دختری حساس و عمیقی .
آرزوی من هم همینه . به هیچ وجه این اتفاق نیافته برای هیچ کس
رگبار عزیز میفهمم و درک میکنم چی کشیدید تو و باران عزیز.
منم که ۳تا پسر دارم چی بگم.
چندین بار تا حد مرگ پیش رفتم .
خداییش تلخترین حسه که آدم فکر کنه دیگه بچه اشو نمیبینه.
خدا نیاره برای هیچ کسی.
دوسال پیش که رفته بودم مشهد روز آخر که اونجا بودیم و رفته بودیم بازار یه دختر خوشگل و نانازی ۵ساله رو دیدم که مثل ابر بهار گریه میکردو گفت که مامانش گم شده. منو بگو جونم داشت درمی اومد.دستشو گرفتم و یه کم دنبال مادرش گشتیم ولی متاسفانه هر چی میگشتیم نبود که نبود.آخرش اونو به پلیسی که تو چهار راه بود دادم و جریان رو گفتم.
هنوز که هنوزه بهش فکر میکنم و قیافه ی قشنگ و معصومش جلوی چشممه.و میگم که الان کجاست؟ای خدا کاش پیش والدینش و خانوادش باشه.امیدوارم که اینطور باشه رگبار عزیز.
واقعا بچه هامون میوه ی دل ما هستن و تمام سرمایه هامون.
خدا حفظشون کنه ایشاالله....آمین
مرسی . منم چندین بار شده که بچه هایی رو که گم شدند رو دیدم و باهاشون بودند تا خدا رو شکر پدرمادرشون پیدا شدند . اصلا از موقعی که بچه دار شدم نسبت به بچه های گم شده حس ویژه ای پیدا کردم
طفلک بنیامین چی کشیده تو اون یه ربع.
آره طفلک . شبش تب کرده بوده . فکر کنم از ترس اون یه ربع
وای من تا خوندم از اضطراب مردم تازه اولش هم نوشته بودی فقط یه ربع ساعت!چه برسه به تو و باران و بنیامین
مرسی از همدلیت دوست خوبم
من وقتی بچه بودم تو شلوغیه بازار مامانمو ده دقیقه گم کردم. واقعا وحشتناک بود.. هنوز که هنوز یاد اون روز میفتم یاد خودم که با اون کاپشن قرمز گریه می کردم تنم میلرزه... خیلی بد بود خیلی
حتما تاثیر بدی می ذاره . الان چند سالته ؟
سلام آقای رگبار.
می دونم که فرستادن چنین کامنتی، برای این پست، کار احمقانه ای هست. ولی چون توی پستتون فرمودین: «نمی دونم واقعا اینهایی که بچه شون برای همیشه گم میشه و دیگه اثری از آثارش پیدا نمی شه چه می کنن»...
خواستم موردی که برای خانواده ی خودم پیش اومد رو بگم خدمتتون.
دایی من که تهران زندگی می کنن، سال هشتاد و دو، توی زلزله ی بم، پسرش رو که اونجا دانشجو بود (و ماهها بود که ندیده بودش)، از دست داد.
در واقع، با ذوق و شوق اینکه نهایتاً پسرش پاش شکسته رفت بم. ولی چیزی که جلوی روش گذاشتن تا با هلی کوپتر به تهران منتقل بشه جنازه ی پسرش بود.
اینکه فرمودین چه کار می کنن:
چهار سال ساکت بود و حرف نمی زد آقای رگبار عزیز. ناراحتی اعصاب گرفته بود طوریکه سر و دست و دهانش یه لحظه ساکن نبود و مرتب می لرزید. فک اش انقدر می لرزید که به زور می تونست غذا بخوره و وقتی که گلاب به روی شما بالا می آورد غذا رو، چون دهانش می لرزید، نمی تونست بریزه بیرون... (با هیچ احدی حرف نمی زد و کلاً در یک دنیای دیگه ای سیر می کرد انگار... و اصلاً متوجه گفتگوی اطرافیانش نمی شد. نهایتاً می گفت سلام و خداحافظ. همیشه توی حیاط می نشست و توی دنیای خودش بود.)
بعد از چهار سال سکوت هم، سکته کرد و فوت شد.
بازم معذرت میخوام که چنین کامنتی گذاشتم. الهی که دور باشه از جونِ شما و دور باشه از بنیامین نازنین. الهی که برای هیچ کس دوری از فرزندش اتفاق نیفته. دوری از فرزند که به قول شما پاره ی تن آدمه، شبیه زنده به گور شدن هست.
اتفاقا مطلبی بود مناسب که نشون می داد رابطه بچه و والدش چقده عمیق بود . متاسف شدم برای داییت
سلام
واقعا وحشتناکه....من خودم تو بچگی یه بار گم شدم و اینو قشنگ می تونم حس کنم که بنیامین چی کشیده....والان یکی از ترس های بزرگ زندگی من همین موضوع هست طوری که دانیل وقتی با منه به حدی دستش رو مجکم میگیرم که همیشه شاکیه .....
خدا رو شکر به خیر گذشت....
امیدوارم خانواده چهار نفری تون همیشه شاد و سالم و سرحال باشه دوست خوبم....
مرسی دیادیا جان .
حالا بعد از اون موضوع تلفتم رو بهش یاد دادم که ازش استفاده کنه . اما با این وجود بچه های کوچیک رو نباید از جلوی چشم دور داشت
Aakh che haali dashtin shoma too oon yek rob.khaili vahshatnake.khoda ro shokr ke bekheir gozashte.
Man khaili ghost mikhoram vase oonayi ke bachashoon gom shode.
مرسی مسی عزیز از محبتت
گم شدن بچه، سر دشمن آدم هم نیاد. خیلی وحشتناکه.
اما برسیم به نکته ی کلیدی ماجرا!!! خوبه که اوضاع کاری شما راکده و وضع اقتصادی خرابه هی می رین رامسر و شهر بازی و ... . اگر اوضاع بر وفق مراد بود حتما تشریف می بردید جزایر هاوایی دیگه! نه؟؟؟
ای مرفهین بی درد.
خب ما دوزار پولمون رو صرف تفریح برو بچ می کنیم شما اون رو می ری سکه می خری !!!
آخه با دوزار پول به آدم سکه می دن؟؟؟
نه دوزار ما که . دوزار خودتون !! ارزشش از مال ما خیلی بیشتره !
متاسفانه خیلی زیادند بچه هایی که دیگر پیدا نمیشن!
خیلی شانس داشتید که عزیز دلتون پیدا شد. امیدوارم هیچوقت این تجربه تلخ تکرار نشه.
منم
آقا من از دیروز همه ش فک میکنم بچه تو اون یه ربع چی کشیده؟ اصلن درکی از گم شدن داشته یا فک کرده ولش کردین رفتین؟ نکنه فک کرده باشه دیگه دوستش ندارید نمیرید دنبالش.
خیلی گناهیه بچه خب.
آره چی فکر کرده . به این موضوع هم گاهی فکر می کنم . الان که ازش می پرسیم چیز واضحی نمیگه
خیلی قبلترها ، وقتی دوقلوها یکی دو ساله بودن ، مامان یکیشون رو توی خیابون گم میکنه. تقریبا نیم ساعتی دنبالش میگردن و بعد زیر یک درخت پیداش میکنن که نشسته و گریه میکرده
مامان هربار اون ماجرا رو تعریف میکنه به وضوح ناراحت میشه و خودش میگه که توی اون نیم ساعت به اندازه چند سال پیرتر شده
حرف مامانت رو با گوشت و پوست می فهمم
نفسم گرفت، هرچند میدونستم که فقط یک رب ساعت بوده. وحشتناکه و وقتی پدر یا مادر شده باشی، وحشتناک تر. امیدوارم که این اتفاق تاثیر زیادی تو روحیش نگذiره.
من هم در ۶ سالگی تون فانفار میدون ونک گم شدم و هنوز با حس بد با گذشت این همه سال از میدون ردّ میشم.
من تون کتهای پسرک و یا همینطور تو مارک تی شرت هاش اسم پسرم و شماره موبایلم را نوشتم، برای روز مبادا. که امیدوارم برای هیچ مادر و پدری پیش نیاد.
منم امیدوارم که تاثیر منفی نذاشته باشه .
راستی یاد فانفار بخیر . بچگی ها چند بار اون جا رفتم . می گفتن بلندترین چره و فلک ایران رو داره .
من شماره ام رو الان یادش دادم که دیگه بتونه بهم زنگ بزنه
من بچه که بودم (الان سی وخرده ایی سنم هست .منظورم اواخر دوره پهلویه
)یه بار گم شدم .تا زمانیکه منو پیدا کنن خونواده م که شاید نیم ساعتی طول کشید همش فکر می کردم به خاطر بدیهایی که می کردم چون خیلی شیطون بودم مادرم منو دیگه نمی خواد و رهام کرده.و اون موقع که مادرمو دیدم ومنو بغل کرد وبعدشم دعوام کرد هی می گفتم مامان ببخشید دیگه اینکارو نمی کنم اونکارو نمی کنم .
می دونستید شما خیلی پدر مهربون ودلسوزی هستید ؟چقدر روتون تاثیر گذاشته این اتفاق .امیدوارم همیشه سایه تون بالا سر بچه هاتون باشه .خدا رو شکر که به خیر گذشت .
اون لحظه ایی که بچه گم میشه تموم فیلمهای جنایی وادم ربایی می یاد تو ذهن ادم .
واقعا این فکرت بود؟ وقتی بنیامین هم پیدا شد و باران گریه می کرد و من هم معمولی باهاش حرف می زدم به ما می گفت چقد ناراحتین ؟ چرا فحش بهم نمی دین !! احتمالا همین چیزها تو ذهنش بوده !
بعدش هم فکر کنم همه پدرها مثل من باشن . نه ؟
نمی تونم بگم تاثیرش تا الان می مونه چون منم فقط ۱۰ دقیقه گم شده بودم.. من الان ۲۳ سالمه ترس از دست دادن جز بزرگترین ترسای منه اما نمی تونم به طور کامل ربطش بدم به اون روز. عوامل دیگه هم موثر بودن. هوای اقا پسرتو این چند روز زیاد داشته باش و بهش یاد بده ادرس و تلفن همیشه همراهش باشه . امیدوارم به یک ماه نکشیده فراموش کنه.
از راهنماییت خیلی ممنونم و. چشم
خدا رو شکر که به خیر گذشت جناب رگبار
با اینکه عنوان پست و انتهای پست خیالم را راحت کرد اما به وضوح حس آن لحظه های پر اضطراب وجودم رو فرا گرفت
ان شا الله که برای هیچ مادر و پدری جدایی از فرزند رخ ندهد..چه گم شدن کودک چه مفقود الاثر شدن یا شهید شدن یک رزمنده و چه در سانحه ها یا دیگر وقایع و چه حتی در طلاق والدینی که فرزند به ناچار از یکیشان دور میماند و دلتنگی هر دو را میفشرد.
صدقه هم بدهید البته اگر اعتقاد دارید.
ممنوم از همدلیت تیراژه عزیز . ممنون