آبپاشی
نوشته شده در دوشنبه یکم شهریور 1389 ساعت 10:41 شماره پست: 424
آقا ، من بودم و باران بود و مادر باران بود و خواهر باران بود و شوهر خواهر باران بود ( همون ژیان معروف ها !) و بنیامین که همگی نشسته و لم داده بودیم وسط چمنهای پارکی تو حاشیه اوائل جاده کرج -چالوس و زیراندازی انداخته بودیم زیرمان و چای می نوشیدیم و گپ می زدیم و بیشتر راجع به نون زیر کباب و آقای باجناق که ، مراسم عروسی رو کی می گیرن و کجا و چجوری ؟ تو باشگاه بگیرن ، جدا ؟ یا تو خونه بگیرن ، قاطی؟ ...و گه گاه نگاهی هم به منقل و ذغال می انداختیم که اگه گرگرفته ،جوجه کبابهای به سیخ کشیده رو بذاریم رویشان و بعد هم ...خب بخوریمشان دیگر!
و حواسمون هم به بنیامین بود که خیلی دور نشه ، که البته به انداره کافی دور شده بود ولی خب هنوز تو دیدرس بود و خیالمون ناراحت نبود .همه دیدیم که شلنگ آبی رو که از اون کنار رد می شد و کمی هم سوراخ بود و آبی هم ازش فواره میزد رو برداشت و داره می پاشه به پسر 13-14 ساله بنده خدایی که سوار دوچرخه ثابت شده بود ! پسرهم که از این حرکت جا خورده بود چند بار دادزد : " اِه ، اِه ، چی کار میکنی؟ نکن.نکن " و این بچه ما هم عین خیالش نبود و به کار به نظر خودش بامزه ای ادامه می داد و خنده تحویل پسر می داد . پسر به ناچار از دوچرخه با عصبانیت پایین اومد و بنیامین هم شلنگ رو انداخت که در بره که پسر،زرنگی کرد وهمون شلنگ رو برداشت و همون جوری دنبال بنیامین کرد و از پشت خیسش کرد .
خب تا اینجاش بیشترخنده دار بود که به نظرم درسی بود که بنیامین داشت از اجتماع می گرفت که گهی پشت به زین و گهی زین به پشت رو ببینه و بفهمه که اگه با کسی شیطونی کنه اونم هم همین معامله رو با خودش خواهد کرد و گذر پوست به دباغخونه می افته و ....اما درهمین موقع اتفاق دیگه ای افتاد که شیرازه درس و مشق رو به هم پیچید .
مادر باران ( مادربزرگ بنیامین ) که این صحنه رو می دید ، عِرق مادربزرگیش یهو به جوش اومد و پرید وسط میدون و به اون پسر 13ساله داد زد که : "چی کار می کنی بچه؟!! برای چی آب بهش می پاشی؟" پسر جواب داد : "اون اول به من پاشید " مادربزرگ با عصبانیت گفت : "اون بچه است . تو بزرگی ." و پسر هم که دید سمبه طرف پرزوره ، عقب نشینی کرد و دور شد . و مادربزرگ زیرلبی غرغر میکرد که "خجالت نمیکشه به اون هیکل خرسش دنبال بچه به این کوچیکی کرده . بیا بغلم عزیزم "
و این جوری همه اوراق درس رو پنبه کرد رفت پی کارش !!
پیوست : داروغه های گنده بک رو هم بخونین که مطلبی است مربوط به همین مورد .
------------
کامنت برگزیده پست قبلی:
کتایون از وبلاگ صبح بخیر نوشته : به آقای رگبار بگین یادشون میاد همین چند سال پیش باغ وحش تو خیابون ولی عصر بود؟اینقدر گند و کثافت همه جاشو گرفته بود که اهالی مجبور به شکایت شدن و مکان را منتقل به بیرون از شهر کردن.الان نمیدونم وضعیت نظافتش چه جوری؟ولی چند سال قبل که بچه هامو برده بودم،از بوی بد فراری شدیم.
به اقای رگبار بگین:مگه نمیدونن که اینجا مسئولین "نو ریسپانس تو پیجینگ" هستن؟مگه قراره جواب به کسی پس بدن؟بعدش هم چه معنی داره بچه با طبیعت اشنا بشه؟بزارینش جلوی سیما اینا،کلی چیز یاد میگیره!
انوشه و رگبار
نوشته شده در سه شنبه دوم شهریور 1389 ساعت 10:2 شماره پست: 425
چند روزه که پس از خوندن یادداشتهای انوشه خانم انصاری از فضا ،ذهنم به شدت درگیر زندگی و موفقیتهایش شده و پاک افسرده شدم و رفته پی کارش که
چرا یکی میشه خانم انوشه انصاری و برای تحقق رویایش می تونه از ۲۰سالگی تا 40سالگیش عین یه عقاب بلندپرواز بپره و قله های موفقیت رو یکی یکی بالا بره و حتی اولین زنی در دنیا باشه که به راحتی آب خوردن خرج سفرش به فضا رو از جیب خودش ، که حدود 20میلیارد تومان می شده ، بده ؟
و یکی هم میشه آقای رگبار که تو همون حدود سن ، ۱٪ از موفقیتهای انوشه انصاری رو نداشته باشه ؟!!!!
دپرزیاسیون حاد گرفتم !
پیوست ۱: اگر خواستین اون نوشته ها رو روی موبایلتون بخونین می تونین روی ( این جا ) دانلود کنین .
پیوست ۲: شرح کامل قبل و حین و بعد از سفر به فضا رو هم از ( این جا ) بخونید .
پیوست ۳: برای اطلاعات کاملی از خود انوشه به وب سایتش سر بزنید .
----------------
کامنت برگزیده پست قبل:
سحرمامان عسل از وبلاگ ورق پاره ها نوشته : از اونجاییکه جزو معدود مادرای خوشبختی بودم که مادر بزرگ بچه ام هزار بار از خودم سخت گیر تر بود و پیرو نظریه بچه عزیز است و تربیتش عزیزتر خیلی در این مورد صاحب نظر نیستم (البته در موارد دیگه هم خیلی نیستم ولی خب !) . در مورد دیگه اینکه نگران نباشین گل پسر شما قانون سوم نیوتن و در پیش دبستانی یا خیلی دیر بخواد یاد بگیره کلاس اول خیلی خوب یاد میگیره بی دخالت هیچ بزرگتری// سوم اینکه اگر بچتون همبازی از نوع "داروغه های گنده بک" داشت اگر با اون والدین آشنایی نداشتین و در یک مکان عمومی بودین که دست بچتونو بگیرین ببرین دو متر اون طرف تر و اگر خدای نکرده آشنا بودین در اولین فرصت بلکل قطع رابطه کنین چون چنین آدمایی ارزش معاشرت ندارن باور کنین اینو به تجربه ای که خیلی هم کم نیست می گم حالا دیگه خود دانید//
پاسخی به "چادرم را لگد نکنید "
نوشته شده در چهارشنبه سوم شهریور 1389 ساعت 12:25 شماره پست: 426
این چند روز عده ای از بچه های وبلاگستان ( وبلاگ گل دختر شروع کننده این حرکت بود) در دفاع از پوشش چادر هر کدام مطلبی می نویسند و روی وب قرار می دهند که به نظرم حرکت خوبیه . خوبه به خاطر این که این عده سعی می کنند با قلمشون از چیزی که اعتقاد دارند دفاع کنند .خوبه چون زمینه گفتمان رو بین عقاید مختلف مهیا می کنه .
بحث این دوستای عزیز از اونجا شروع شده که چرا صدا و سیما ، سکینه آشتیانی ( که از نظر نویسنده اون مطلب ،جرمش محرز است ) رو با پوشش چادر که به زعم این دوستان ارثیه فاطمه زهرا است نشان داده ؟ و این جوری باعث شده که حرمت چادر تخفیف پیدا کنه ؟
وارد این بحث که خانم آشتیانی واقعا مقصره یا نه نمیشم که اطلاعات کافی ندارم . اما فرض رو هم اگه بر این بگیرین که یه قاتل و یه زانیه است ، بالاخره ایشون باید یه پوششی داشته باشد دیگر ! و این پوشش هم باید از بین پوششهای رسمی و مرسوم ما باید انتخاب بشه که یا چادر است یا مانتو و روسری . بالاخره از این چند حالت که خارج نیست .
حالا سوال من از این دوستا اینه که خب فرض کنین ایشون رو به جای چادر با مانتو روسری جلوی دوربین صداو سیما می نشوندند . آیا این حق رو برای مانتو روسری پوش ها هم محفوظ می دونستین که بیان اعتراض کنند که چرا هرچی آدم قاتل و بدبخت و دزد و منحرفه رو با مانتو روسری دارین نمایش میدیدن؟! ( نویسنده گل دختر گفتن که رسانه ی ملی طوری چادر و حجاب را به مردم نشان می دهد تا این ذهنیت برای مخاطب ایجاد شود که هر چه بیچاره بدبخت، دزد و بی کس و کار چادر بر سر میکند.!)
نکته کلیدی تر این است که واقعا چادر حرمت و تقدس خاصی ندارد .نوعی پوشش است که شما آن را انتخاب کرده اید و در هیچ آیه ای از آیات قرآن به آن اشاره نشده .دوآیه مربوط به حجاب را بخوانید : به زنان مومن بگو که پوششهای خود را بر خود فروتر گیرند (احزاب 59) و روسریهای خود را بر خود نزدیکتر ساخته و گریبان و زینت خود آشکار نسازند ( نور 31) . که از قضا دقت در آیات مربوط به حجاب به شما نشان می دهد که اشارت خداوند در آن آیات ،بیشتر پوششی را مشخص می کند که مانند پوشش زنان مسلمان ترکیه و مالزی است .
و به علاوه این نسبتی که چادر مشکی را به میراث فاطمه زهرا ربط می دهید کاملا امری نامعلوم است.
پیوست : این نوشته من تخت عنوان کدوم بدتره ؟ را که به مقایسه بی حجابی و دروغگویی هم می پردازد را بخوانید.
-------------
کامنت برگزیده پست قبل :
دینا خانومی از وبلاگ باغچه کوچک ما نوشته : این که این جا ایرانه و اون جا سرزمین فرصت های طلایی خوب بهانه ایه برای کم کاری ما!!! اصلا مگه هر ایرانی رفت به سرزمین فرصت های طلایی انوشه انصاری شد؟! به اون جا رسید؟! در سرزمین فرصت های طلایی هم باید فرصت ها را ساخت! باید اراده کرد! البته قبول دارم مشکلاتی که پای یک آدم مبتکر و خلاق در ایران هست بیشتر از سرزمین فرصت های طلاییه! ولی اقلا میشه کمی اراده کرد که یا این جا را به سرزمین فرصت ها نزدیک کرد یا خودمون بریم سرزمین فرصت ها! اون وقت ببینم انوشه انصاری میشیم یا نه؟
یه معدن طلا
نوشته شده در پنجشنبه چهارم شهریور 1389 ساعت 10:48 شماره پست: 427
دیروز چشمم به یه خبری خوردکه این قده منو متعجب کرد ،این قده متعجب کرد که نگو و نپرس . پسر جوون 28ساله ای به نام سیدحسن شریف زاده سوپر اختراعی کرده که اصلا هرچی فکر میکنم می بینم که اگه واقعا صحت داشته باشه باید دستای این جوون رو طلا و الماس گرفت .
اختراعش مربوط میشه به ساخت آینه تلسکوپ های فضایی . این طور که در خبر اومده بود ، الان در دنیا برای این که یک همچین آینه ای رو بسازند باید 6سال تمام ، آینه را در کوره های مختلف قرار بدهند تا تبدیل به آینه تلسکوپ بشه . اما با روش این حسن آقا فقط 3ثانیه کافی است !
و مطلب مهمتر دیگه این که در دنیا حدود 90میلیارد تومان هزینه می کنند ،اما روش ایشون فقط 80میلیون تومان هزینه بر میداره .
خب واقعا این ، اگه صحت داشته باشه یعنی نبوغ فوق فوق فوق العاده . یعنی نسبت به اون روش قبل ساخت یه همچین تلسکوپی مفت مفت داره در میاد . این یعنی حسن شریف زاده یه معدن طلاست .
فقط نه این که این خبر رو فقط تو روزنامه ایران خوندم هنوز کمی تو صحت این خبر دچار شک هستم .کسی می تونه راهنمایی کنه ؟
-------------------------
کامنت برگزیده پست قبل:
سیلوئت نوشته : یعنی واقعا اعصاب فولادین می خواد حرفای این قشر رو خوندن یا شنیدن! شما چه جوری تونستی همه اون لینکارو بخونی و فشار خونت بالا نره؟ اینا که هنوز تو الف ب دین و دینداری موندن و همه چی رو ظاهری می دونن و حتی حالیشون نمی شه که ایمان و اعتقاد یه نفر قلبی باید باشه نه فقط وابسته به چادرش و جالبم اینجاس که خودشونو خیلی کار درست می دونن فکر می کنن تا آخر دینداری و بنده مومن خدا بودن رفتن .
حتی ارزش ندارن اینجوری بهشون لینک داده بشه و براشون تبلیغ بشه ! ولی از یه چیزی من خوشحالم. اینکه اینقدر با فشارهای 30 ساله اون دولت ... همه چی از اصل خودش خارج شده که حتی این طرفدارانشونم به صدا درومدن و افتادن به جون هم !!
یه موسیقی شاداب و اصیل
نوشته شده در شنبه ششم شهریور 1389 ساعت 12:44 شماره پست: 428
رفقا امروز یه آلبوم موسیقی خیلی قشنگ رو که از هر سوپر مارکتی هم می تونین تهیه کنین رو معرفی کنم تا گوش بدیم و برم که سرم شلوغه امروز .
گروه رستاک آلبوم خیلی شاد و باحالی داده بیرون به اسم همه اقوام من . در پشت جلدش نوشته اند : قطعات این مجموعه به مثابه بخشی از میراث این سرزمین کهن، متعلق به گنجینه موسیقی برخی از این اقوام بوده که در فضایی متفاوت توسط گروه موسیقی رستاک روایت و اجرای آنها در بسیاری از کشورهای اروپایی آسیایی با اقبال کم نظیر مخاطبان روبرو شده است. گروه رستاک با الهام از عناصر شنیداری موسیقی بومی ایران و با رویکرد به گونه ای از موسیقی با قابلیت برقراری ارتباط با سایر فرهنگ ها، اقدام به تحقیق و برگزاری جلساتی با حضور هنرمندان و اساتید حوزه های متفاوت موسیقی کرده است.این آلبوم که روایتی از موسیقی مناطق مختلف ایران محسوب می شود از موسیقی مناطقی چون لرستان، کرمانشاه، کردستان، خراسان، مازندران و بلوچستان بهره گرفته شده است.
من که خودم ۵شنبه این رو توی مترو می شنیدم و میدیدم ،وقتی خونه رسیده بودم روحیه خیلی خوبی پیدا کرده بودم .
فعلا رخصت تا فردا
روستاهای متروکه و مخروبه
نوشته شده در یکشنبه هفتم شهریور 1389 ساعت 12:39 شماره پست: 429
این جمعه (پریروز)گذارم خورد به چند تا روستا از روستاهای اطراف آشتیان اراک . متاسفم که بگم اصلا اون نوع روستایی که ما در منظرمون هست اونجاها وجود نداره . روستایی که مردم زحمتکشش مزارع سرسبزخودشون رو دارند و سبزیهای تر و تازه سرسفره هر خونه ای هست و مرغ و خروسی هست و تخم مرغ تازه ای . روستایی که گوسفندانشون به چرا می روند و گاوهایشان شیر تازه پرچرب در سفره می گذارند .
روستاها تقریبا خالی از سکنه بودند . عمدتا یه مشت پیرمرد و پیرزن توشون زندگی می کردند و بیشتر جوونها و مردمشون از روستاها مهاجرت کرده بودند به شهرهای بزرگتر و علی الخصوص به تهران . وقتی وارد روستاها می شدیم انگاری که وارد شهر ارواح شده بودیم . کوچه ها مملو از خاک و گرد وغباری که باد به هوا بلند می کرد و دیوارهای ریخته و شیشه های شکسته هم بدجوری خودشون روبه رخ می کشیدند . نه درختی بود و نه بوته ای . این طور که فهمیدم مردمی که روستایشان را به امان خدا رها کرده و رفته بودند ، فقط تو تعطیلی عیدی یا عزایی ، شاید سری می زدند به خانه های متروکشون . بعید می دونم بعد از یه نسل ، دیگه اصلا کسی به اون روستاها سرهم بزنه !
نمی دونم این چه حکایتیه ؟ چرا باید بخشهایی از کشور رو به ویرانی بره ؟ چرا بهشون اهمیت داده نمیشه ؟ چرا سعی نم یکنیم همه جای ایران رو آباد کنیم ؟ چرا تمرکز فقط روی چند نقطه کشوره ؟ این قدر اوضاع بده که حتی خود مردمشون هم اهمیت لازم رو نمی دهند ، که شنیدم حتی اون تعدادی هم که مهاجرت کردند و رفتند و وضع مالی خوبی هم به هم زدند هم در روستای خودشون تولید ثروت و کار نمی کنند و به امان خدا رهایش کرده اند . چرا فقط شعارهای خوب داده میشه ؟ این نشون از سوء مدیریت رئیسهاست ؟ نشون از خشکسالیه ؟ نشون از بی کفایتیه ؟ یا هیچ کدوم نیست و نشون از یه روند طبیعی اجتماعیه که خواه ناخواه اتفاق می افته ؟
سوهان فروش قمی
نوشته شده در دوشنبه هشتم شهریور 1389 ساعت 11:21 شماره پست: 430
این جمعه وقتی از آشتیان به سمت تهران بر می گشتیم ،طبیعتا به قم رسیدیم و مغازه های بی شمار سوهان فروشیش . من هم که با اجازتون یه کمی تا قسمتی زیاد ، کشته مرده این هله هوله ها هستم . یعنی سوهان و گز و از همین چیزها و خب نمیشه که از قم رد بشم و سوهان نخرم که .
البته خداییش الان دیگه مثل قدیمها نیست که هر سوغاتی ای باید فقط از همون شهر خریده می شد . الان تو همین تهران خودمون کلوچه فومن ، گز اصفهان ، قطاب یزد ، نقل ارومیه ، ریس تبریز و سوهان قم رو می شه تازه تازه خرید و نوش جون کرد . ولی هنوزم که هنوزه دوست دارم میوه رو از تو باغ و سر درخت ، گوجه فرنگی رو از تو جالیز و سر بوته و سوغاتی خوراکی رو از شهرخودش بخرم و بخورم . هوسه دیگه ،چه کنیم؟!
خلاصه وارد قم شدیم و چندتا خیابون رو رد کردیم تا رسیدیم به خیابونی که پر بود ازسوهان فروشی . جالبه که بدونین که هنوزم این سوهان حاج حسین سوهانی معروف ، این قده اعتبار داره که روی تابلوی از 10تا مغازه سوهان فروشی 5تاش نوشته سوهان حاج حسین (اون هم از نوع اصلیش ). ما هم تو این چندتا مغازه یکیشون که مرتب تر وبزرگتر بود انتخاب کردیم و رفتیم تو . فروشنده اش یه پیرمردی بود با ته ریش . ما رو دید از جاش پاشد و بی حوصله نگامون کرد .
گفتم : "سلام پدر جان "جواب نداد و به زور کله تکون داد . گفتم : "سوهان لقمه ای کیلو چنده ؟" یه ظرف جلو آورد و انداخت رو پیشخون و یه قیمتی گفت . گفتم : "از این گردها هم دارین ؟ "یه ظرف دیگه انداخت روی میزش . هردوشون رو که باز کردم ونگاه کردم دیدم بدک نیستند .ولی خب ماه رمضان است و خوردن و تست سوهان ممنوع . گفتم : "پدر جان کدومشون بهترن ؟" دستش رو با بی حوصلگی تو هوا تکونی داد و گفت :"فرق ندارن ". ناچار گفتم: "باشه . پس یه دونه از این گردها بدین . دوتا هم ازاون لقمه ای ها " گفت :"از اون گردها نداریم ! "گفتم :"پس چرا آوردی رو پیشخون ؟ "جواب نداد و هر دوشون رو جمع کرد و گرفت نشست سر جاش . من هم اومدم بیرون
رفتم سراغ یه مغازه دیگه . اون داشت ولی تقریبا به همون بداخلاقی اولی بود و یه جوری سر سیری با منِ مشتری برخورد می کرد که انگار مفتی قرار بود به ما سوهان بفروشه . خلاصه دو سه تا بسته سوهان گرفتیم واومدیم بیرون .
توی قم سوهان فروشی یه کار واقعا رقابتیه . یعنی گاهاً میشه توی یه راسته اقلا 50تا مغازه سوهان فروشی دایرهستن . خب طبیعتا این ها رقابت سنگینی هم برای جلب مشتری باید انجام بدن . نه ؟ ولی مثلا چرا ورنمیدارن یه فروشنده درست حسابی خوش برخورد بذارن؟ مثلا اگه همن پیرمرد اولی با من به روی خوش برخورد می کرد به احتمال زیاد من ازش خرید می کردم . خب همین تک تک مشتری ها می شن فروش زیاد تو دیگه که سعدی گفته : اندک اندک به هم شود بسیار... دانه دانه است غله در انبار .
حالا همین آقای سوهان فروش شب میره خونه و ناله و گله گذاری میکنه که :"امروز اصلا کاسبی نکردم و اوضاع خراب بود." به نظر من که حقشه . حقش نیست؟
پیوست : تاریخچه سوهان قم و عکسهایی از کارگاه سوهان پزی را کلیک کنید و ببینید.
---------------------
کامنت برگزیده پست قبل :
دینا خانومی از وبلاگ باغچه کوچک ما نوشته : ریشه یابی این مشکل واقعا سخته و حتی اگه ریشه یابی بشه کیه که به دادش برسه!
یک قسمتیش برمی گرده به همون عدم مدیریت درست و برنامه ریزی اصولی!
یک قسمتیش برمی گرده به سیاست گذاری های اقتصادی خیلی خیلی غلط!
یک قسمتیش هم برمی گرده به هزار و یکی فرهنگ غلطی که ما داریم!
خیلی از کسایی که مثلا مسئول هستند اصلا برای رضای خدا یک سر هم نمی زنند ببیند چه بلایی داره سر این روستاها و ده ها و ... میاد!
بعد فکر کنید مثلا هر منطقه کشور یک محصولی داره دیگه! وقتی همه میوه های ما شده وارداتی بعد یک عده کشاورز هستند که محصولشون رو دستشون باد کرده و نمی دونند به کی بدهند؟! وقتی چای ایرانی خریدار نداره! وقتی این همه برنج دونه بلند و قد کشیده نمی دونم کجایی میاد تو بازار! وقتی خیلی از محصولات روستایی هیچ خریداری نداره این بنده خداها از کجا بیارند بخورند؟! چون یک عده پورسانتی که از واردات گیرشون میاد چرب تره تا حقوقی که در حالت عادی می گیرند!
بعدش هم جناب رگبار دلتون خوشه ها! روستایی که بره شهر و وضعش خوب بشه به خاطر چشم و هم چشمی کلا منکر اهل لان روستا بودنش میشه اون وقت بیاد ثروتشو بیاره تو روستا؟! به فرض بیاره و مثلا بخواد یک کاری راه بیاندازه این قدر سنگ جلوی پاش می اندازند که یک روزه بیچاره ورشکست میشه!
راهنمای هدف گذاری (1)
نوشته شده در سه شنبه نهم شهریور 1389 ساعت 12:40 شماره پست: 431
نکته بسیار غم انگیزی که در زندگی اغلب ما وجود داره اینه که یه راهی رو انتخاب کردیم یا بهمون انتخابونونوده ( فعل ابداعی من رو حال می کنین ؟!!) شده و ۱۰سال ، ۲۰سال ، ۵۰سال همون راه رو میریم و اصلا از خودمون نمی پرسیم که خب ! راه رو درست رفتیم اصلا؟ اصلا ما این راه رو دوست داریم ؟ اصلا با استعدادهامون هماهنگی داره ؟ و همین جوری ادامه میدیم و میدیم تا زمانی که مرگ ما رو از اون راه جدا کنه ! (یاد این عقدهای کاتولیک افتادم !)
اما اگه شرایطی باشه و بتونیم بشینیم و فارغ از پیشداوریهایی که داریم ، با یه دید کاملا باز برنامه ریزی کنیم و بخواهیم اون چه رو که دوستش داریم ، می تونیم ؟ شبهای قدر به نظر من شبهایی می تونن باشن که من و تو فارغ از هر عقیده و مرام و مسلک بشینیم و برنامه ریزی کنیم برای آینده خودمون واز خدا بخواهیم که ما رو تو اون راه کمک کنه .
تو ۲پست پشت سر هم مطلبی رو از کتاب راز موفقیت آنتونی رابینز براتون میارم . که باید تو ۴روز جدا اجرا بشن . ازتون میخوام که اگه به سرنوشت آینده خودتون واقعا علاقمندین و فکر می کننی باید راه بهتری رو برای ادامه زندگی در پیش بگیرین ، این ۲پست رو بخونین و اجرا کنین . برنامه هر روز رو تو همون روز اجرا کنین و روش فکر کنین . دقت کنین باید اجرا بشن . خوندن تنها اصلا فایده نداره . روزی ۱۰دقیقه باید بشینی و فارغ از همه دغدغه ها و محدودیتهایت . این کاریه که من هم می خوام خودم انجام بدم و دوست دارم شما ها رو هم شریک این حرکت مشترکمون بکنم . بریم ببنیم چه خواهیم کرد ؟
"می خواھیم آرزوھا و رویاھای شما را متبلور سازیم و ظرف چند روز آینده برنامه ای بریزیم که مطمئناٌ شما را به ھدف برساند.ھمه ما، چه بدانیم و چه ندانیم ، دارای ھدفھایی ھستیم.این ھدفھا، ھر چه باشند، بر زندگی ما تاثیر اساسی دارند.مع ذالک بعضی از ھدفھا، نظیر اینکه (من باید قبضھا و صورتحسابھای خود راپرداخت کنم ) ھیچ شور و ھیجانی در انسان ایجاد نمی کند.رمز آزاد کردن نیروھای واقعی آن است که ھدفھای ھیجان آوری برای خود قرار دھید که حقیقتاٌ نیروی خلاقه را در شما زنده کند و محرک شور و شوق باشد.
ھم اکنون آگاھانه ھدفھای خود را انتخاب کنید.ھدفھایی را که به نظرتان ارزش تعقیب کردن دارند در نظر آورید.آنگاه یک ھدف را که مھیج تر باشد بر گزینید.. چیزی باشد که به خاطر آن صبحها زودتر از خواب برخیزیدو شبها دیرتر به بستر بروید . برای رسیدن به آن ھدف،ِ تاریخ معینی را در نظر بگیرید و در چند سطر بنویسید که چرا حتماٌ باید تا آن تاریخ به ھدف برسید. آیااین ھدف، آنقدر بزرگ ھست که برایتان شور آفرین باشد؟ یا باعث شود که از چھار چوب محدودیتھای خودفراتر بروید؟ یا ظرفیتھای نھفته خود را آشکار کنید؟اگر تاکنون اتومبیل یا وسیله تازه ای خریده باشید، متوجه شده اید که پس از خرید، مشابه آن در ھمه جا مشاھده می کنید.البته آن اشیا ، قبل از آن ھم در اطراف شما وجود داشته اند ، اما متوجه آنھا نمی شده اید .موضوع ساده است .بخشی از مغزمسئوول است تا کلیه اطلاعات را غربال کند و فقط آنچه را که برای بقا و یا موفقیت ، ضروری است وارد ذھن نماید.بسیاری از چیزھا در اطرافتان وجود دارند که به کار موفقیت وعملی شدن رویا ھای شما می آیند، اما متوجه وجود آنھا نمی شوید .زیرا ھدفھای خود را به روشنی تعریف نکرده اید و به عبارت دیگربه مغز خود نیاموخته اید که آن چیز ھا دارای اھمیت ھستند .
پس از آنکه ھدفھا یا امور مھم را به ذھن خود یاد آور شدید، نوعی غربال ذھنی به نام (سیستم فعال کننده شبکه ذھنی)به کار می افتد .این بخش از ذھن مانند آھن ربا عمل می کند و کلیه اطلاعات و فرصتھایی را که ممکن است موجب موفقیت سریع و رسیدن شما به ھدف شود جذب می نماید. بکار انداختن این کلید نیرومند عصبی ، می تواند ظرف چند روز یا چند ھفته ، شکل زندگی شما را واقعاٌ دگرگون کند.
راهنمای هدف گذاری (برنامه ریزی سیستم فعال کننده )
۱- از امروز به مدت ۴روز و هر روز به مدت ۱۰دقیقه وقت خود را صرف هدفگذاری کنید .(توجه : هدفهای خود را در دفترچه ای یادداشت کنید ) .
۲-در هنگام انجام تمرین مرتب از خود بپرسید که اگر مطمئن بودم که به هرخواسته ای خواهم رسید و در ھیچ زمینه ای شکست نخواھم خورد، در آن صورت چه چیزی را می خواستم و چه می کردم ؟
۳-خوش باشید و به عوالم کودکی برگردید . در یک فروشگاه اسباب بازی روی زانوی بابانوئل نشسته اید .در آن حالت ھیجان و انتظار ، ھیچ خواھشی آنقدرھا بزرگ نیست .بھای ھیچ چیزی آنقدرھا گزاف نیست.ھمه چیز در دسترس است..." (ادامه دارد ...)
پیوست : زندگینامه آنتونی رابینز را بخونید .
-------------------------
کامنت برگزیده پست قبل :
آرش نوشته : واسم عجیبه که چرا بعضی از فروشنده های ایرانی اینطوری اند . بر عکسش در مالزی معمولا با احترام با مشتری برخورد میکنند فرق نمیکنه طرف خارجی باشه یا مالایی . یادمه از یک فروشنده فقط یک نوشیدنی 300 تومانی خریدم سودش خیلی ناچیزه ولی با احترام و روی خوش برخورد کرد اینجوری باعث میشه دفعه دیگه از خودش خرید کنی.
راهنمای هدف گذاری (2)
نوشته شده در چهارشنبه دهم شهریور 1389 ساعت 13:30 شماره پست: 432
روز اول :ھدفھای مربوط به رشد فردی
احساس رفاه و دارندگی ، پایه ای است برای رسیدن به ھر نوع موفقیت دیگر در زندگی :
۱ - ۵دقیقه فکر کنید و همه امکانات را در نظر بگیرید : دلتان میخواهد چه مطالبی را بیاموزید؟ چه مھارتھایی را می خواھید فرا بگیرید؟ چه خصلتھایی رامی خواھید در خود به وجود آورید؟ دوستان شما چه کسانی باید باشند ؟ خود شما چه کسی می خواھید باشید؟
2 –برای رسدیم به هر هدف مهلت معینی قائل شوید (مثلا ۶ماه ، ۱سال ،۵سال ،۱۰سال ، ۲۰سال )
۳- بزرگترین هدفی را که میخواهید تا ۱سال دیگر به آن دست یابید مشخص کنید
۴-ظرف ۲دقیقه شرح مختصری بنویسید و توضیح دهید که چرا باید و حتما و به طور قطع ظرف ۱سال آینده به آن ھدف برسید.
روز دوم :ھدفھای شغلی واقتصادی
خواه آرزوی شما این باشد که در رشته حرفه ای خود سر آمد و پیشتاز باشید و میلیونھا بر ثروت خودبیفزایید و خواه علاقمند باشید که به عنوان دانشجوی رشته تخصصی ، سرمایه ای از علم بیندوزید، اکنون فرصت دارید که نسبت به ھدفھای خود اطمینان یابید :
۱- ۵دقیقه فکر کنید و همه امکانات را در نظر بگیرید . چه مبلغ پول می خواهیدبیندوزید؟ از شغل خود و یا شرکتی که در آن کار می کنید چه انتظاراتی دارید؟ درآمد سالانه مورد انتظار شما چقدر است ؟ چه تصمیمھایی در زمینه مالی باید بگیرید؟
۲ –برای رسیدن به هر هدف مهلت معینی قائل شوید (مثلا ۶ماه ، ۱سال ،۵سال ،۱۰سال ، ۲۰سال )
۳- بزرگترین هدفی را که میخواهید تا ۱سال دیگر به آن دست یابید مشخص کنید
۴-ظرف ۲دقیقه شرح مختصری بنویسید و توضیح دهید که چرا باید و حتما و به طور قطع ظرف ۱سال آینده به آن ھدف برسید.
روز سوم :ھدفھای تفریحی و ماجراجویانه
اگر از نظر مالی ھیچ محدودیتی نداشتید، دلتان می خواست چه کنید و یا چه چیزھایی را داشته باشید؟اگر ھم اکنون یک غول جادویی در مقابل شما حاضرمی شد تا شما را به آرزوھاتان برساند چه آرزویی می کردید؟
۱- ۵دقیقه فکر کنید و همه امکانات را در نظر بگیرید . دلتان می خواهد چه چیزهایی را بسازید یا بخرید ؟ دلتان می خواھد در چه اتفاقاتی حضور داشته باشید؟ به چه ماجراھایی علاقمند ھستید؟
۲ –برای رسیدن به هر هدف مهلت معینی قائل شوید (مثلا ۶ماه ، ۱سال ،۵سال ،۱۰سال ، ۲۰سال )
۳- بزرگترین هدفی را که میخواهید تا ۱سال دیگر به آن دست یابید مشخص کنید
۴-ظرف ۲دقیقه شرح مختصری بنویسید و توضیح دهید که چرا باید و حتما و به طور قطع ظرف ۱سال آینده به آن ھدف برسید.
روز چھارم :ھدفھای معنوی و اجتماعی
اکنون فرصت دارید که اثری از خود باقی بگذارید.میراثی به وجود آورید که تغییری واقعی در زندگی دیگران پدید آورد.
۱- ۵دقیقه فکر کنید و همه امکانات را در نظر بگیرید . چه خدمتی از شما ساخته است ؟ در چه اموری و به چه کسانی می توانید کمک کنید ؟ چه چیزھایی را می توانید ایجاد کنید؟
۲ –برای رسیدن به هر هدف مهلت معینی قائل شوید (مثلا ۶ماه ، ۱سال ،۵سال ،۱۰سال ، ۲۰سال )
۳- بزرگترین هدفی را که میخواهید تا ۱سال دیگر به آن دست یابید مشخص کنید
۴-ظرف ۲دقیقه شرح مختصری بنویسید و توضیح دهید که چرا باید و حتما و به طور قطع ظرف ۱سال آینده به آن ھدف برسید.
...
وقتی این اهداف برای شما روشن شدند ُ ھرگز ھیچ ھدفی را رھا مکنید، مگر اینکه ابتدا قدم مثبتی درجھت تحقق آن برداشته باشید.ھم اکنون لحظه ای فکر کنید و اولین قدمی را که باید در جھت رسیدن به ھدف بردارید مشخص سازید.برای اینکه پیشرفت کنید ، چه قدمی را باید امروز بردارید؟حتی یک قدم کوچک (مثلا زدن یک تلفن ، یک قول، و یا یک برنامه ریزی مقدماتی )شما را به ھدف نزدیکتر می کند .آنگاه کارھای ساده ای را که باید از امروز تا ده روز دیگر انجام دھید، به صورت برنامه ریزی به روی کاغذ بیاورید.این برنامه ده روزه، یک رشته عادتھا رادر ما ایجاد می کند و نیروی محرکه توقف ناپذیری را به وجود می آورد که موفقیت دراز مدت شما را تضمین میکند.
پس از ھم اکنون شروع کنید!!
الغوث الغوث
نوشته شده در شنبه سیزدهم شهریور 1389 ساعت 12:38 شماره پست: 433
پاشدم شب جمعه ای رفتم توی امامزاده نزدیک خونه مون مراسم احیاء شب قدر . برای خودم برنامه ریزی کرده بودم که اولش میرم یه مقداری نمازهام رو می خونم تا به خدا نزدیک تر شم و گپ و گفتمانی باهاش داشته باشم که این قده شلوغ بود و اون بابایی که بالا منبر بود و روضه ای رو که می خوند داغ کرده بود و صداش رو تو گلوش انداخته بود که هرچی خوندم اصلا نفهمیدم چی دارم میگم و به اجبار از خیرش گذشتم و نشستم یه گوشه ای .
قبل از این که ساعت 12شب شروع کنن به خوندن دعای جوشن کبیر یه نگاهی به مقدمه دعا انداخته بودم که ببینم اصلا چرا اسمش جوشن کبیره و دیدم که نوشته که این دعا رو جبرئیل ،قبل از یکی از جنگهای پیامبر بهش آموزش داده و گفته که زره (جوشن) سنگینی که به تنش هست رو دربیاره که این دعا حفظش می کنه . این جوریه که اسمش شده دعای جوشن کبیرو شیعه ها معتقدند خوندنش تو شب قدر ثواب زیادی داره .
حالا کاری ندارم به این حرفها که واقعا این دعا رو جبرئیل وسط جنگ آموزش داده یا من در آوردیه ( الآن وارد بحثش نمی شم )، ولی رو هم رفته یه تورقی تو متن دعا کردم دیدم بد چیزی نیست که بنده خدا ، پروردگارش رو با صفات مختلفش بخونه و ازش بخواد اون چه رو که می خواد .
ولی آخه داداش من که این دعا رو نوشتی فک نکردی مغز آدمی چه قده گنجایش و توانایی داره ؟ ورداشتی تو 100قسمت ، 1001 صفت خدا رو ردیف کردی یه ترجیع بند هم گذاشتی آخرش که الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب (فریاد فریاد برهان ما را از آتش) ، خب دستت درد نکنه . ولی این همه مال 10 تا جلسه است نه یه نشست .که تند تند ملت بخونن و پاشن برن دنبال زندگیشون که .
من که خودم شاید 30قسمت اول رو یه حضور ذهنی داشتم و چشمم هم همش به معانی فارسیش بود که چی دارم به خدا میگم . ولی از قسمت 30 تا 50 دیگه ذهنم شروع کرد به هنگیدن و نمی فهمیدم چی دارم میگم و دیگه به 50که رسیدم ، از جا پاشدم و مجلس رو ترک کردم . که ای بابا چه کاریه ؟! دارم عین طوطی یه چیزایی رو بی معنی فقط تکرار می کنم و بیشتر خیالاتم رفته به سمت چیزای دیگه !!
آینه های روبرو
نوشته شده در یکشنبه چهاردهم شهریور 1389 ساعت 17:47 شماره پست: 434
فاجعه انسانی ای که تو پاکستان ( همین بغل گوشمون ) در جریانه این قدر عظیم و بزرگه که از سونامی 6سال قبل آسیای شرقی و امسال هائیتی وحشتناک تره . فقط 15میلیون نفر در اثر سیل مهیب آواره شدند ( به اندازه کل تهران و حومه ) و دیگه خونه و زندگی ندارند . مشکل عمده دیگه هم که پیش میاد اینه که بیماریهای عفونی و واگیردار، کشتار بعدی رو خواهند کرد . وقتی آب سالم نیست بخوره خب وبا میگیره .هزار مریضی و درد بی درمون دیگه می گیره و خطرات بعدی قحطی باز هم در راهند که دیگر نه زمینی مانده و نه محصولی که پاکستانی ها بتوانند بخورند .
من که فکر کنم این یکی از ثمرات گرم شدن جهانیه که باعث آب شدن به سرعت یخچالهای ارتفاعات هیمالیاست و نتیجه اش طغیان رودخانه های سند و ایندوس می شه . و همین طور اینو دقیق می دونم که این یکی از ثمرات نابود سازی جنگلها و مراتعه که وقتی بارون میاد همونجا و آروم آروم تو زمین فرو نمیره و سیلی میشه به زمینهای پایین دستی .
و بخش مهمیش هم به نظرم نتیجه کار حکومتیه که تمام تلاشش رو بر این قرار داد که بمب هسته ای داشته باشه نه توسعه پایدار که کارشناسان پاکستانی در سازمان امور توسعه آب و نیرو این کشور در گزارش جامع توسعه که 8سال قبل انتشار یافت به صراحت به دولت پاکستان اعلام کرده بودند که اگر دولت بر موانع فرهنگی توسعه فایق نیاید آنچه که در آینده بسیار نزدیک رخ خواهد داد نابودی زیرساختهای اقتصادی این کشور است .
خب حالا ارتش پاکستان به جایش بمب هسته ای شون رو دارن . به سلامتی . غصه که نباید خورد که پاکستان الان یه کشور مسلمان هسته ایه با بمبها و کلاهکهای اتمی . و این که اختلافات سیاسی و قومی و مذهبیشون رو تو میدون جنگ باید حل کنندو نه مذاکره و هر دفعه خبری ازشون شنیدیم جز این نبوده : درگیریهای فرقه ای و شیعه و سنی بازی و طالبانی بودن یا نبودن و بمب گذاریهای انتحاری تو این مسجد و اون مسجد و هر روز به یه جمعی بی گناه حمله بشه و تکه های دست و پا و دل و جگرشون رو از کف اسفالت بعد مامورین زحمتکش بیان جمع کنن .
این صندوق و مشابهات اون رو کما بیش میشه تو تهران دید
آخه این چیه برداشتی نوشتی روی صندوق جمع آوری کمکت ، یارو؟!! یعنی اگه پاکستانیه شیعه نبود نباید بهش کمک کرد؟ واقعا همین که آدمه نباید بهش کمک کرد ؟ حتما باید مسلمون و علی الخصوص شیعه اونم از نوع اثنی عشریش باشه که تو بهش کمک کنی؟!
پیوست۱ : تصاویر اندهبار آوارگان سیل ( لینک تصاویر ) .
پیوست۲: علت اولیه سیل پاکستان از دیدگاه نشریه نیو ساینتیست ( لینک مطلب ) .
پیوست۳: تصاویر ماهواره ای ناسا از سیل پاکستان ( لینک تصاویر ) .
مسابقه سرعت!
نوشته شده در چهارشنبه هفدهم شهریور 1389 ساعت 16:53 شماره پست: 435
افطاری دعوت بودیم . منزل یکی از دوستان با صفا و شریف . ما بودیم و تعدادی از آشنایان و تعدادی دیگر که نمی شناختمشان . بعد از افطار صحبتی بین تعدادی از مهمانها افتاد درباره مقدار قرآنی که باید در این ماه بخوانند و چقدر خوانده اند . یکی می گفت من توانستم 25جزء بخوانم . دیگری با ناراحتی می گفت که من بیشتر از 20جزء هنوز نخوانده ام . نفر سوم با ذوق پنهان در کلام می گفت که من 2جزء هم جلو هستم و نفر چهارم ..... داخل بحثشان نشدم و تنها شنونده بودم . هم آشنا نبودند و هم مجلس مناسب بحث نبود .
اما متحیرم که مثلا خواندن یه سرعت 40صفحه عربی ( هر جزء قرآن تقریبا 40صفحه است ) در یک روز که برای تو هم مفهوم نیست که اصلا چه می خوانی و چه می گویی ، چه چیز به معرفت و آگاهی توی روزه گیر اضافه می کند جز یک دلخوشکنکی که بله من هم قرآن خوانم ؟! من قاری قرآنم؟ این بهتر نیست که به جای 30جزء و بیش از 6000آیه قرآن ، که به سرعت و از روی انجام وظیفه می خوانی ، در همین ایام ، فقط و فقط 6آیه را بخوانی و در آن معانی و معارفش عمیق شوی و راهنمای عملی آن یک سال پیش رویت باشد ؟ بهتر نیست واقعا ؟
نشنیدی که گفته اند یک ده آباد ... به زصد شهر خراب؟ از طوطی وار خوانی ات چه عایدت شده اخوی؟ ای وای که آش ما بدجوری شور شده که علی شریعتی بزرگ این گونه به فغان آمده و به جای من و تو از قرآن این گونه عذر خواهی کرده است :
قرآن! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند میشود همه از هم میپرسند "چه کسی مرده است؟" چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است !
قرآن! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام. یکی ذوق میکند که ترا بر روی برنج نوشته، یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده، یکی ذوق میکند که ترا با طلا نوشته، یکی به خود میبالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و ...! آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم؟
قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که ترا می خوانند و ترا می شنوند، آنچنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند. اگر چند آیه از ترا به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد میزنند "احسنت ...!" گویی مسابقه نفس است ...
قرآن! من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای، حفظ کردن تو با شماره صفحه، خواندن تو آز آخر به اول، یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که ترا حفظ کرده اند، حفظ کنی، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند...
خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو . آنانکه وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند ،گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است آنچه ما باقرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت خود کشیدیم.
پیوست: اعجاز عددی و نظم ریاضی در قرآن . بحث شده در ویکی پدیا
-------------------
کامنت برگزیده پست قبلی :
درویش از وبلاگ مهار بیابانزایی نوشته : کسب و کار جدید مبارک ...هر چند فکر کنم این اطلاعیه به درد مخاطبان اغلب آس و پاس وبلاگستان نمی خورد! می خورد؟
توهمات
نوشته شده در دوشنبه پانزدهم شهریور 1389 ساعت 17:14 شماره پست: 436
تا حالا فکرکردین پول چیه؟ این اسکناس ها ، این تراول چک ها ، واقعی هستن ؟ اول قصه کوتاه پایین رو بخونین :
در یکی از شهرهای کوچک بندری جنوب در سواحل خلیج فارس که همانند صحرا خالی بنظر می رسد ،همه اهالی در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمنبای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند.
ناگهان، مرد ثروتمندی وارد شهر می شود و وارد هتلی که در این ساحل است .... یک تراول چک 100هزار تومانی را روی پیشخوان هتل می گذارد و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود.
-صاحب هتل تراول چک 100هزارتومانی را برمی دارد و در این فاصله می رود و بدهی خودش را به قصاب می پردازد.
-قصاب تراول چک 100هزارتومانی را برمی دارد و با عجله به مزرعه پرورش گوسفند می رود و بدهی خود را به مزرعه دار می پردازد.
-مزرعه دار، تراول چک 100هزارتومانی را با شتاب برای پرداخت بدهی اش به کاه و یونجه فروش می دهد.
-کاه و یونجه فروش برای پرداخت بدهی خود تراول چک 100هزارتومانی را با شتاب به رییس نیروی انتظامی شهر که به او بدهکار بود می دهد .
-رییس نیروی انتظامی هم تراول چک را با شتاب به هتل می آورد زیرا او به صاحب هتل بدهکار بود چون هنگامیکه دوست خودش را یکشب به هتل آورد اتاق را به اعتبار کرایه کرده بود تا بعدا پولش را بپردازد.
خب حالا هتل دار ، تراول چک را روی پیشخوان گذاشته است. در این هنگام مسافر ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمی گردد و تراول چک 100هزارتومانی خود را برمی دارد و می گوید از اتاق ها خوشش نیامد و شهر را ترک می کند!! دیگر کسی هم به کسی بدهکار نیست و همه قروض پرداخت شده است .
حالا نظرتون چیه ؟ این پول یه چیز واقعیه ؟ یا نه یه چیز خیالی ؟!
پیوست۱: پول چیست ؟ نوشته دکتر هوروویتز، استاد اقتصاد دانشگاه سنت لاورنس نیویورک.
پیوست ۲: اسکناس 10هزار تومانی چقدر بزرگ است؟ که بحثی است درباره کاهش ارزش پول در ایران .
-------------------
کامنت برگزیده پست قبل:
خانوم هویج نوشته : متاسفم که هنوز اونقدر ادمهای بلانسبت احمقی دور و برمون داریم که معنی انسانیت رو نمیدونن و ادمها رو فقط با مذهبشون طبقه بندی میکنن!
آگهی بازرگانی
نوشته شده در سه شنبه شانزدهم شهریور 1389 ساعت 12:41 شماره پست: 437
با سلام
به اطلاع کلیه دوستان خاموش و روشن این وبلاگ معزز می رساند که : بنده در راستای افزایش درآمد و چندجا کار کردن تا خرج زن و بچه در بیاید و اینها ، به همراهی باران خانوم ( همسر گرامی) یک نمایندگی بیمه را راه اندازی نموده ایم و به امید خدا تا شنبه 20شهریور رسماً افتتاح خواهد شد .
از دوستان خاموش و روشن این وبلاگ معزز ( اِه این که تکراری شد !) که کارهای بیمه ای دارند دعوت می شود که امور بیمه ای خود را به ما بسپارند و من بعد آسوده خاطر بزیند .
موید و منصور باشید !
------------------
کامنت برگزیده پست قبل:
ارکیده از وبلاگ سیب حوا نوشته : تو واقعیتش این اتفاق برای ما افتاد یعنی فامیل دایره وار نشسته بودیم یکی یاد بدهیش افتاد و پول رو داد به نفر بعدی و اون پول دست به دست گشت تا رسید به نفر اول... پول حتی اگر خیالی هم باشه بدون این خیال زندگی معنی پیدا نمی کنه...
انتگپات !
نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم شهریور 1389 ساعت 12:21 شماره پست: 439
اولندش ، عیدتون مبارک و خوش باد . ایشالا این چن روز ، روزای خوشی رو گذرونده باشین و بهتون خوش گذشته باشه . و نماز روزه ، روزه گیرها هم قبول !
و اما بعدنش ، ....، تو وبلاگِسّون ایرون ، وبلاگای کمی هسّن که برای خودشون یه پا پدیده باشن . بیشتریاشون تکرار مکرراتن و از رو دست هم کپی می کنن و نک و نال و منفی بافی فراوونی رو تزریق می کنن به دل و روده خواننده هاشون که آی ما بدبختیم ، همه چی شلوغه ، چرا مادر شوهرم اینو گفت؟ چرا زیدم اونو گفت ؟ چرا این جور ؟ یعنی یه محیط سوپر خاله زنکی (البته حساب وبلاگایی که تو این زمینه می نویسن و ادبیات ودقت متفاوتی دارن مثل وبلاگ صحرا کاملا جداست )
اما وبلاگایی که هر روز بنویسن ، از موضوعات جدیدی بنویسن ، ادبیات متفاوتی به کار ببرن ، کارای نو کنن ، حرفای تازه بزنن ، وبلاگ نویسی رو جدی بگیرن و مفاهیمی جدید و نو به واژگان وبلاگ نویسی افزون کنند ، کم اند واقعا . واقعا کم .
این وسط وبلاگ وبگپ به نویسندگی شاخ شمشاد وحید خان گپی زاده واسه خودش میشه گفت یه پدیده اس . گپیزود ،گپ ناب ، گپ history ، هچل گپ ، گپ لاگ ، رادیو وب گپ ، گپ شاپ ، گپ لاف ، گپ فیلی ، گپ daily ، .... از بخشای متنوعیه که توی وبلاگش گذاشته و هرکدوم تقریبا مضمونی متفاوت دارن و جالب انگیزناک و پرمضمون اند .
مثلا جونم واستون بگه که این آق وحید از اون بچه های پایه قرارهای وبلاگیه و کسی رو هم مستثنا نمی کنه . ما که تا حالا نشده بریم ولی ظاهرا قرارهای ردیفی بودن . دیگه چیزی که براش وقت گذاشته این مصاحبه های وبلاگی با وبلاگ نویسای مطرحه که من خودم کرگدن و ضعیفه رو از اونجا شناختم و الان می خونمشون .یا وقتی که گذاشّه بود با خانوم کاغذ کاهی به پرورشگاهی رفته بود و فوتبالی با اون بچه ها بازی کرده بود و گزارش تهیه کرده بود . البته ای کاش کمی هم به محتوا سازی توجه بیشتری می کرد . برای مثال وبلاگ محتوایی باید به وبلاگهای ارزنده یک پزشک و مهار بیابانزایی اشاره کنم .
یه کاری هم که قادره انجام بده راه انداختن موج وبزیکی ! ( مخفف وبلاگی + مکزیکی ) در وبلاگسّونه . مثلا همین الان پاشین یه سر به وبلاگش بزنین . چن روزه اانتخابات راه انداخته که آی ملت بیایین و بهترین وبلاگ این مُلک رو انتخاب کنین و شورای نگهبانی برای خودش دُرُس کرده و ببینین که چه برو بیایی راه انداخته . خب اینا نشون میده که باید با این آقا وحید خودمون توجه بیشتری بکنیم و هر روز منتظر باشیم ببینیم این دفعه از تو چنته اش چی می خواد بکشه بیرون و ما رو سورپریز کنه .
وحید جون دمت گرم . موید باشی داداش !
حرف راست رو باید از بچه شنید!
نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم شهریور 1389 ساعت 13:12 شماره پست: 440
چقده چاقه ! چقده پیره ! چقده درازه ! چشماش کوره ! کچله ! این چه زشته ! چقده ....
این چیزا رو این پسر فسقلی ما ، وقتی داریم باهاش توی کوچه و خیابون و پارک راه میریم و صاحب این صفات رو می بینه ، بلند بلند به زبون میاره . این قدر بلند بلند که نه تنها خود طرف مربوطه ، بلکه شیش تا آدم این طرف و اون طرف هم می شنون و من و مامانش رو حسابی تو اون لحظه شرمسار می کنه .
بهش میگم : "پسرم چرا به اون آقا گفتی چقده چاقه؟" میگه : "چاق نبود؟" میگم : "چرا چاق بود ،ولی نباید بهش بگی." می گه : "چرا؟" می گم : " آخه زشته. " می گه : "چون چاقه ، زشته؟" می گم : "نه زشته که به یکی بگیم چاق ." می گه : " پس چرا چاق شده ؟! " می گم : " ببین ، بعضیا ممکنه که چاق باشن . ما نباید مسخره کنیم . می گه : " پس چرا کاری نکرده که چاق نباشه ؟!!"
یا می گم : "چرا بلند گفتی این آقاهه زشته ؟ می گه : "خب صورتش زشت بود." می گم : "خب تو نباید بلند بهش می گفتی . ناراحت شد. "میگه : "خب چرا صورتش رو نشُسته بود که تمیز و قشنگ بشه ؟!!"
یا ....
بچه های کوچیک صاف و صادق اند و بی رودرواسی هرچی رو ببینن به زبون میارن . آدمای بزرگ ، خب ، این جوری نیستن و راجع به همه آدمای دیگه صدتا چیزمنفی تو ذهنشون می چرخه و جلو روشون به زبون نمیارن ( حالا پشت سرش برن غیبت کنن که دیگه بماند !) . اون وقت سیستم تربیتی ما هم این جوریه که بچه جون سعی کن جلوی روش چیزی نگی ها ( حالا پشت سر گفتی گفتی ) .
نمی دونم این اروپایی ها و آمریکایی ها هم همین جوری هستن ؟ البته این جور که تو این ور اون ور شنیدیم و تو فیلمهاشون دیدیدم ، همه شون با هم رک و راست حرف می زنن .
--------------
کامنت برگزیده پست قبل :
فافا نوشته : شما برو تو ستاد انتخابات کار کن....خداییش مبلغ چیرهدستی هستی!
ثانیه ای چشم روی هم نگذاشتن
نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم شهریور 1389 ساعت 19:10 شماره پست: 442
موندم از کار این الناز خانوم که اصلا کی وقت می کنه تو این همه فیلم بازی کنه ؟ (کاری یم ندارم این فیلما فیلم ان یا ملت و فیلم کردن ها !) . یعنی هیچ موقع سال ( چه فرودین باشه ، چه اردیبهشت باشه ، چه خرداد باشه ، چه ....باشه ) نیست که نگات به پرده سینماها نیافته و عکس درشت الناز شاکردوست رو نبینی .
جون من یه نیگایی به لیست فیلمایی که بازی کرده بندازین :
فیلمای امسال : 1-سلام بر عشق ، 2-شرط اول ، 3-ازما بهترون ، 4- ناسپاس ،5-چراغ قرمز ، 6-فاصله ۷-سریال قلب یخی
فیلمای پارسال : 1-پوسته ، 2-حرکت اول ، 3-دل خون ، 4-دو خواهر ، 5-کارناوال مرگ ، 6-کیش و مات ، 7-از ما بهترون
فیلمهای پیرارسال : 1-مجنون لیلی ، 2-باد در علفزار می پیچد ، 3-در میان ابرها
فیلمهای پس پیرارسال : خودتون برین ببینین دیگه !
------------------
کامنت برگزیده پست قبل:
ماهور از وبلاگ چغاله بادوم نوشته :من متخصص تربیت بچهها نیستم، اینجا هم چیزی راجع به این موضوع نمیشه به این آسونیها متوجه شد. ولی چیزی که هست اینجا در جامعه کسی به کسی احترام خاصی نمیگذره مگه در محیط کار یا تخصصی که در واقع اینجا هنوز تمرین برابری و صمیمیّت در حین حفظ سمت و رابطههای سمتی میکنند. اینجا همه همدیگر را طبق قانون تا جایی که قانون میگه میپذیرند! مدینه فاضلهای در کار نیست ولی چون قانون وجود داره و صریح اجرا میشه و مردم هم احل اجرا و رفتن و شکایت کردن هستند همه به حریم شخصی همدیگه احترام میگذارند.
سخته راجع به این مسائل در چند خط توضیح داد، اینجا آلمان هست معروف به صراحت و کمتر دروغ گفتن، ولی (تجربه من در بین دانشجوها و همکاری دانشگاهی) من بارها دیدم وقتی موضوعی برای خندیدن ندارند پشت سر یکی که سوژه شده میخندن و مسخرش میکنند ( حتا در مورد رئیس جمهورشون اما نه بخاطر لباس یا هیکلش بخاطر طرز رفتارش یا عادتهاش) شما خواستین با بقیه میخندین نخواستین سکوت میکنین ولی امر به معروف و نهی از منکری هم وجود نداره. البته در همین ۲۰۰-۳۰۰ کیلومتر اون طرف تر در فرانسه یا اتریش یا ایتالیا همه چیز فرق میکنه اینقدر که باورت نمیشه.
تنها چیزی که همه جا مشترک هست و با فرزندتون همیشه باقی میمونه دید فرزند خود شماست. به این معنی که سعی کنید به فرزندتون چیزهای خوب یاد بدید اینکه به حریم شخصی دیگران احترام بگذاره و اونها را همون طور که هستند بپذیره و باعث آزار کسی نشه و بدون حقوق شخصی خودش چی هست و هر کسی تا چه حد اجازه دخالت داره. وگر نه من متوجه شدم هر چی یک کشوری در تکنولوژی پیشرفته تر میشه در همه چیز به معنی واقعی در همه چیز مدرن تر و پیشرفته تر و هوشمندنه تر میشه و این شامل طرز دروغ گفتن، مسخره کردن، کلاه برداری و یا کمک به همنوع، اعتماد متقابل و انسانیت هم میشه...
آنچه شما خواسته اید !
نوشته شده در شنبه بیست و هفتم شهریور 1389 ساعت 14:33 شماره پست: 443
نمی دونم چقده تو جریان انتخابات وبگپ بودین ، ولی تا این جا بگم که گویا حدود 170- 180نفری تو این رای گیری شرکت کردن و بهترین وبلاگا رو از دید خودشون انتخاب کردن و شور هیجانی بود و تموم شد و رفت این دفعه هم .
همه چیزای این رای گیریها یه طرف ، چیزی که برای من یه نفر خیلی جالب بود این دفعه این بود که کاندیداها ( یا همون نامزدا) جهت رای آوردن دست به تبلیغات زده بودن و پوسترو عکس پخش می کردن و چیزی که برای من جالبتر بود این بود که تعدادی در ساخت آگهی خودشون ، استفاده از جنس لطیف کرده بودن .
تب داری ؟
نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم شهریور 1389 ساعت 19:13 شماره پست: 444
وقتی یه آدمی مریض می شه و پیش دکتر می ره ،دکتر همون فی المجلس چن تا چیز رو معاینه می کنه . مثلا دمای بدن رو ،صدای ضربان قلب رو ، فشار خون رو ، توی گوش و حلق رو . اگه یکی از این چیزا مثلا دمای بدن اون آدم که نرمالش باید باشه 37، اگه باشه مثلا 39، می فهمه که یه چیزی تو بدن این بابا به هم خورده و میگرده دنبال علت .
ینی از علت سعی می کنه برسه به معلول . خب؟
ما میگیم اقتصاد کشور چن وقتیه تو رکوده . یه عده قبول ندارن میگن نه تو رکود نیست و تو رونقه . خب من که دسترسی به آمارهای داخلی اونا ندارم . من فقط حال و روز خودم و همشهریا و دور بریهامو می بینم که همه تو کسادی دارن دست و پا می زنن . یه شاهدی بگم که عین تبی که مریض کرده ،نشون از عوارض وخیم درونی این اقتصاد داره .
چک برگشتی
طبق آمارای خود بانک مرکزی ( که مربوط به سه ماه قبل میشه و اخیرا منتشر شده ) چکای برگشتی نسبت به سال قبل 32% و از نظر مقدار ریالی هم 47% بیشتر برگشت خورده ان . و دیگه این که الان تقریبا 13%چکا برگشت می خورن که از همه 30سال قبل بیشتر و بدتره .
دوتا دلیل میشه براش مطرح کرد :راحتترینش اینه که تو این یکی دو ساله ،فعالای اقتصادی بخش خصوصی به طرز عجیبی کلاه بردار و مال مردم خور شدن !! اما یکی دیگه اش هم اینه که این نشون میده که مثلا :نفر الف که به امید تولید و فروش محصولش خرید ماده خام کرده و چک 3 ماهه داده به این امید که تا اون موقع میفروشه وحسابش رو پر می کنه ، ولی کسی ازش جنسش رو نخریده و ...پس چکش برگشت می خوره و نفر ب رو گرفتار میکنه و همین جوری این چرخه ادامه دار میشه تا الی الابد .
این ینی رکود ینی همین معادله رو برای هر قشرو صنفی ببینی . حالا این نظر ماست . شاید هم رکودی در کار نیست و اونایی که گفتن رونقه درست گفتن . الله اعلم .
پیوست۱: چک ها چرا برگشت می خورند ؟ نوشته دکتر فرخ قبادی از روزنامه دنیای اقتصاد
پیوست ۲: فضای کسب و کار و چک های برگشتی نوشته دکتر فرخ قبادی از روزنامه دنیای اقتصاد
لوطی ها در تونلهای زیرزمینی - یک گزارش واقعی
نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم شهریور 1389 ساعت 15:3 شماره پست: 445
یه پیرمرد واقعا ضعیف ، دوتا پیرمرد معمولی ، یه زن با بچه کوچولویی به بغل که از مدام سرو کولش بالا می رفت ، یه نفر پاشکسته که با کمک عصای زیربغلی سرپا مونده بود ، .....به زور و با کمک میله ها خودشون رو تو قطار مترو سرپا نیگه داشته بودن و با هر تکون قطار به این ور و اون ور می خوردن .
چند تا پسرجوون معمولی ، دوتا پسر جوون واقعا گردن کلفت در حد محراب فاطمی و فرامرز خودنگاه ، تعدادی هم مرد متشخص روی صندلیها نشسته بودن و یا خودشون رو به خواب زده بودن و یا با موبایلشون ور می رفتن و یه دقه سر بلند نمی کردن تا نکنه حال این بنده خداها رو ببینن و تورودرواسی مجبور شن جاشون رو به این ها بدن و 10دقیقه کمتر بگیرن بتمرگن .
و اما بعد ، ...چند ایستگاه که گذشت ، یه نفر جلوی روم بلند شد و رفت بیرون . نفر کناری من که مرد 35-36ساله ای می خورد با ته ریش و کیف سامسونت ، یه تعارف الکی به من زد واومد خودش رو بندازه رو صندلی ، که جلوش رو گرفتم و به اون پاشکسته عصایی گفتم :"آقا جان بیا شما بگیر بشین." بیچاره هم عصا زنون اومد نشست و نفسی عمیقی کشید .
مرد 35ساله ته ریشی کیف سامسونت دار ،با یه غضبی به من نگاه کرد که انگارارث پدریش رو ازش گرفته بودم . ایستگاه بعد 1نفردیگه پیاده شد و من بی معطلی به جاش اون پیرمرد واقعا ضعیف رونشوندم . یه نفر هم جوونمردی کرد و خودش بلند شد و یه پیرمرد دیگه تونست بشینه . وسطهای راه بودیم که یه جوون خوش تیپ با موهای ژل زده و صورت پاک تراشیده و ساعت بزرگ که درست روبروی مادر و بچه نشسته بود بلند شد و اونها تونستند بشینن . مادره نفس راحتی کشید و تونست روسریش رو مرتب کنه .
جوون خوشتیپ اومد کنار من ایستاد و دستش رو به میله ها گرفت . بهش لبخندی زدم از باب تشکر و دمت گرم و خواستم بگم بازهم مرامت که با اوقات تلخی نگاهی به مادر و بچه کرد و به من زیر لبی گفت :"پدرمون رو درآورد بچه هه ، این قده از کول ننه اش بالا پایین رفت و اعصابم رو خورد کرد که مجبور شدم پاشم بیام این ور !!! "
صاحب چشمهای عجیب کیه ؟
نوشته شده در سه شنبه سی ام شهریور 1389 ساعت 19:11 شماره پست: 446
اگه این ترانه مهرنوش ، رو تا الان نشنیدین یا ندارین اول از این لینک ببینین یا گوش کنید که می خوایم براتون یه معمایی رو حل کنیم !:
تو که چشمات خیلی قشنگه
رنگ چشمات خیلی عجیبه
تو که این همه نگاهت
واسه چشمام گرمُ نجیبه
خیلی سخته که بشه حدس زد که این صاحب چشمها چه کسی می تونه باشه. چون اون موقع فقط یه دایره زنگی دست گرفته و بعدش هم یه چتر سفید ! کس خاصی هم دور و برش دیده نمیشه
می دونستی که چشات شکل یه نقاشیه که تو بچگی میشه کشید
می دونستی یا نه؟ می دونستی یا نه؟
می دونستی که توی چشمای تو رنگین کمونو میشه دید
می دونستی یا نه؟ می دونستی یا نه؟
البته مهرنوش خانوم وقتی داره این ابیات رو می خونه دستی به سر و گوش یه دختر بچه و یه پسر بچه میکشه که حدس ما اینه که شاید منظورش چشمهای این دختر کوچول باشه . دایره زنگی رو هم میده بهش .
می دونستی که نموندی
دلمو خیلی سوزوندی
چشاتو ازم گرفتی
منو تا گریه رسوندی
می دونستی که چشامی همه ی آرزوهامی
می دونستی که همیشه تو تموم لحظه هامی
درست همین جا مهرنوش خانوم به جلوی یه دیوار بنفش خوشگل میرسه و یه تکون تکونی به خودش میده و دو طرفش دو تا غولتشن داد می زنن : اوه ...اوه ....اوه ....اوه و مای شنونده فکر میکنیم مبادا یکی از این دو تا غولتشن ( یا هردوشون ؟) صاحب این چشمها باشن
تو که چشمات خیلی قشنگه
رنگ چشمات خیلی عجیبه
تو که این همه نگاهت
واسه چشمام گرمُ نجیبه
اما ظاهرا کور خونده ایم . چون درست همین جای شعر یه سیاهپوست تپل و یه خانوم عصایی ( که یهو عصا مصا رو کناری انداخته و کلی تر و فرز میشه ) میان سر پیاده رو وای می ستن و دست افشانی مختصری می کنن و شک ما رو به جای خودش باقی می ذارن . البته مهرنوش خانوم به این دوتا اعتنایی نمی کنه و از بینشون رد میشه
می دونستی همه ی آرزوهامو واسه ی چشم قشنگ تو پروندم، رفتش
می دونستی یا نه؟ می دونستی یا نه؟
می دونستی که جوونیمو واسه چشم عجیب تو سوزوندم، رفتش
می دونستی یا نه؟ می دونستی یا نه؟
نخیر ، تکلیف هنوزم روشن نشده . به جز همون اول ، که چندتا پروانه دور و بر مهرنوش رو گرفتن و چند تا پر زدندو رفتن ،این ابیات وسط یه برهوت خالی خونده میشه و هرچی هم مهرنوش خانوم چشم چشم می کنه و دوربین 360درجه دورش می چرخه ، اثری از آدمیزاد و اصلا هیچ جونداری دیده نمیشه که نمیشه !
می دونستی که نموندی
دلمو خیلی سوزوندی
چشاتو ازم گرفتی
منو تا گریه رسوندی
می دونستی که چشامی همه ی آرزوهامی
می دونستی که همیشه تو تموم لحظه هامی
وای کار خیلی خرابتر شد که ! این ابیات که تموم میشه ، یهو می بینیم که مهرنوش وسط دو نفر وایستاده و اونا هم جلوشون مثلا روزنامه است دارن مطالعه می کنن . خب با خودمون گفتیم که الحمدالله بالاخره صاحب چشما پیدا شد و شکر خدا این دختر هم عاقبت به خیر شد بعد از شعر به این لطیفی . طرف اهل مطالعه است . ولی چشتون روز بد نبینه این دوتا ، دوتا قزمیت بدقیافه هستن که به جای باز دم ، از دهنشون فقط دوده که دارن میاد بیرون و تنها هنرشون اوه ...اوه ...اوه ... اوه ...هه !
پیوست : از شوخی که بگذریم . شعر لطیفه . لطیف هم اجرا میشه . خواننده هم که اولین باره که می بینمش ، صورت و شمایل ساده و دوست داشتنی ای داره و از زرق و برقهای مرسوم خواننده ها به دوره . به نظر من که مجموعا کار خوبیه .
بازی می کنیم !
نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم شهریور 1389 ساعت 9:37 شماره پست: 447
به قول صحرا خانوم ، خودمون خودمون رو دعوت می کنیم :
1- دلیل انتخاب اسم وبلاگ؟
والا دلیل خاصی نداشت . اون موقع که این وبلاگ رو زدم ، اولای پاییز بود و رگبارهای گاه به گاهی از آسمون می بارید . پس وبلاگ من هم شد رگبارهای پاییزی! بعد دیدم فصول سال دارند عوض میشن و بد نیست این وبلاگ هم تو هر فصل رخت نویی به تن کنه ، پس شد رگبارهای زمستانی و بهاری و تابستانی!!
۲-دلیل انتخاب اسم مستعار؟
اون هم دلیل خاصی اون موقع نداشت .اول می خواستم با اسم و مشخصات خودم بنویسم ولی دیدم همه اسم مستعار دارند ، چرا من نداشته باشم ؟ پس شدم رگبار و بعد دیدم ملت از کجا بفهمند که من مرد هستم یا زن؟ پس شدم آقای رگبار !
۳- پنج وبلاگی که می خونم؟
خب برنامه این جوریه که ، هر وقت که دستی به سر و گوش رگبارهای ... کشیدم و جواب کامنتها رو دادم و منتشرشون کردم و احیانا مطلب جدیدم رو پخشیدم ، سری به ریدر می زنم تا ببینم چه خبره و چه خبر نیست . بعضی ها رو سرسری می خونم و رد می شم بعضی ها رو نه . کاملا بستگی به مطلبی که نوشته شده داره که برام جالب هست یا نه ؟ از بین دوستانی که اسمشون کلفت شده :
حتما وبلاگ بسیار با ارزش مهار بیابان زایی محمد درویش عزیز رو به دقت می خونم برای اینکه وبلاگش یعنی زندگی . می خوام بدونم این دفعه دیگه راجع به کدوم پاره این آب و خاک مطلب گذاشته که چیزی یاد بگیرم .
سراغ وبلاگ یک پزشک دکتر مجیدی هم هم می رم که وبلاگ سنگین رنگینیه و نشده بخونمش و چیز جدیدی ازش یاد نگیرم . مثلا اون پست نوستالوژی اولین وبلاگهاش واقعا عالی بود . البته کمی خشک و رسمی می نویسه و چندان با خواننده ارتباط برقرار نمی کنه . ولی این مانع نمیشه که حتما بخونمش .
خب دیگه بگم براتون که وبلاگ این جا سرد است دکتر بابک طاهر رفتار که از اوکراین روزانه نویسی می شه ، وبلاگ بعدی منه که می خونمش . هم از محیط اوکراین و کیِف می نویسه و هم از کارهای بیمارستان . بابک پزشک زنان و زایمان است و خاطراتش از اتاق عمل و نوع رفتار بیمارهایش و برخورد سایر پزشکا و پرستارای اوکراینی باهاش بسیار جالب انگیزناکه . ادبیات بسیار مودبانه ای هم داره .
و اما متاسفانه مرجان از قلب کویر که یه ماهیه که دیگه نمی نویسه و گویا دیگه قصد نوشتن هم نداره ولی اون موقع که می نوشت حتما می خوندمش . نوع نگارشش بامزه بود و حقایق جالبی رو از محیط زندگیش در کانادا و تحصیلش در هند می آورد. گاهی هم یه جورایی هم بی پروا و +18 سال می نوشت که این نوع نوشته اش اکثرا خنده دار و بامزه در میاومد . من یکی که کلی چیز ازش یاد گرفتم .
وبلاگ بعدی که نمیشه هیچ وقت ازش رد شم، وبلاگ سیلوئت می باشد . این هم شم طنز و جزئیات نویسی خوبی داره و نوعی انرژی مثبت تو همه جای نوشته هاش هست که باعث میشه همیشه بخونمش . چون حس می کنم که نوشتن رو سرسری و باری به هرجهت نمی گیره و برای خواننده هاش ارزش قائله .
و بازهم هستن وبلاگای دیگه که دوست دارم بخونمشون مثل : وب گپ ( از نو آوریهاش خوشم میاد) ،کرگدن ( از صداقتش خوشم میاد ) ،یادداشتهای صحرا (از خودمونی بودن و طنازی اش لذت می برم ) ،باغچه کوچک ما ( از نوشته های متفاوتش خوشم میاد )،روزمرگی های شیوا ( از نوع ادبیات و کلماتش خوشم میاد ) ، زهرا اچ بی (از راحت نویسی اش لذت می برم) ، معلم کوچکترین مدرسه دنیا ( منو همیشه یاد دوره سرباز معلمی خودم می اندازه ) ، یادداشتهای یک حسابدار تمام وقت ( که خودش رو داره عروس من جا می زنه و می خواد زن آینده پسر 4ساله من بشه ! و در ضمن فوق العاده بامزه می نویسه ) و ....
باز هم هستند وبلاگایی که گه گاه می خونمشون مثل : گل دختر ، پرچم سبز ، برهنگی در روز آخر ، ضعیفه ای که فیمینست شد ، یک فنجون چای داغ ، ، سیب حوا ، رنگینک ، وارش ، من و ام اس ، روزانه های زیگزاگ ، گفت و چای ،اتاقی از خودم ، روزنوشتهای گلی ، شب گلک ، چغاله بادوم ،گیلاسی ...و جدیدا هم گوریل فهیم .
اما خب خوندن یه چیزه و کامنت گذاشتنم برای اینا یه چیز دیگه ! کمی تنبلی و بیشی هم کمبود وقت ، نمی ذاره که برای همه اینا کامنت بذارم .یعنی وقتش نیست و به جاش به همه کسایی که برای من کامنت می ذارن پاسخ می دم که جبران مافات کرده باشم !!
4- پستی که همۀ عقایدم رو توش نوشتم؟
این از اون سوال سختاست ها ! تا الان حدود 450پست نوشتم که تو بعضیهاش بعضی از افکار خودم رو بیان کردم . بعضی از دغدغه هامو رو توشون نوشتم . مثلا اگه بخوام همین چند ماه اخیر رو بگم ، باید از پست مسابقه سرعت ( که درباره فهم معانی قرآن نوشته بودم ) ، این پروسی ها ! ( که درباره علل عقب موندگی ایران و جلو افتادگی آلمانی ها نوشته بودم ) ، وجیزه ای به مناسبت سالروز آغاز جنگ دولت بعثی عراق علیه ما ( که به جنگ طلب ها پریده بودم ) ، مرگ تدریجی نه فقط یک رویا ( که درباره نابودی دریاچه زیبای ارومیه نوشته بودم ) ، ....
5- مشکلی که با کمک بچه های وب حل شد؟
والا حل که نه به اون صورت ، ولی راهنمایی ؟ چرا شدم . مثلا تو پستهایی که راجع به رفتار و تربیت پسرمون می نویسم ، راه حلها و راهنمایی های خوبی بهم شده و مثلا یادمه تو این پست داروغه های گنده بک ، گلی نصیحتهای واقعا خوبی هم کرد . باز هم بوده از این جور موارد .
6- دعوت؟
والا دعوتی نیست این بازی . کلبه درویشیه و هر کی که اینا رو خوند ، می تونه تواین بازی شرکت کنه . فقط آدرس بده تا ما هم بخونیمش !
وجیزه ای به مناسبت سالروز آغاز جنگ دولت بعثی عراق علیه ما
نوشته شده در چهارشنبه سی و یکم شهریور 1389 ساعت 18:6 شماره پست: 448
این روزا تو مکالمات روزمره می شنوم که ۲طایفه نادان و کله خر نشستن تو مملکت و دلشون می خواد که ایران درگیر یه جنگ بشه .
یه طایفه ، بخشی از طرفدارای حکومت اند که مثلا می شینن و با خودشون فکر می کنن که آخ اگه این اسرائیل حرومزاده چار تا موشک بندازه این ور ، با چل تا موشک جوابش رو میدیم و اصلا ، می زنیم نیست و نابودش می کنیم بره برای ابد . و انتقام این 32ساله انتفاضه و فلسطینیها و این ها رو ازشون می گیریم ، فلان فلان شده های بی وجود رو .
یه طایفه ، بخشی از مخالفای حکومت اند که مثلا می شینن و با خودشون فکر می کنن که آخ اگه این اسرائیل و پشت بندش آمریکا بیان و حمله کنن ،خلاص می شیم کلا . دیگه راحت میشیم و دیگه هرجور بخوایم زندگی می کنیم و همه چی بهتر میشه و دیگه هیشکی نیست که به ما بگه نکن و بکن و از این جور دری وری ها .
درست 30سال قبل ، که تو گرما و خنکای آخر تابستون ، این مرتیکه صدام حسین هم که به ما حمله کرد ، با خودش فکر کرده بود که خیلی برق آسا وارد می شه و چندتا استان نفت خیز و زرخیز رو تیول خودش می کنه و دولت ایران سقوط می کنه و .... خب چی شد ؟ اون برق آسایی زپرتیش تبدیل شد به طولانی ترین جنگ تاریخ معاصر ( بعد از جنگ ویتنام) .
زیرساختهای کشور از بین رفت . اقتصاد ما ذلیل شد . امکاناتی که می شد صرف آبادانی مملکت بشه ،خرج توپ و تانک و موشک می شد . خیلی از صنایع مادر ، دچار سکته شدند . تا سالها نتونستیم پیشرفت کنیم و عقب افتاده تر شدیم . به روایتی هزار میلیارد دلار خسارت مادی خوردیم یعنی به اندازه سالهای سال فروش نفتمون .
این تازه بُعد اقتصادیشه که همیشه گفتن خسارت به مال بخوره به جون نخوره . صدها هزار جوون از بهترین و پاکترین جوونای این مرز و بوم کشته شدند . صدها هزار نفر از کارآمدترین این ملت ، مجروح و تا آخر عمر معلول شدند . ده ها هزار نفر اسیر و مفقود الاثر شدند . کسای زیادی شیمیایی شدند که هنوزم که هنوزه تو گوشه کنار می شنویم که فلانی دیروز شهید شد ( بعد از 20سال زجر کشیدن ) . خیلی ها موجی و نیمه روانی شدن .
کلی مشکلات روحی و روانی تو بچه های اون موقع به وجود اومد . خیلی هاشون بی پدر شدند ، بی برادر شدند . خیلی خانواده ها بی سرپرست موندند . زنهای جوون بیوه شدند و مادرها بی پسر .من آدم گنده زن و بچه دار ،هنوزم که هنوزه وقتی جایی آژیر قرمز رو (تو فیلمی تو سریالی )می شنوم ، گوشه ای از وجودم به خودش می لرزه ، تازه من اون موقع جزء شجاعهای بچه های همسایه و و فامیل بودم !
به طایفه اول بگم آخه الاغ ! فکر کردی اون دوتا موشک میزنه و تو بیست تا و آب هم از آب تکون نمی خوره ؟ دوست داری دوباره کلی معلول و مجروح و کشته و بی پدر و بی شوهر دور و برت رو پر کنن ؟ دوست داری دوباره از این چیزی هم که هستیم بریم پایین تر؟ دوست داری تا کجا امکانات این مملکت نابود بشه ؟
و تویی که مثل طایفه دوم فکر می کنی ! بیشتر تو این خیالی که به ما که آسیبی نمی رسه . ما تو خونمون نشستیم و خال هم به پامون نمی افته . فقط حکومت عوض میشه . به همین سادگی . واقعا این گروه از گروه اول ابله ترند . عین این که به یکی بگن باید بپری تو آب ولی خیس نمیشی !! اولا که این جوری نیست . بعدش هم فرض کنیم تو و خانواده و کس و کارت ، شانسی جسته باشین اون موقع . بعدش چی؟ یه نگاهی به دور و برت بنداز . همسایه هات رو ببین . ببین تو عراق و افغانستان هر روز چند نفر ناغافل کشته و لت و پار می شن ؟ فکر میکنی اون وقت این کشور دیگه روی آرامش رو کی می بینه؟
یه کمی به گذشته نگاه کنین . از تاریخ درس بگیرین یابوها . جنگ برای کشور ما ، برای ملت ما ، جز بدبختی هیچ چی به دنبال نخواهد داشت . حتی یه جنگ محدود . تاریخ رو بخونین . همین تاریخ جنگ 8ساله رو بخونین . هنوز 22سال از روش نگذشته . بخونین .
میدان قدیمی
نوشته شده در شنبه دوم مرداد 1389 ساعت 11:13 شماره پست: 399
یه سوالی. کی می دونه قدیمی ترین میدان تهران چه میدانیه؟ ....نمی دونین ؟ هیچ عیبی نداره ! حکما گفته اند که ندانستن عیب نیست، نپرسیدن عیبه . پس برای این که کارتون عیب دار نباشه از من بپرسین . بهتون خواهم گفت . رازی رو بهتون بگم رفقا ! من خودم هم تا مدتی پیش نمی دونستم . شما که اصلا از کنارش هم رد نمیشین و یا اصلا تهرانی نیستین و یا اصلا ایران زندگی نمی کنین که ، جای خود دارین !
.
.
و اما وقت رو تلف نکنم و بریم سر جواب : میدان حسنآباد در خیابان سپه .
قبل از این که رضا شاه بخواد این میدان رو بسازه ، آنجا باغ و محله بزرگی بود که میرزایوسف مستوفیالممالک صدراعظم ناصرالدین شاه آنجا را به نام پسرش حسن، حسنآباد نامگذاری کرد . که بعد همین پسر ، حسن خان مستوفی الممالک چندین نوبت نخست وزیر ایران شد در دولتهای احمد شاه و رضا شاه .این وجه تسمیه حسنآباد است.
در سال ۱۳۰۹ یعنی 80سال قبل ، این میدان به بهرهبرداری رسید که میدانی دایره شکل بود به شعاع ۴۵ متر . تا سال ۱۳۱۲ هم چهار ساختمان مجزا در چهار طرف میدان با اقتباس از طرح پالادیو ،معمار معروف عصر رنسانس ایتالیا، بنا شد . قبرستان معروفی هم داشت که در شمال غرب میدان بود و از سال ۱۳۱۷ تا کنون به مرکز آتش نشانی تبدیل شده و حمامی هم در گوشه دیگر میدان که به خاطر نزدیکی به قبرستان به حمام اجنه شهرت پیدا کرده بود ! و مشتری نداشت و ناچار بعد از چند وقت به کل تعطیل شد .
شهردار قالیباف چند وقتیه که شدیدا داره رو این میدان کار می کنه تا دوباره هویت تاریخیش رو به دست بیاره . از بازسازی هشت گنبد تا نورپردازی های شبانه و حالا هم که سنگفرش خود میدان .
خب دیگه عرضی نیست . این بود تهران شناسی امروز !
شاهزاده ؟
نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم مرداد 1389 ساعت 8:4 شماره پست: 400
این فیلم پر سر و صدای شاهزاده پارس Prince of Persia رو که این همه تبلیغ درباره اش شده بود و ظاهرا اول هم قرار بود که گلشیفته خانوم فراهانی هم توش بازی کنه (که نتونسته بود ویزا بگیره و به تست بازیگریش برسه ) و انتظارها رو حسابی حداقل برای ما ایرانیها برده بود بالا را دیدیم که خیلی جفنگ بود .
نه اکشن درست حسابی بود .نه راز و رمزی درست حسابی . نه پرکشش بود . نه جلوه های ویژه خاصی داشت .نه عشقی بود نه تاریخی بود لااقل مرده شور برده . یه ملغمه بی سر و تهی بود که به ضرب و زور گرد و خاک و شن وماسه و جادو و جنبل قراره بره تو حلق خلق الله .
حاجی + عزت = فارسی 8
نوشته شده در یکشنبه سوم مرداد 1389 ساعت 19:10 شماره پست: 401
در راستای این که طبق نوشته ماهنامه مدیریت ارتباطات ، مالک اصلی شبکه «فارسی1» به نام آقای حاجی کمیل گفته که ما درایران در حدود 30 تا 35 میلیون بیننده داریم که این یک رقم بالایی است و همچنین ما مسلمان هستیم و معتقد به ارزشهای اسلامی. آنچه که ما مسلمانان در ایران و افغانستان و بهطور کلی در جهان اسلام را به هم متصل میکند، دغدغهها و اهداف مشترک هست و باید باشد .پیشنهاد ما به عنوان یک راه حل این است که بیاییم فارسیوان را با صداو سیمای جمهوری اسلامی به یک رسانه مشترک تبدیل کنیم. چرا بیاییم همدیگر را تخریب کنیم؟ بیاییم با یکدیگر تفاهم و همکاری کنیم. به اصطلاح رسانههای ایران، ما منحرف شدیم و منحرفکننده هستیم. لطفاً صداوسیما، وزارت محترم ارشاد و نهادهای فرهنگی بیایند ما را هدایت کنند. ما این آمادگی را داریم که هر آنچه را که مایه نگرانی است و هر سوژه ما که ضد ارزشی هست را برداریم، حذف کنیم و برنامههای مشترکی را جایگزین کنیم. ما اعلام میکنیم این آمادگی را داریم که با صداوسیما برنامههای مشترک تولید کنیم!!!
خب فرض کنین که اینا با ضرغامی به تفاهم رسیدند . مثلا چندتا سریالهای پخش شده این جوری ادامه پیدا می کنند :
1- در جسنجوی پدر : مارگریتا که همه مردهای فیلم عاشق رابطه داشتن با اون هستند دچار تحول میشه و به اولین مردی که با کفو بودن لازم برای امر خیر پا پیش می گذاره یعنی فرانسیسکو جواب مثبت میده و آقا سریعا صیغه عقد رو بین این زوج جاری می کنه که دیگه اشکال شرعی حاصی پیش نیاد و برای این که فریجونیتو هم حرامزاده نباشه یه فلاش بک به عقب داریم که دکتر ایکناسیو قبلا یه صیغه محرمیتی خونده بود . بقیه مردها هم دایی و عمو و ... مارگریتا از آب در میان که انشالله مشکلی از اون جهات نمونه .
2- سفری دیگر : سالوادور که همه زنهای فیلم عاشقش هستند دیگه من بعد زیر دوش آب و توی جنگل و اتاق دوست ایزابل نمی ره که ملت به گناه بیافتن . ایزابل و آنجلا هم به پوشش برتر کلمبیا روی میارند تا ...نه هاشون رو بپوشونند . اندرس سریعا به مکافات عملش میرسه و ایزابل هم یا تارک دنیا میشه یا اونم تو تصادف از بین میره و سالوادور هم با زن شرعیش دوباره ازدواج می کنه و شهر آلوده را ترک و به دامن زیبای طبیعت بر می گرده
3- همسایه ها : راستش هرجور فکر کردم نفهمیدم چه جوری میشه این رو مشترک تولید کرد؟ از بس همه دارن به هم خیانت می کنن و می پرن تو رختخواب هم دیگه . اسکار و تاتیانا و جسیکا و نامزد تاتیانا و همین جوری بگیر و برو !
4- ....
بلاگفا در دست تعمیر است . بپا خاکی نشی !
نوشته شده در یکشنبه سوم مرداد 1389 ساعت 11:45 شماره پست: 402
این چند روزه که بلاگفا برای دقایقی ! در دست تعمیر و روکش اسفالت بود ، دیدم که ملت بلاگفایی نویس دست تو پوست گردو مونده باز دست گذاشتن به شکوه که ای بابا این چه وضعیه؟ باز که این جا در دست تعمیره ؟ چرا نمیشه کامنت گذاشت ؟ چرا نوشتن دقایقی ولی این دقایقی تبدیل به سه ،چهار و پنج هزار دقیقه شده تا حالا؟ چرا این جوریه ؟ چرا کسی پاسخگو نیست ؟ و ده تا ازاین چراهای بی خود و بی مورد دیگه .
آخه داااش من ،آخه همشیره بنده ، یه وقتا قاط می زنی ها . پاشو ببینم برو روزیت رو خدا جای دیگه حواله کنه . یادت میره داری کجا زندگی می کنی ها ؟ این جا ایران است و نو ریسپانس تو پیجینگ . خب خرابه که خرابه .دلش نمیخواد جوابتو بده که چرا اصلا خرابه و ... بتوچه .
بعدش هم اصلا چرا از روی مثبتش نبینین داستان رو ؟ خیلی وبلاگ نویسا زنده ان به کامنت هاشون . نه ؟ خب حالا که کامنت و کامنت گذار نداریم . می تونیم یه کمی حرفه ای تر عمل کنیم و به تولید مطلب باز هم بپردازیم؟
همین دیگه . والسلام
گوهر تفرشی
نوشته شده در دوشنبه چهارم مرداد 1389 ساعت 11:1 شماره پست: 403
دیروز که مصاحبه روزنامه شرق رو با فرزند دکتر حسابی می خوندم چیزهایی رو از زندگی دکتر حسابی فهمیدم که خیلی جالب بودند و من تا به حال نمی دونستم . مثلا :
1- پدرش ، او و خواهر و مادرش (گوهرشاد حسابی) را در بیروت رها کرده و به تهران برگشته بود و آنها در تنگدستی زیاد اونجا مانده بودند و تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسه کاتولیکی که رایگان بود شروع کرده .
2- در همان زمان او قرآن و و دیوان حافظ را از حفظ میدانست. او همچنین بر کتب سعدی و فردوسی و مولوی اشراف کامل داشت
3- با توجه به علاقه مادرش به نی او نیز به ویولون علاقه پیدا کرد به طوری که وقتی در فرانسه بود در فستیوال موسیقی که برگزار می شد مقام اول بهترین ویولون زن رو در کل فرانسه از آن خودش کرد.
4- او در 17سالگی لیسانس ادبیات ، در 19سالگی لیسانش بیولوژی و پس از آن در رشته مهندسی راه و ساختمان از دانشکده فرانسوی مهندسی در بیروت فارغ التحصیل شد. در 25سالگی هم از دانشگاه سوربون فرانسه، در فیزیک دکترا گرفت .
5- در پاریس او مسئول بخش فنی مترو پاریس بود و قبل ازاون هم در معادن آهن و زغال سنگ فرانسه نیز کار کرده بود
6- طرح تاسیس دانشگاه را او به رضا شاه پیشنهاد کرده بود که رضا شاه هم پرسیده «که چه شود؟» و دکتر گفتهعرض کردم، به جای آنکه جوانان ما به فرنگ بروند در مملکت خودمان دکتر و مهندس آموزش دهیم و رضا شاه باز پرسید «که چه شود؟» و عرض کردم: «این جادهها و راه آهن را آلمانها میسازند مهندسین خودمان بسازند و ...» که رضاشاه بسیار استقبال کرد و گفت بروید طرحتان را بنویسید و فردای آن روز از دربار به در خانهاش آمده دیده یکصد هزار تومان پول فرستادهاند برای خرید زمین دانشگاه تهران . آرم دانشگاه تهران ، و ساختمان دانشکده فنی دانشگاه تهران نیز از ابتکارات شخص اوست .
8 -به دریافت بالاترین نشان فرانسه لژیون دونور نائل گردیده و مدتی وزیر معارف دکتر مصدق نیز بوده .
9- او اولین مدیرعامل شرکت نفت ، سازنده اولین رادیو در کشور ، راه انداز اولین آنتن فرستنده در کشور ، راه انداز اولین مرکز زلزله شناسی کشور ، راه اندازی اولین رآکتور اتمی سازمان انرژی اتمی کشور ، راه اندازی اولین دستگاه رادیولوژی در ایران ،پایه گذاری اولین بیمارستان خصوصی در ایران، به نام بیمارستان گوهرشاد و .... بوده .
و وقتی مصاحبه تموم شد و روزنامه رو کنار گذاشتم با خودم فکر کردم الان چند تا ازاین تیپ آدمها تو مملکت داریم؟!
پس نوشت : بچه ها ! وقتی نظرات رو خوندم نقریبا متفق القول گفته بودند که پسر دکتر حسابی برعکس خودش اصلا آدم حسابی نیست و ای کاش پسر دکتر حسابی کس دیگه ای بود و فقط داره از نام پدرش پول درمیاره و بس . راستش من یکی شخصا از این جریان اطلاع نداشتم و اصلا هیچ تصویری هم از شخصیت پسر دکتر حسابی تو ذهنم نبود . اما دونکته به نظرم رسید: ۱- واقعا ما نباید توقع داشته باشیم که بچه های یه آدم بزرگ ( ادبی - سیاسی - علمی - فرهنگی ) هم مثل خودش بزرگ بشوند و نام آور و باعث افتخار . چون ژنتیک و تربیت و اقعا جدا از اون افتخارات اون شخصه ۲-راستش پول در آودرن از نام و یاد والدین فی النفسه نمی تونه چیز بدی باشه . بالاخره هر پدری چیزی برای فرزندانش ارث می ذاره . یکی ثروت یکی نام یکی هم البته بدهی ! حالا اگه پسر دکتر این کار رو بکنه و شخصیت این گوهر ایران رو بالاتر ببره و باعث بشه که توجه بیشتری به دکتر حسابی بشه به نظر نمیاد ایراد خاصی داشته باشه .
بزک نمیر بهار میاد
نوشته شده در چهارشنبه ششم مرداد 1389 ساعت 10:29 شماره پست: 404
آقا از این چن وخ و علی الخصوص که دیروز دیگه خودمون از تلویزون دیدیم قراره به هر بچه که دنیا میاد یه ملیون بدن و به دوازده نوزاد هم دادن ، کلی به تکاپو افتادیم که یه جوری کنیم این یه ملیونه رو بگیریم .خب بالاخره بچه دار شدن تدارکات می خواد و مقدمات . هویجوری و کَتره ای نیس که ! اما از اونجایی که ما سر دریا بریم آبش خُش میشه یه آدم از خدا نشناسی اومد یه حساب کتابی واسه ما کردو برجک ما رو ترکوند نامرد .
میگه که اولا این پوله پولی نیس که به ما بدن . این تو حساب بچه می مونه تا هیژده سالگیش و بعد تازه خودش می تونه ورداره بره هر کاری خواس با اون پوله بوکونه . حالا بره شهریه دانشگا بده یا موتور بخره یا چِمدونم خرج زیدش کنه .دیدیم بازم بد نیسا . بالاخره ما 18سال بعد یه ملیون کمتر خرج می کنیم .
اما این آدم خدانشناس باز به ما گُف که توهیژده سال بعد این یه ملیون با حساب متوسط تورم 15% مملکتمون ، ارزشش بیشتر از 54هزار تومن نمیشه !!! این جا دیگه ما و عیال رسما کُپ کردیم و همه تدارکات رو متوقف کردیم . بابا ما هم یه جو عقل داریم عبدل ...خرنه که نیسیم . دسی دسی خودمون رو بندازیم تو هچل واسه یه تراول پنجاهی!
این خدانشناس نامرد باز هم بیشتر حال ما رو گرفت وقتی که گفت این یه ملیون اصلا قرار نیس ازتو جیب دولت دربیاد و به اصطلاح فقط از این جیب به اون جیب شده . یه اصطلاحیم به ما گفت گفت به نام شما تموم میشه و به کام بعضیا !
------------
کامنت برگزیده پست قبل :
سحر مامان عسل از وبلاگ ورق پاره ها نوشته : خیلی زیاد یعنی شما می خواین بگین دیگه این آدما پیدا نمی شن؟ دوروبرتون و ندیدین؟ سر به دانشگاه ها و مراکز پژوهشی نزدین؟ حتی تلویزیون هم نمیبینین؟واقعا که متاسف شدم همش سیاه نمایی می کنین که مغز های ما فرار کردن از امروز وبلاگ شما به حکم ما تحریم است
مرده خورها
نوشته شده در پنجشنبه هفتم مرداد 1389 ساعت 19:0 شماره پست: 405
این راننده تاکسیها که دم در بیمارستانها می ایستند و از هر آدمی که از در بیمارستان بیرون میاد کشیده و بلند می پرسن : آقا دربست ؟ خانوم دربست ؟ ، دقیقا عین لاشخور می مونن که بالای سر یه حیوون محتضر جمع میشن و منتظرن تا بمیره و اینا منقارهاو پنجه های کثیفشون رو بکنن تو تن اون بخت برگشته و سورچرونی راه بندازن .
چند روز قبل که باران یه شب بیمارستان بستری بود و من می رفتم و می اومدم و اینها رو میدیدم که دم در بیمارستان جمع اند ، واقعا یاد این مرده خورها می افتادم .من خودم یه بار با آژانس رفتم بیمارستان با 5هزار تومان . دو ساعت بعد باید با عجله یه عکس رادیولوژی رو باید از خونه می آوردم بیمارستان . ازشون پرسیدم چقدر می گیرن که برای همون مسیر اعلام کردن 8هزار تومن ! یعنی این کفتارهای کثیف 60% بیشتر از نرخ عادی می خوان تا گیرشون بیاد .
حالا نگید که شاید به پست تو آدم بی انصافی خورده . نه . این چیزیه که بارها دیدم و تجربه کردم .اینها فقط به خاطر این که احساس می کنند من یا خودم مریضم یا این که مریض دارم پس مستاصلم پس باید بوسیله این آقایون شریف تیغیده بشم
سالوادور سینیزا علیه مایکل اسکوفیلد
نوشته شده در شنبه نهم مرداد 1389 ساعت 1:22 شماره پست: 406
خداییش خوبیت نداره که آدم از قافله عقب بمونه . ینی وقتی یه ملتی دارن یه راه رو میرن چرا من نرم؟ این شامل همه چیزای پوزتیف و نگاتیفی هم می تونه باشه و چه بهتر که آدم در باره امر مهم و حیاتی تغییر فرکانسهای فارسی وان گپ و گفتمان کنه .
تو این چند روزه هر جا که رفتم ، هر جا که شنیدم ، تو سر کار ، تو تاکسی ، تو مترو ، تو تلفنای خونوادگی ، تو ... ملت دور هم جمع میشن و فرکانسهای جدید و ماهواره های نوظهوری که می تونه اونا رو دوباره به فارسی وان برسونه رو با هم چک می کنن . این یارو فارسی وانی ها هم مثل بازی قایم موشک هی از این فرکانس می پرن سر اون یکی فرکانس و ملت رو مثل گوسبند می کشن دنبال خودشون . این نصابهای دیش طفل معصوم که اصلا وقت نمی کنن یه دقه برن دست به آب از بس از این پشت بوم می پرن سر اون پشت بوم !
خب راستش شوما که غریبه نیستین . این جریان یه جورایی غصه دارم کرده . نه ! نه این که چرا می خوان سریال ببینن . خب ببینن . من که حاج جبار نیستم که بخیلی کنم . ولی مُجِل من از بابت نوع سریالاییه که ملت از توی این شبکه انتخاب می کنن .
حاج کمیل ( صاحاب فارسی وان ) تو این شبکه چن رقم سریال رو نمایش می ده . بعضیهاش عالی اند . مثلا 24 یا فرار از زندان که جزء برترین سریالهای این سالهای دنیا بودن ، یا دو سه رقم سریال طنز مثل دارما و گریک یا ملاقات با مادر که خیلی خوب و نکته سنجانه ساخته شده اند . چند رقم سریال کلمبیایی هم میرفسته روآنتن که معروفترینشون همین ویکتوریا و سفری دیگر هست که دیگه تابلوئه چقده از لحاظ ارزش تماشا پایین ترند از اون سریالها، یه چند رقم سریال کره ای هم هست دیگه .
اما ...و اما
غصه من سر اینه که تموم این له له ملت و تلاش شبانه روزیشون برای دیدن دوباره این شبکه 60% برای دیدن سالواردور و ایزابل و تاتیاناست و 30% هم برای دیدن خاله زنکیهای سریالهای کره ای و فقط 10% برای اون سریالهای واقعا خوب 24 یا فرار از زندان !
یعنی واقعا تمام سلیقه ملت من برای دیدن فیلم و سریال این می تونه باشه ؟ آخه آدم چی بگه ؟
----------------------------
کامنت برگزیده پست قبل:
ارکیده از وبلاگ سیب حوا نوشته :حالم از این قشر جماعت به هم می خوره ... یه بار داشتم با آژانس می رفتم جایی با تلفن هم با کسی درباره مبلغ های میلیونی بحث می کردیم. آدم بی شرف 4 تومن همیشه رو 7 تو من حساب کرد باهام. فکر می کنند همه مردم هرشب تخم طلا می ذارند و اونا بی نصیب موندند!!!! یه بار هم با یکیشون بحثم شد که ما هم این پولی که به شما می دیم رو مفت به دست نمی یاریم که دائم مشغول گوش بری هستید. مسخره کرد که آره یعنی به سختی باباتو می تیغی؟؟؟؟؟
اونوقت میگن چرا از وسایل نقلیه عمومی استفاده نمی کنید. هرچند که شغل رانندگی جز سخت ترین مشاغل دنیا محسوب میشه ولی ماها چه گناهی کردیم که مجبورمون می کنند پول اخلاق گندشون رو هم پرداخت کنیم؟
آوای ایل بخنیاری
نوشته شده در یکشنبه دهم مرداد 1389 ساعت 1:26 شماره پست: 407
هفته گذشته به در و دیوار شهر بیلبردهایی دیدم که رویشان نوشته بودند که در موزه حیات وحش دارآباد برنامه ای فولکلوریک درباره ایل بختیاری از 9 تا 12 شب برقراره . خب این شب جمعه ایه فرصتی دست داد تا دست اهل و عیال رو بگیریم و بریم و ببنیم چی هست این برنامه موسوم به آوای ایل؟
اول که رسیدیم چند نفر جوون شهری تو لباسهای امروزی موسیقی پاپ اجرا می کردند و با مدح رسول و یه شعر بی مزه که مطلعش این بود : محمد رهبر کل جهانه ! شروع کرد . بعد هم یه تاتر خیلی خیلی بی مزه و لوس ظاهرا فکاهی هم بازی کردن تا مردم رو بخندونند که خب نتونستند از بس خنک و یخ بودند . تنها وجه تمایزش این بود که یکی از بازیگرها که مثلا زن صاحب مسافرخانه بود در طول کل اجرای تئاتر رو به بقیه بازیگرها جیغ می زد که داد نزن ...داد نزن که احتمالا ما باید از این جیغ این بانو از خنده غش هم می کردیم !
یواش یواش داشتم به باران و پدر مادرم که همراه با ما بودند می گفتم که پاشیم بریم سر کاریم انگار ، که تازه بعد از یه ساعت ! برنامه اصلی شروع شد و یه عده زن و مرد با لباسهای بختیاری اومدن روی سن . دخترا لچک و مینا سر ، جومه به تن و شولارقری هم به پاشون بود و مردها هم کلاه خسروی به سر و چوقا به تن و شلوار گشادی هم به پاشون . خب تازه از این جا برنامه واقعا قشنگ شد . باران گفت دخترا شاید می خوان برقصن و من می گفتم یادت رفته کجا داری زندگی می کنی ها . ولی راستش دخترها یه نمه ترقصی هم کردن و دست افشانی مبسوطی هم انجام دادند ولی خب مردهای بختیاری بیشتر جور زن ها رو کشیدند .سرنا و دهل و آواز بختیاری هم که جای خودش .
این مراسم بزن و برقص و آوازخونی تا ۱۱ شب طول کشید و با تشکر از چند نفر از جمله شهردار به اتمام رسید و ملت اعم از بختیاری و غیر بختیاری نیز به خانه و کاشانه خویش بازگشتند .
------------
کامنت برگزیده پست قبل :
زیگزاگ از وبلاگ روزانه های زیپ و زیگزاگ نوشته :
شما فرار از زندان رو "ترجیح" دادی یکی "سفری دیگر" رو ترجیح میده! چرا ترجیح دادن شما خوبه و ترجیح دادن افراد دیگه باید مورد بحث قرار بگیره؟! اصلن از کجا معلوم کسی که در جستجوی پدر رو میبینه قبلن پریزون برک و سریالای سطح بالا رو ندیده باشه؟! چه تضمینی میدید که کسی که بی صبرانه و با اشتیاق تاتیانا رو دنبال میکنه، عاشق لاست و 24 هم نباشه؟
ببخشید اگه لحنم یه کمی تند بود. اما این مسئله ییه که خیلی دیگه داره روش مانور داده میشه. اینکه غصه ی سطح سلیقه ی مردم رو میخوریم و باعث میشیم دیگرون از ابراز عقیده کردن بترسن. چه اشکالی داره شما پریزون برکتون رو ببینید و دیگرون افسانه ی افسونگرشون رو؟ببین ما باید یه جایی یاد بگیریم به سلیقه ی همدیگه احترام بذاریم.
شما اینجور افراد رو متهم کردی به سطح سلیقه ی پائین. خیلی ها این انتخاب رو به شعور پائین و فرهنگ پائین هم ربط میدن. صحبت من اینه که گروه طرفدار اینجور سریالا هم میتونن شماهای به قول خودت اقلیت رو متهم کنن به روشنفکرنما بودن و افرادی که فقط از روشنفکری ادعا و فارسی وان ندیدنش رو یاد گرفتید! برچسب زدن کار سختی نیست دوست من.
دلیلی نداره چون چیزی با سلیقه ی شما جور در نمیاد بد باشه و این اجازه رو به ما بده که بکوبیمش و بهش توهین کنیم. هوم؟ من اصلن نه طرفدار این شبکه هستم و نه منتقدش. ولی واقعن دلخور میشم وقتی میبینم عده یی "سلیقه" ی شخصی افراد رو به سخره میگیرن.
خبردار
نوشته شده در دوشنبه یازدهم مرداد 1389 ساعت 18:27 شماره پست: 408
دیروز چیز خیلی عجیبی رو تو گورستان دیدم .
همکاری داشتیم که فوت شد و دیروز به اتفاق بقیه همکارا و دوستا و اقوامش رفتیم بهشت زهرا ودر یکی از قطعات دفنش کردیم . خدا بیامرزتش ایشالا . چیز عجیب این بود که راننده و همراهای آمبولانسهای بهشت زهرا نظامی بودند که بعد از غسل میت اومدن و به ما سر قبر ، جسدش رو تحویل دادن !
اواسط مراسم خاکسپاری هم ، ما بین مداحی و اشک وآه بازمانده ها ، یهویی متوجه شدم که یه نظامی هم از همون نظامی های شاغل دربهشت زهرا با لباس تکاوری ( از این مدل پوست پلنگی ها ) کنار بقیه وایستاده و به مراسم نظارت می کنه و تا آخر مراسم هم موند! این چیزی بود که تو این سالها که بارها به بهشت زهرا برای کفن و دفن رفته بودم تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم .
یا العجب !!!
بیمه نفر سوم
نوشته شده در سه شنبه دوازدهم مرداد 1389 ساعت 13:13 شماره پست: 409
تو این سال گذشته یه خطری از بیخ گوش ما رد شده که نگو و نپرس .تازه دیروز متوجه شدم که چه شانسی با ما بود این یه ساله !
می دونین که داشتن بیمه شخص ثالث برای هر ماشینی الزامیه . و به نظر من هم خوب شده که الزامیه . تصور کن که اگه با ماشینت به یه ماشین آن چنانی بزنی. مثلا از کجا داری که چندین ملیون خسارتش رو بدی . یا این که زبونم لال به یه آدم بزنی و مجروح بشه یا زمین گیر بشه یا خدای نکرده بمیره ، تمام زندگیت رو باید بفروشی تا بتونی خسارتشون رو بدی .پس بیمه شخص ثالث واقعا الزامی و ضروریه .
خب ما یه چارچرخی داریم که همیشه تو وسطای تیر ماه موعد بیمه اش هست و این نمایندگی بیمه ای که که ماشین رو پیش اون بیمه کردیم ، خودش همیشه از یه هفته قبل زنگ می زنه که آقای رگبار موعد بیمه داره میشه بیمه بکنم ؟ من هم یه مقداری پول تهیه می کردم و ماشین رو بیمه می کردیم . دیروز همین جوری بهم الهام شد که این چرا زنگ نزده و بیمه نامه رو درآوردم و چی دیدم ؟!
اصلا چه حالی شدم و وای خدای من ، این نماینده بیمه اصلا پارسال هم بهت زنگ نزده و تو داشتی کل یک سال رو بدون بیمه تو این جنگل مولا رانندگی میکردی !!! واقعا وحشت کردم . البته این هم جالبه که بدونین . اگه سر وقتش بیمه می کردیم فقط 100هزار تومان هزینه بیمه ماشین ما بود الان با جریمه و عدم تخفیفاتش 500هزار تومن ناقابل !!! حالا 500هزار تومن از کجا بیاریم تو این کسادی کار و فعلا تصمیم گرفتیم که ماشین رو بذاریم تو پارکینگ خونه خاک بخوره .
تو هم مدتی استراحت کن اوتول جان !
مطالعات
نوشته شده در چهارشنبه سیزدهم مرداد 1389 ساعت 16:24 شماره پست: 410
یا اهل الکتاب ! این پست امروز من حتما براتون جالبه!
دیروز دنبال جمله جالبی که یادم بود قبلا توی کتاب قلعه حیوانات جورج اورول خونده بودم ، می گشتم . همه حیوانات باهم برابرند ولی بعضی برابرترند! تو همین تلو تلو خوردنهای گوگلی برخورد کردم به این نرم افزار جالب .به نام پرنیان کتاب الکترونیکی همراه .
خیلی وقتا شده جایی گیر افتادم و هیچ نوشته ای ( کتابی - روزنامه ای - مجله ای ) هم جلوم نبوده که وقتم باهاش بگذره . اما موبایلم که همیشه هست و بدم نیومده که کتابی رو اونجا بخونم . چون ججم کمی هم اشغال می کنه ولی خب باید اون کتاب اولا متنش موجود باشه که خیلی کتابها انی جوری شدند و ثانیا که موبایل آدم ورد رو بپذیره که خیلی موبایلها هنوز این جوری نیستند .
اما با این نرم افزار جالب همه چیز حل میشه .از امکاناتی که این نرم افزار داره میشه از اینا اسم برد ::1- تبدیل متون فارسی به کتاب الکترونیکی همراه ؛ 2- استفاده از استاندارد جاوا که برای بسیاری از دستگاههای تلفن همراه شناخته شده میباشد؛ 3 - سرعت بسیار بالا در هنگام تبدیل متن به کتاب جاوا (حدود 20 ثانیه برای یک کتاب 300 صفحه ای!)؛ 4- حجم فایل بسیار پایین بعد از تبدیل (معمولاً کمتر از نصف حجم متن اولیه!)؛ 5- افزودن اطلاعات دلخواه کاربر به صفحه اول کتاب (عنوان کتاب، نام نویسنده، تصویر جلد، و سایر توضیحات لازم)؛ 6- رابط کاربری ساده و کاملاً فارسی همراه با توضیحات کافی؛ 7- امکان تعیین میزان متن قابل نمایش در هر صفحه؛ 8- قابلیت انتخاب زمینه، قلم و اندازه قلم پیش فرض برای اولین اجرا در تلفن همراه؛ 9- یادآوری تنظیمات مربوط به هر متنی که قبلاً تبدیل شده است.
می بینین ؟ آن چه همه خوبان دارند... تو یکجا داری! خب من هم ذوق زده نرم افزار رو دانلود کردم و برای آزمایش یک کتاب رو هم به این ترتیب وارد موبایلم کردم . جالب بود و هیجان انگیز . توی مترو به راحتی دهها صفحه کتاب خوندم . اگه طالب مطالعه و اهل کتابین . شما هم می تونین دانلود کنین و دعا کنین به جون سازنده این نرم افزار . ( لینک جها دانلود این نرم افزار)
دین سهله سمحه
نوشته شده در شنبه شانزدهم مرداد 1389 ساعت 12:47 شماره پست: 411
این سلمونی ما آقا ایرج که طبق معمول همه سلمونی ها آدم خوش مشربیه از من که دیروز جمعه برای کوتاه کردن مو خدمتشون رسیده بودم پرسید این تابستونیه هنوز سفرنرفتی آقای رگبار ؟ که من هم عرض کردم خیر . گفت که از چن روز دیگه ماه رمضون میشه و نمی تونی بری ها ( از همون باب اجباری بودن روزه نبودن در سفر ) . که من هم مخالف این نظر بودم و یه بحثی بین همه مشتری ها و آرایشگرها باز شد تو اون جا و تا وقتی که موهام رو کوتاه کردم و از در زدم بیرون ادامه داشت .
لب کلام من اینه که : اسلام دین آسایشه و نیومده تا جون به سرت کنه . مثلا اگه تونماز شک کنی که الان سه رکعت خوندی یا چهار رکعت ؟ بهت میگه همون چهار رکعتی قبوله . اگه روزه هستی و حواست نبود و چیزی خوردی ،عیبی نداره . روزه ات قبوله و باطل نیست . اگه فرضا یه سال اشتباهی به سمت قبله نماز نخوندی ، نمیگه که باید همه این یه سال رو از اول بخونی . اگه بخواهی ازدواج کنی ، خانوم یه جمله بگه و آقا هم بگه قبول کردم حله ، دیگه رسماً زن و شوهرین .اگه وضو خواستی بگیری آب نبود عیبی نداره یه تیممی بکن همین جوری بخون .
این فلسفه روزه خوری اجباری در سفر هم همینه . اون قدیم ندیمها سفر رفتن سخت و طاقت فرسا بود . اون کسی که می خواست بره مکه و بیاد ، یه سال اقلا تو سفر می موند . تا همین قم می خواستن برن با اسب و الاغ هم که می رفتن اقلا یه روز تو راه بودن تواون بیابون برهوت . خب طبیعتا اسلام اون موقع می گفت لازم نیست روزه بگیرین . سختتون میشه . بعدا قضای روزه تون رو بگیرین .
اما حالا چی؟ مثلا می خوای بری مشهد که دوهزار کیلومتر فاصله داره و راهی که چند هفته طول می کشید رو چقدر تو راهی؟ فوقش 2ساعت که با هواپیما میری و کلی هم لذت می بری . یعنی نه ترافیکی داری و نه گرفتاری دیگه ای . خب پس با این تفاصیل چرا مثلا تویی که به طور عادی می تونی روزه بگیری ،نگیری؟
اینه که من میگم باید فهممون رو از قوانین اسلام رو حسابی آپگردیش کنیم .
--------------
کامنت برگزیده پست قبل :
سیلوئت نوشته : این چه حرفیه! بازم دم این امریکاییا گرم که حداقل اگه یکی به نعل می زنن (فیلم 300) یکیم به میخ می زنن مثل ساختن همین فیلم! حداقل گاهیم یه چیزی می سازن که با معیارهای خودشون قابل قبول باشه و یه اسمیم از ایران به گوش و چشم ببینده می رسونه که به جز اخبار تروریستی و چیزای وحشتناکه و راجع به یه موضوع تاریخیه مثلا !
اگه به خود ایران و سینمای ایران باشه که تا 100 سال دیگه هم عرضه ساختن نصف همچین فیلمی رو ندارن که !
آگهی بازرگانی
نوشته شده در یکشنبه هفدهم مرداد 1389 ساعت 19:2 شماره پست: 412
ایها الناس بشتابید . ایها الناس بشتابید . ۴۵٪ از تصادفات جاده ای ایران کم خواهد شد اگر فقط کمربندهای ایمنی ابداعی ما را در اتوموبیل خود نصب کنید . جهت اطلاعات بیشتر به طرح زیر توجه فرمایید !
قیمت هر عدد از این کمربندهای ایمنی ( که قابل نصب بر روی انواع سواریهای ساخت داخل و خارج می باشد ) فقط پنج هزار تومان ! جهت خرید و نصب فقط تا ۴۸ساعت فرصت باقیست .با تشکر از توجه و خرید شما !!
کمپانی تضامنی رگبار و شرکا
-------------------------
کامنت برگزیده پست قبل:
ارکیده از وبلاگ سیب حوا نوشته : یکسری قوانین دین هستند که غیر قابل تغییرند. درسته که خود اسلام گفته دین رو دائم باید به اقتضای زمان تغییرش داد ولی یک سری اصول هستند که به هر حال ما ازش بی خبریم. مثالش گوشت خوکه که می گفتند به خاطر انگلش لابد حروم شناخته شده ما انگل رو از بین می بریم و دیگه مشکلش حل میشه بعد فهمیدند اوره بالای داخل گوشت روی متابولیسم بدن تاثیر میذاره بعد اون هم علوم متافیزیکی ثابت می کردند که استفاده زیادش ذات آدم رو مثل خودش تن پرور میکنه و...
می بینید؟ خیلی مسائل ممکنه بیشتر از یه دلیل برای منع یا استفده اش وجود داشته باشه. ممکن هم هست صف سختی راه نباشه که گفته شده لازم نیست روزه بگیرین تو سفر... هرچند که اسلام دین تفکر و تعمقه ( البته بیشتر خواسته اشه تا اجراش) ولی واقعآ ممکنه دلایل دیگه هم برای همین روزه نگرفتن وجود داشته باشه...
این نفت !!
نوشته شده در دوشنبه هجدهم مرداد 1389 ساعت 10:57 شماره پست: 413
چند روز قبل به مدت نیم ساعت در جمعی حضور داشتم که از قضا در بینشون همه تیپ و قشر و طبقه دیده می شد. طبیعتاً صحبت کشیده شد به این اوضاع اقتصاد و بحث شیرین تحریمهای آمریکا و شرکایش علیه ایران . که تقریبا متفق القول معتقد بودند ( چه طرفدارای دولت و چه مخالفای اون ) که این تحریمهای آمریکا علیه ایران هیچ فایده ای نداره ( حالا یکی با ذوق می گفت و یکی با افسوس) ! ناچار بهشون گفتم که خیلی اوقات یه بیمار سرطانی از خود سرطان نیست که می میره ، از تبعات و ضعفیه که پیدا کرده و چه بسا یه سرما خوردگی ساده اون رو بکشه !
رفقا یه توضیح کوچول اینجا بدم . اقتصاد ایران رو اون مریض تصور کنین ( که خداییش واقعا مریضه بنده خدا ) ، خب حالا این نفت خام رو که بشکه بشکه می فروشیم رو هم مُسکنی مخدر در نظر بگیرین ، که درد رو کم کرده و مریض به خیالش این که درمان شده ، که اگه نبود این مُسکنِ مخدر ، مریض مادرمرده تا الان فغانش دنیا رو برداشته بود .
تحریم چی کار می کنه ؟ الان و تو کوتاه مدت کار خاصی نمی کنه . بخشی از درآمدهای نفتی برای امور اجرایی مصرف میشه ، بخشی برای واردات مواد غذایی، دارو و سایر مایحتاج کشور و بخشی برای تسلیحات و مصارف نظامی و امنیتی و ظاهرا آب هم از آب تکون نخورده .
اما این تحریمها هرچی بیشتر طول بکشن ، بدن این اقتصاد ننه مرده ،ضعیف و ضعیف و ضعیف تر میشه و این مسکنهای مخدر کمتر و کمتر اثر میکند که باید دوزشون بره بالا . حالا اگه یه نیزه این تحریمها، کشتیهای نفت کش و صادرات نفت رو هم نشونه بگیره ، دیگه چه مسکن مخدری هست که بزنن به تن این مریض ؟ اون وقته که ممکنه به خودش بیاد ( اگه بیاد البته !) که کشورهای مجاور و عقب افتاده تر از ما هم کیلومترها از ما جلوتر رفته اند.
اگه بخواهین مطلب رو دقیقتر بررسی کنین بهتون پیشنهاد می کنم مقاله جالب "چرا تحریمها را باید جدی گرفت؟ " نوشته دکتر زیباکلام رو مطالعه کنین ( لینک مقاله ) .
یک بوته گز هم در بیایان غنیمت است
نوشته شده در سه شنبه نوزدهم مرداد 1389 ساعت 11:39 شماره پست: 414
دیروز یکی از آشناها یه گرفتاری ای وسط خیابون براش پیش اومد و هیچ دستشویی ای دم دستش نبود و کلی عذاب کشید و ... که منو یاد خاطره ای انداخت از دورانی که در بلوچستان معلم دبستان بودم . البته برای خودتون بگم که یه نموره این پست بهداشتی ای نیستا . گفتم قبلا گفته باشم .نخونین بعدش بگین چرا از اول به ما اخطار ندادی!
عرضم به حضور رفقای خودم که :
از ده ما ، دهی که توش درس می دادم ، تا شهر یه جاده بود که بیشترش خاک و خلی بود و بقیه اش تا ایرانشهر یه اسفالت نیم بندی داشت و تنها وسیله نقلیه ای که باهاش می تونستیم بریم شهر ، یه فروند مینی بوس بنز زمان تیرکمون شاه بود که صبحها ساعت 7 از ده راه می افتاد و هلک هلک خودش رو به شهر می رسوند . از ده ما تا ایرانشهر اگه بی وقفه می رفتی دو ساعتی تو کویر برهوت راه بود ولی مینی بوس لکنته ما که شصتاد تا جا هم می ایستاد و آدم سوار می کرد ، 10.5 یا 11 بود که تازه ما رو به اون جا می رسوند و یه گوشه ای هم ولو می شد تا مسافراش کارهاشون رو تو ایرانشهر انجام بدن و برگردن . حوالی ساعت 3 هم راه می افتاد که برگرده و نفس نفس زنون دوباره تو دوتا شصتادتا نقطه دیگه هم توقف می کرد و ملت رو پیاده می کرد و آخر سر، حوالی 7 یا 8شب می رسیدیم به ده و زندگی خودمون .
نه این که این مینی بوس جیگر طلای ما تنها وسیله ای بود که ملت می تونستن باهاش رفت و آمد کنندا ، دیگه هرکی هرچی داشت بار این بدبخت می کرد . یعنی وقتی می گم هرچی یعنی هرچی . از کپسول گاز و جعبه نوشابه و کیسه آرد و گندم بگیر تا بزغاله و مرغ و خروس و ساک و بقچه و چیزمیزای دیگه . یعنی وقتی مینی بوسه به حداکثر ظرفیت خودش می رسید که روی سقف و توی صندوق عقب و وسط راهروها و بغل دست راننده هم آدم یا غیر آدم نشسته بود و در که باز می شد عین این قفسه آقای ووپی دیگه جا نبودکسی بیاد تو .
یه روزی من و چندتا از دوستای معلم دیگه ام از یه مرخصی استفاده کردیم و با همین وسیله سوپرلوکس راهی ایرانشهر شدیم . به حساب این که گردشی بکنیم و کله ای باد بدیم . خب ما رسیدیم و با بچه ها شروع کردیم به گشتن و خوردن و گشتن و خوردن و خوردن و خوردن ، تفریح دیگه ای که نداشتم ما بیچاره ها . فالوده خوردیم ، بعد ساندویچ خوردیم و دوباره بستنی خوردیم و دوباره ساندویج خوردیم و ... یه سری هم آذوقه و خرت و پرت خریدیم که تا یه ماه آینده که نمی یاییم شهر ، دست و بالمون بسته نباشه تو پخت و پز . دوباره اخر سر هم قبل از این که راه بیافتیم هر کدوم یه بستنی دیگه هم خوردیم ، که از بس هوا گرم بود حسابی می چسبید اون بستنی زعفرونی های جلوی بازار ایرانشهر !
ما سه تایی ( من و امین و منوچهر ) اون عقب مینی بوس خودمون رو جا کردیم و ماشین هم طبق معمول پُر پُر پُر از آدم شد و راهروها و بقیه جاها هم ایضا . من از همون وقتی که ماشین راه افتاد یه دل پیچه کوچولویی رو حس کردم ولی خب محل نذاشتمش و همین جور مشغول گفتگو و بگو بخند بودیم که یواش یواش دیدم نخیر . این دل پیچه از اون داستانهاست و داره حسابی فشار میاره . حالا تو بگو که تا ده و خونه خودمون اقلا 3ساعت هم راه مونده بودکه ممکن بود بیشتر هم بشه . این وسطها هم نه قهوه خونه ای نه توالتی نه چیزی بود . چه کار کنم ؟ این رفیقای ما برای خودشون مشغول همین جوری چرت و پرت گویی بودن و من هم مشغول کُشتی با امعا و احشا که تو رو خدا دست نگه دارین تا برسیم لااقل ، لامصبا ! الان چه وقت این کارهاست آخه ؟
ولی خب دیگه یه وقتاست که تو باید تسلیمشون بشی . پس گور بابای توالت دست ساز بشر و زنده باد بدویت . بنابراین یه جورایی به گوش رانندمون که فکر کنم اسمش طیب بود رسوندم که طیب جون وایسا که اوضاع پسه .طیب خان هم از تو آینه یه لبخندی تحویل من داد و زد روی ترمز و مینی بوس ایستاد و در سکوتی که یهو ایجاد شد همه مسافرای اهل ده به من خیره شدند .
ما اومدیم مثل همه انسانها از در مینی بوس پیاده بشیم که دیدم این قدر بار و مرغ و خروس و آدم توراهرو مینی بوس نشسته و تا همه اینا بخوان پیاده و جابجا شن خودش اقلا چند دقیقه طول میکشه که من هم دیگه زدم به بی خیالی از همون پنجره دم دستم پریدم بیرون . حالا این آقا طیب کجا وایستاده بود ؟ درست وسط یه بیابون برهوت به صافی کف دست که یه پس و پناهی هم نداشت که بری اون پشت و خودت رو خلاص کنی و هر جا میخواستی بری ،قشنگ تو دید مسافر جماعت بودی . مونده بودم ای خدا این چه بلایی بود به سر ما اومد آخه ؟ حالا کجا برم که کسی همه جای مارو نتونه دید بزنه و فردا بره بگه آقا ما اون جای معلمتون رو هم دیدیم ؟! تو همین هاگیر واگیر بودم که یه بوته گز مثل کشتی نجات به دادم رسید و ما پریدیم پشت اون و ....تمام .
وقتی دوباره سوار مینی بوس شدم و این دفعه هم از همون پنجره و ماشین راه افتاد ،لبخندمعنی دار مسافرا و دوستا رو شدید حس می کردم . چشمهام رو بستم و خودم رو زدم به خواب .
---------------
کامنت برگزیده پست فبل :
سودابه نوشته : چرا اینقدر نگرانی بابا بیخیال فکرش و بکن الان کلی تعداد واسطه ها میزنه بالا ! به به چه پولهایی که به جیب نزنن! چه کالاهای درجه یک با کیفیت عالی وارد ایران نکنن! آخه مگه تو بخیلی که نمیتونی ببینی یه عده جیبشون پر پول تر بشه!
اصلا بخاطر اینه که 4 تا قطعنامه و 4000 فرقی نمیکنه! تازه استقبال هم میشه!
همین الآن ان تا کشور دیگه ال سی باز نمیکنن! بار کشتی ها رو بیمه نمیکنن! میگن آقا پول تقد ! حالا بشین تا جنس بیاد! اینا که نگرانی نداره! شمام دیگه با دوستات مخالفت نکن! وقتی میگن تحریمها اثری نداره سرت رو به نشانه تایید به سمت پایین حرکت بده تا باهاشون چشم تو چشم نشی!
سفرهای منظومه ای
نوشته شده در چهارشنبه بیستم مرداد 1389 ساعت 11:32 شماره پست: 415
پسرعزیزودلبند من ، بنیامین ِ بابا
می دانستی مام زمین ، تورا ، مادرت را و من را در هر ساعت 10هزار کیلومتربه دور خورشید گرم و دوست داشتنی می گرداند؟ و دقیقا به اندازه 350میلیون کیلومتر و چهار گردش کامل زمین به دور خورشید است که با ما همسفری . تو پسر منی و من بابای تو . وقتی که خدای مهربان در بامدادی از روزهای گرم مرداد تورا به من و مادرت داد ،هرگز با خود گمان نمی بردم که لطف او این چنین می تواند محیط و همه گیر باشد و من آن چنان به تو عشق بورزم که هدف عمده و بزرگ زندگی من سلامتی و سعادت و شادکامی تو باشد پسرم .
نمی دانم که در این چهار سال، برایت چقدر پدر خوبی بودم ؟ واقعا نمی دانم . گاهی با خود می اندیشم که پدر خیلی خوبی نبودم . گاهی شب که پیش تو رسیده بودم ، تو خوابیده بودی و من باید فقط نگاهت می کردم . گاهی صبح وقتی از در بیرون میرفتم که هنوز بیدار نشده بودی . گاهی شب خسته و جنازه بودم و از من می خواستی کنار تختت قصه برایت بگویم و من به مادرت حواله ات می دادم .
اما گاهی هم این فکر در من است چندان هم بد پدری نبودم . هیچ وقت دست رویت بلند نکردم . خیلی کم ، شاید به تعداد انگشتان یک دست ،سرت داد زدم و عصبانی شدم . با تو کشتی گرفتم . با هم پارک رفتیم و ساعتها جست و خیز تورا شریک بودم . سعی کردم تا آنجا که شده ، تو را مسئول کارهای خودت تربیت کنم. دلم خواسه و تلاش کردم بگذارم هیجانات زندگی در این جهان را را خود کشف و شهود کنی .
به هر حال تولدت مبارک عزیز دلم ، این 4سال برای من که به اندازه 4هفته هم طول نکشیده است . واقعا دوست دارم تا وقتی توخود مردی 40ساله شدی و من پیرمردی 75ساله ، بمانم و ببینم چه ثمری داشته ای وداشته ام .
رمضان در تغییرات
نوشته شده در شنبه بیست و سوم مرداد 1389 ساعت 11:31 شماره پست: 416
الان که به ماه رمضان در کشور نگاه می کنم ، متوجه تغییراتی می شوم که اندک اندک ایجاد شده و قبلا نبودند :
1- از اول انقلاب تا سالها بعد ، تا ماه رمضان می شد انگار محرم شده . تمام برنامه عادی تلویزیون قطع میشد و می رفت تو مایه های مداحی و سخنارنی مذهبی و غم و غصه و ... کلا کشور تو یه جور شبه عزا فرو می رفت و واقعا هیچ تناسبی با این اصطلاح ماه مهمانی خدا نداشت . واقعا نفهمیدم کی و چی شد که شکر خدا ، یک دفعه اصلا همه چیز ازاین رو به آن رو شد و به ماه شاد و پر از جنگ شادی و سریالهای خنده دار تبدیل شد .
2- خوردن حلیم چندان باب نبود و فقط محدود بود به صبح های زمستان . الان دیگه سفره های افطار بدون اون بی رنگ و بوست انگار .
3- ظرفهای یه بار مصرف مورد استفاده در حلیم و آش رشته ونذری ، این قده فراگیر و گسترده نبودند . این فراگیری یه ایرادی داره و اون اینه که این ها زباله های نابود نشدنی هستند و سالهای سال همون زباله می مونن . قدیم تر ها اگر چیزی به کسی می دادند در ظرفهای عادی بود که هیچ لطمه ای هم به محیط زیست نمی زدند .
روزه های کله گنجیشکی
نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم مرداد 1389 ساعت 11:11 شماره پست: 417
امروز قصدم نوشتن مطلب دیگه ای بود ولی دیدم تا هنوز اول شهرالرمضان است و همه چیز داغ و تنوریه ، اگه یه مطلب دیگه رو هم درباره این ماه و آداب اون بنویسم جای دوری نمی ره . کرگدن خان یه سوالی مطرح کرده بود که واقعا سوال خوبیه و جوابی که بهش دادم رو می خوام اینجا کَمکی بسطش بدم . سوال اینه که نظرتان دربارهء روزه گرفتن و روزه خواری چیست ؟
عرضم به حضور انور سروان ارجمند که درباره بخش اول که آیا روزه گرفتن رو خوب می دونم یا بد یا بی تفاوتم ؟ باید بگم که ازنظر من روزه گرفتن و ریاضت کشیدن فعالیت درجه یکیه برای این که آدم بتونه اراده اش رو تقویت کنه و یه کمی از دنیای فقط جسمانی فاصله بگیره . همین که گشنه و تشنه باشی و به دلخواه نخوری و نیاشامی ،شمشیر اراده تو رو صیقلی تر می کنه . یعنی من و توی بشر اگه بتونیم هرچی بیشتر وابستگیمون رو به نیازهای اولیه بیولوژیکی مون متعادلتر کنیم تو زندگی سبکتر و نرمتر حرکت می کنیم . من این رو هم تو آزمایشات علمی دیدم که کم خوردن باعث میشه آدمی عمر طولانی تری داشته باشه و با سلامت بیشتری هم زندگی کنه و برعکسش که پرخوری و زیاد خوریه .
اما در باره بخش دوم که اصطلاحا تو جامعه ما با لقب نامیمون روزه خوری ازش یاد میشه باید بگم که بنده شدیدا با این جور مثلا به استقبال روزه رفتن و حرمت گذاشتن بهش مخالفم . آقا جان اونی که می خواد روزه اش رو میگیره . اونی که نمی خواد یا نمی تونه خب نگیره . چرا دیگه باید دلهره داشته باشه که نکنه الان یه چیزی بخورم منو بگیرن ببرن و ....؟ یا اگه تو محل کاری باشه جرات نداره چیزی بخوره و اگه تو خیابون باشه باید عذاب بکشه تا به یه محل مخفی ای برسه و یه لقمه بذاره دهنش یا یه جرعه آب بخوره ؟ این یه امر اختیاریه دیگه . نه؟
یه نکته مهمی هم که بدبختانه این جا رخ میده اینه که مملکت به حالت نیمه تعطیل در میاد . یعنی کلیه ادارات ساعت کاریشون کم میشه و اون مقداری رو هم که میان کم کاری می کنن . تحت این عنوان که ما روزه ایم و روزه ما رو برده ! مگه بچه کوچولوئین شما ؟ کار مردم رو لنگ می کنی که روزه بگیری؟ بعدش هم از افطار شروع به خوردن می کنی تا وقتی بخوابی .یعنی بعضیها وقتی ماه رمضان تموم میشه می رن رو ترازو می بینن که اضافه وزن هم پیدا کردند !!!
نظر شما چیه ؟
راستی باراک اوباما هم تو کاخ سفید افطاری می ده . شما نمی رین؟! ( لینک خبر +عکس)
-------------
کامنت برگزیده پست قبل:
خانم هویج از وبلاگ خانواده هویجی نوشته : یه چیز دیگه هم هست. اون هم اینه که یادم نمیاد قبلا ها این همه مردم عادی و علنی روزه خواری کنن. میدونی به نظر من تقدس داره از بین میره، توی خیلی چیزا، و جای تاسف هم داره. یادمه قبلا ها آدمها به روزه داری افتخار میکردن اما این روزا به روزه خواری! کسایی رو میشناسم که رسما نماز خوندن بقیه رو مسخره میکنن و بیحجابی واسه شون شده ته کلاس و فرهنگ بالا!
نه، اون روزا از این خبرا نبود
یک فروند ژیان مدل بالا
نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم مرداد 1389 ساعت 10:54 شماره پست: 418
اگه یادتون باشه من چند ماه قبل باجناق دار شدم (که تو این لینکها می تونین شرحش رو بخونین + و +). خب ؟ حالا چه ربطی داره ؟ صبر کن عزیزم الان می گم . شیش ماهه که دنیا نیومدی؟ دیروز که توی بانکی شلوغ نشسته بودم منتظر تا اون خانوم توی بلندگو شماره بنده رو بعد از ۲۹نفر دیگه ( طبق نوشته برگه ای که دستم بود ) رو بخونن و نوبتم بشه و برم چکی رو که داشتم نقد کنم و برای این که بیکار هم نباشم کتاب "سینوهه پزشک فرعون" را که داخل موبایلم ریخته بودم رو می خوندم .
بغتتاْ چشمم به باجناق جان افتاد که داشت وسط شعبه قدم می زد و منتظر نوبتش بود . برایش دست که تکون دادم و جلو اومد و خوشحال حال و احوالی کرد ، نگاهش به دستم وشماره ام افتاد و جوانمردانه گفت : " شماره ات که خیلی مونده .چکت رو بده من برایت نقدش می کنم . نوبت من دیگه تقریبا رسیده ". ما هم خوشحال از توفیق اجباری دادیم و اقلا یه نیم ساعتی تو وقتمون صرفه جویی شد .
آهااااااای .....ببینمتون .....کی گفته باجناق فامیل نمیشه ؟!
-------------------------------
کامنت برگزیده پست قبل :
آزاده نوشته : ما ایرانیها به غیر از اینکه توی کار هم فضولی کنیم دنبال هیچ چیز دیگه ای نمی ریم کاش بریم بخونیم بررسی کنیم . ببینید یه مسیحی همیشه دنبال تبلیغ دین خودش هست چون بهش اعتقاد داره یا یه بهایی اونقدر به قرآن مسلط هست که با تفسیرهایی که میکنه ما را از همان نیمچه اعتقادی هم که داریم جدا میکنه ولی ما کداممان حتی قرآن می خوانیم چه رسد به تفسیر و روایات ائمه اصلا اینها هیچی .کداممان روزی چند ساعت کتاب معمولی میخوانیم ؟ جامعمان تنبل و بی عار شده همه میگن دنبال بر آورده کردن اقتصاد خانواده را هستند می گویند وقت نداریم ولی من توی این مدت ندیدم کسی دنبال فرکانس فارسی 1 نباشه چون خودمان می خواهیم این شکلی بر خورد کنیم و بی تفاوت شدیم این در مورد دین و اعتقاد فقط صدق نمیکنه بلکه فرهنگ و آداب و رسوم را هم در بر میگیره
حکایت سوزن و جوالدوز
نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم مرداد 1389 ساعت 18:53 شماره پست: 419
پارسال من این مطلب (پاراگراف اول ) رو نوشتم :
(من موندم از این ملت تنبل و تن پلول که چه جوری نونشون رو درمیارن ؟! این عکس رو دو روز قبل گرفتم . البته دستم تکون خورد کمی تار شد ولی خب فکر کنم مقصودم رو برسونه . اوائل روز بود و قطار مترویی که توش بودم رسیده بود به ایستگاه و مردم از قطار پیاده شده اند و می خوان از ایستگاه خارج بشن و مثل همه ایستگاههای مترو باید چند تا پله رو بیان بالا تا به کف خیابون برسن . اون جمعیت سمت چپ عکس رو می بینین که چه ازدحامی کردن تا بتونن با پله برقی بالا بیان؟ درست دوبرابرش هم آدم پشت دیوار وایسادن تا اونها هم بتونن سوار پله برقی بشن که هم نکنه از قافله عقب بیافتن و هم این که کمتر این انرژیهای ذخیره شده اشون رو بسوزونن و بنابراین هیچ کدومشون از تنبلی حاضر نیستن که چند تا پله صاف و خوشگل و گوگولی مگولی رو بیان بالا که هم زودتر به کارشون برسن و هم یه تحرکی انجام داده باشن . با خودم می گفتم که اگه آخر وقت بود اقل کم با خودم می گفتم که بیچاره ها تا الان کارکردن و دیگه خسته شدن اما تازه اوائل روز بود ! و حالا خنده دار اینه که کل پله ها که اینا باید طی می کردن و من هم ازاون رو این عکس رو انداختم بیشتر از 25 پله نبود !)
اما از خدا پنهون نیس از شمام نباشه . بنده دیشب یه فیلم کوتاه 2دقیقه ای دیدم که باعث شده واقعا در افکارم تجدید نظر کنم . تو این فیلم هم ، درب خروجی یک ایستگاه مترو رو تو شهر استکهلم سوئد نشون داده شده که مردم برای خروج از ایستگاه یا باید از پله برقی استفاده می کردند یا از پله معمولی ، عین همین ایران . اولِ فیلم نشون می ده که اکثریت سوئدیها هم ترجیحشون اینه که از پله برقی بیان بالا و به کارو زندگیشون برسن . بعد سازنده این فیلم سوال می کنه که : می تونیم کاری بامزه کنیم که مردم بیشتر از پله استفاده کنند؟ گروه سازنده میاد و اون 15 الی 20پله رو جوری روشون کارمی کنن که هم ظاهر کلیدهای پیانو رو داشته باشند و هم وقتی مردم روی پله ها بروند و پا روی پله ها گذاشته میشه صدای یک پیانو ازشون خارج بشه .نتیجه واقعا جالبه . میزان استقبال از پله معمولی به 66% افزایش پیدا میکنه !! یعنی این ذوق و نوآوری به ظاهر ساده باعث میشه که مردم هم یه تحرکی به جسمشون دادند و هم نشاطی به روحشون .
این فیلم کوتاه 6مگی رو از ( این جا ) حتما دانلود کنین و ببنینش .
خب واقعا یه سوالی برای خود من پیش اومده و به کسی هم کار ندارم . نه به تو . نه به تو . و نه به اون و نه به شما و نه به هیشکی دیگه . چقدر از اوقات شده که یه عیب و ایرادی دیدم ( حالا هرجاها . اصلا فرق نداره ، چه تو کل دنیا ،چه تو این کشور ، و چه حتی تو خانواده خودم ) و فقط غر زدم و گله گذاری و شکایت کردم ؟ آیا هیچ وقت اومدم برای حل اون مسئله از یه راه دیگه وارد بشم؟ آیا شده که جز راههای رفته شده و به نتیجه نرسیده از یه راه دیگه برم؟ واقعا این فیلم باید بارها و بارها دیده بشه چه بسا تحولی در نوع نگرش ما به مشکلات ایجاد بشه . قبول ندارین؟
بشر ضعیف
نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم مرداد 1389 ساعت 12:26 شماره پست: 420
این بشر دو پا عجب موجود ضعیفیه . عجب ضعیفه و همین جور به توان n بار ضعیییییفه و حرفیم توش نیس و اما و اگرم نداره که نداره . حالا این که می گم ضعیفه بی حکمت نیستش که . مثلا این مورد : آقای رگبار یه دونه گوشی موبایل خیلی خیلی میدل کلاس داره که ملقبه به سونی اریکسون G900 ،خب ؟ این گوشیهه یه صفحه لمسی داره که مدتها بود ریپ می زد یعنی گاهی باهاس ده بار یه آیکون روی صفحه اش رو می زد تا افاقه کنه و یه وقتا دست و بالش رو بدجوری تو پوست گردو میذاش . بعضی از عکسایی هم که تو این وبلاگ می ذاشت با همین موبایل گرفته بود . خب؟
ایشون سه روز قبل بعد از مدتها کجدار و مریز بودن ، دیگه تصمیم گرفتن که گوشی رو ببرن و بدن دست تعمیر کار تا ضبط و ربطش کنه که تعمیر کارهم گفت که این صفحه خراب شده و باید عوضش کنم که براتون 20هزار چوق آب می خوره . آقای رگبار دو دستی اون مبلغ رو تقدیم کرد و گوشی رو با صفحه نو تحویل گرفت و برگشت سر خونه زندگیش .
اما این گوشی همون بود که بود و بدتر هم شد . به ناچار دوباره برد پیش همون تعمیر کار و اون هم دوباره یه کمی موبایل رو آچار کشی کرد و گفت که برو دیگه خیالت راحت باشه . آقای رگبار هنوز اون شب پاش به خونه اش نرسیده بود که دید گوشی رسما از کار افتاده و همین باعث شده بود ایشون هم از گوشیشون پاک ناامید بشن و این قده ذهنیاتشون به هم بریزه که تو این دوسه روزه از خواب و خوراک بیافتن و همش به این فکر باشن که بله دیگه بالاخره هر چیزی عمری داره و این گوشی هم داره نفسای آخرش رو میکشه . بد نیست یه گوشی دیگه بخره و کمی آپتودیت بشه .
از اون شب تا چند روز کلی سایت ومجله رو زیرورو کرده تا ببینه چی باید بخره که هم خدا رو خوش بیاد هم جیب مبارک ؟ که هر چی رو که خوشش می اومد اقلا 300هزار چوق ناقابل بید اونم تو این هاگیر واگیر رکود کارو کاسبی .آخه درسته ؟ خلاصه تو بد مخمصه ای گیر کرده بود که چه کنه بالاخره ؟ گوشی ارزون بخره ؟گوشی عالی بخره ؟اصلا نخره ؟!! به قول مرحوم فردین ، یه دل می گفت برو برو ، یه دل می گفت نرو نرو !
ایشون آخرسر دید که دوباره ببره تعمیرو هرچقدرم ازش بگیرن ، ارزون تر از خرید یه گوشی دیگه ست و دوباره برد و این دفعه 20هزار چوق دیگه داد و خداییش این دفعه دیگه درست درست شد . وقتی آقای رگبار تونست گوشی سالم و بی عیب و ایراد رو بذاره تو جیبش نفس راحتی کشید و دنیا یه پرده براش قشنگتراز قبلش شد .
یعنی حال و روز خوش این بشر مثلا وصل بود به یدونه گوشی ناقابل . ای بابا . بشر هم بود بشرهای قدیم!!
( کمی بیشتر درباره همین بشرهای ضعیف!)
-------
کامنت برگزیده پست قبل :
سحرمامان عسل نوشته : راست میگین حق دارین . یه دوست داشتم که تا یکی دهن به غر زدن و گله گذاری از شرایط باز می کرد می گفت غر نزنین راهکار ارائه بدین و نود درصد مواقع غر زننده ساکت میشد . عادت بدیه که داریم و شاید اگر خدا بخواد بتونیم ترکش کنیم هرچند که ترک عادت موجب مرض است!
ای پروردگار ما
نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم مرداد 1389 ساعت 10:35 شماره پست: 421
گاهی با خود می گویم که باید دهان این قدمای خود را طلا بگیریم از بس که جملات نغز و گهربار فرموده اند . آخر ، انبان ضرب المثلهای فارسی چقدر پرو پیمان است؟ مثلا این ضرب المثل معروف را که حتما شنیده اید که عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد ؟ خب؟
و این را هم به من بگویید که یک نفر ایرانی چند بار در عمرش این مناجات ربنای شجریان را پیش از افطار ماههای رمضان شنیده است ؟ خودم بگویم؟ سی سال ! خب ؟ اما من نوعی فقط این مناجات را شنیده ام متاسفانه و تا الان اصلا دنبال این نرفته ام که حالا این ربناها اصلا چه هستند ؟
اما و اما سبب خیری شدید جناب آقای رئیس ، از لحظه ای که پخش این ربنای مالوف ما را از این ماه رمضان قطع کردید . کنجکاو شدم . کنجکاو شدم که همان ربنا را تهیه کنم و گوش بدهم و ببینم که از کجا آمده و چه گفته در این 4دعا ؟ اجرتان با خدا باشد انشالله .(ربنای استاد شجریان را از این جا دانلود کنید )
ربنای اول، از سوره آل عمران : رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قلوبنا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنکَ رَحْمَةً إِنَّکَ أَنتَ الْوَهَّابُ (بارالها ، دل های ما را به باطل میل مده پس از آنکه به حق هدایت فرمودی ، و به ما از لطف خویش اجر کامل عطا فرما که همانا تویی آن بخشنده بی منت . )
ربنای دوم،از سوره مومنون : ربنا آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا وَأَنتَ خَیْرُ الرَّاحِمِینَ (بارالها ما به تو ایمان آوردیم ، تو از گناهان ما درگذر و در حق ما لطف ومهربانی فرما که تو بهترین مهربانان هستی . )
ربنای سوم، از سوره کهف : رَبَّنَا آتِنَا مِن لَّدُنکَ رحمهً وَهَیِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا (بارالها تو در حق ما به لطف خاص خود رحمتی عطافرما و بر ما وسیله رشد و هدایتی کامل مهیا ساز . )
ربنای چهارم ، از سوره بقره : رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صبرا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ (بارالها به ما صبر و استواری بخش و ما را ثابت قدم دار و بر شکست کافران باری فرما . )
پیوست : مقاله رمز ماندگاری یک مناجات اطلاعات بیشتری از این دعا و پیشینه آن در اختیارتان قرار می دهد .
------
کامنت برگزیده پست قبل:
کتایون از وبلاگ صبح بخیر نوشته :بشر قدیم دلش به چی خوش بود؟اینکه شام شیر و پلنگ نشده امروز؟ در ضمن این گوشی ناقابل اگر درست نمیشد یک هزینه قابل گردنتون میذاشت.پس زنده باد بشر جدید!!
یا ایها الآذربایجان !
نوشته شده در شنبه سی ام مرداد 1389 ساعت 9:21 شماره پست: 422
ای آذربایجانی ها ، چرا از خواب بیدار نمیشین؟ نمی بینین بغل گوشتون چی داره اتفاق می افته ؟ واقعا نمی بینین چه اتفاقی داره می افته ؟ نمی بینید که کنار دستتون چه فاجعه ای در جریانه ؟
ای سلماسی ها ، ای ارومیه ای ها ، ای نقده ای ها ، ای میاندوآبی ها ، اگه اهالی بقیه شهرهای دیگه الان متوجه وخامت اوضاع نشن و خشک شدن دریاچه ارومیه رو یه موضوع غیر مهم دست چندم بدونن و مثلا نهایت توجهشون به گرفتاریهای عادی دم دستیشون مثل آب های لوله کشی آلوده و هوای پر از گرد و غبار و منوکسید کربن باشند بر اونها شاید حرجی نباشه.
ای شبستری ها ، ای اسکویی ها ، ای آذرشهری ها ، شما که باید به این قضیه خیلی توجه کنین . اصلا نمی خوام از این بگم که آرتمیای منحصر به فرد دریاچه ارومیه از بین رفته . نمی خوام از این بگم که آب دریاچه به سرخی مرگباری زده . نمی خوام بگم که زیست بوم منحصر به فردش نیست ونابود میشه . فقط می خوام بکم که مثل این که خوشتون میاد درست بغل دست محل زندگیتون کویر برهوتی به اسم کویر آذربایجان قد علم کنه؟! که مملو از نمک و املاحی باشه که با یه باد بلند میشه و میاد میشینه روی زمینهای شما ، روی خونه های شما . می دونین که تا حال حاضر ، تو بخشی از مناطق تا 30کیلومتر هم عقب نشینی داشته .
ای عجب شیری ها، ای بنابی ها ،آقایونی که ورودی رودخونه ها رو به دریاچه با سدهای بتونی بسته اند ، دارن می گن برای رفاه شما این کار ها رو کردند تا بتونین کشاورزی و باغداری حسابی ای داشته باشین . خب سوال من اینه که اگه دریاچه همین جوری کوچیک و کوچیکتر بشه و تو چند سال آینده بالکل نابود بشه ، دیگه چی می مونه براتون ؟ اون باد آغشته به نمک بلند میشه و تمام اون باغات و زمینهای کشاورزیتون رو نابود می کنه که . چاههای آب شور وشورتر می شوند و زمینها لم یزرع و بی حاصل .
لااقل خودتون بلند بشین و ببینین سر خونه زندگیتون داره چی میاد . منی که دارم این چیزها رو می گم اقلا 700کیلومتر از دریاچه دورم و اگه آسیبی هم برسه بمن نمیرسه . پس مشخصه که برای خودم و نفع شخصی خودم نمیگم .
یه کاری بکنین ! دست به دست هم دیگه بدین و واقعا بخواین که دریاچه خودتون رونجات بدین . یه کاری بکنین !
پیوست اول : نوشته قبلی ام در این باره به نام مرگ تدریجی نه فقط یک رویا را هم که سال ۸۷نوشته بودم را بخونین .
پیوست دوم : اطلاعات جامعتر درباره این فاجعه را در وبلاگ مهار بیابانزایی بخوانید .
--------------------
کامنت برگزیده پست قبل :
وارش از وبلاگ پرچین نوشته: این ربنا اهنگ موبایله منه به محض اینکه به من زنگ میزنن چنان ربنایی میگه که همه حال میکنن . میدونی چقدر توی اتوبوس و مترو بولوتوث دادم این ربنا رو به مردم ؟ باور نمیکنی .
زولوجی
نوشته شده در یکشنبه سی و یکم مرداد 1389 ساعت 12:18 شماره پست: 423
آقای رگبار حیوانات رو دوست داره . پسرش ،بنیامین هم همین طور . الان اگر ازش اسم خیلی از حیوانات رو بپرسین کاملا بلده و مثلا می دونه چی ها می خورند و کجا زندگی می کنند و ... که خیلی از بزرگترها بلد نیستند ! مدتها بود که آقای رگبار بهش قول داده بود به باغ وحش ببردش که فرصت دست نمی داد تا همین جمعه گذشته ، که همراه با باران خانوم سه تایی رفتند باغ وحش ارم ، اول جاده کرج . 2500تومان ورودیه ماشین رو گرفتند و نفری 1500تومان هم بلیط ورود به خود باغ وحش را . وقتی که یکی دو ساعتی اون تو گشتند و بنیامین هم حیوانات رو تماشا کرد و بیرون آمدند ، آقای رگبار و باران خانوم واقعا متاسف شده بودند به حال این مملکت که آخه مثلا این ابرشهر نباید یه باغ وحش درست درمون داشته باشه؟ این طور که آقای رگبار شنیده بود از زمان ناصرالدین شاه ما تجربه باغ وحش داری داشتیم که !
1- از همون اول که وارد می شی بی حوصلگی و کلافگی رو تو چهره تک تک کارکنای اونجا میتونی ببینی از بلیط فروش گرفته تا نگهبانا و بقیه .
2- محیط و محوطه اونجا کثیف و درب و داغون و غم انگیزه . میله ها رنگ و رو رفته و قفسها کثیف اند . بعضی ها هم خیلی کثیف اند . خاک و خل هم تو قفس حیوونا موج می زنه .
3- قفسها اکثرا کوچیک و غیر استاندارد هستند و جدول بندی و محوطه سازی خیلی خوبی نداره . تابلوی راهنمای کنار هر قفس که باید به توضیحی درباره اون حیوون بپردازه اکثرا ناقص ، ناخوانا و رنگ و رو رفته بودند . البته استخر وسط باغ وحش قشنگ بود .
4- تنوع حیوونا خیلی خیلی کمه . یه مشت آهو و سگ و شتر و مرغ و خروس به علاوه خرس و عقاب و مار و چندتا شیر و ببر و میمون تمام سرمایه باغ وحش تهران است !
5-دوستی می گفت سال قبل باغ وحش زیبایی در چین رفته بود که کل یک روز رو که توش گشته بود تازه نتونسته بود بیشتر از نصف باغ وحش رو تماشا کنه . خود آقای رگبار هم سالها قبل باغ وحش لندن رو دیده بود . اون چه از حیوون بشناسی و نشناسی اونجا بود . چیزهایی که ما تو تهران اصلا نداریم . فیل ، زرافه ، کرگدن ، اسب آبی ، کروکودیل ، پنگوئن ، خرس قطبی ، پرنده های بسیار زیبای استوایی ، شیر، ببر، انواع مارهای بوا و پیتون ، خفاش ، پاندا ، کانگورو ، کوسه ، دلفین ، کوالا ، یوزپلنگ ، ... و همه تو محوطه های بزرگ و تمیز و کاملا شبیه به محیط زندگی طبیعیشون .
آقای رگبار نمی دونه متولی باغ وحش تهران کیه ؟ دولته یا شهرداریه یا کجا ؟ ولی واقعا این سوال برایش ایجاد شده که مگه چقدر هزینه لازم هست تا ما هم یه باغ وحش آبرومند در حد یه کشور درست حسابی داشته باشیم که بچه های ما بتونن این جوری یه ارتباط نزدیک تر و بی واسطه تر با طبیعت پیدا کنند ؟
صحرا را نقد می کنیم !
نوشته شده در سه شنبه یکم تیر 1389 ساعت 15:6 شماره پست: 373
صحرا از من دعوت کرده تا نقدش کنم و چشم نقدش می کنم که همیشه نقد و بررسی رو دوست دارم چه خوندنش رو چه انجام دادنش رو ، چون باعث میشه که آدمی کندوکاوی بکنه و پرسشهایی رو مطرح کنه که قبلا نکرده بود . البته این نقد وبلاگ صحراست نه خود او .
مهمترین حسن صحرا اینه که کمتر خودسانسوری داره یعنی این جوری به نظر میاد البته ( شایدم خیلی چیزها رو ننویسه ) مثلا خیلی چیزهایی رو می نویسه که بیشتر اوقات ما سعی می کنیم که ندیدشون بگیریم و به رومون نیاریم ولی خب از این بابت صحرا خانوم ، خانوم صاف و صادقیه . مثلا اگه جایی برای زندگیش کم و کسری گذاشته میگه ، اگه شوهرش باهاش جایی خوب نبوده می نویسه ، اگه منت کشی کرده نوشته . خب این گوهریه که کم به دست میاد .
گاهی قلم قشنگی هم داره و خوب میتونه احساسات آدمها رو برانگیخته کنه علی الخصوص وقتی که درباره غم و غصه بچه هایش می نویسه که من واقعا اندوهگین میشم . ازامتیازات دیگه وبلاگش هم اینه که از عکسهای آنلاین و اتفاقات و سفرهایی که براش اتفاق افتاده استفاده می کنه و این جوری آشنایی رو عمیق تر هم می کنه . مثلا خود من الان واقعا به بچه هاش علاقمندم چون عکسشون و تفصیلاتشون رو دیده ام . کلاسهای خودشناسی هم می ره و سعی می کنه که آدم مثبت تری باشه . تو به طور روزمره باهاشی و دوست داری بدونی که الان این خانوم داره چی کار می کنه و مثلا دندون کپل خان بالاخره خوب شد یا نه ؟! و این جوریه که باهاش احساس نزدیکی بیشتری می کنی .
گاهی اوقات طناز هم هست و خنده رو لبهای خواننده اش میاره .حسن دیگه ای هم داره که همیشه جواب کامنت گذارها رو میده و تو حس این رو داری که باهاش یه ارتباط دو طرف برقرار کردی و در خلاء نظرت رو ندادی
اما ضعف صحرا هم اینه که وبلاگش محلی هست برای غر زدن و نالیدن و نالیدن . یعنی اکثر اوقات ( حالا نه همیشه ) تصویر یه زن ناراحت رو می بینم که زندگی بهش پشت کرده و از زمین و زمان و شوهر (مخصوصا شوهر!) و محل کار و غیره غیره ناراحته . حتی اگه تو دوتا پست انرژی مثبت دار رو تو نوشته ها می بینی ، حتما باید مطمئن باشی که تلافی خواهد کرد و چندین و چند پست ناراحت خواهد گذاشت .
ضعف دیگه هم اینه که مطالب وبلاگش (اکثراً) عمق چندانی نداره و محدود هستند به بیان روابط روتین زناشویی و زنانگی و حتی کامنتهایی که می گیره هم اکثرا در زمینه قربون صدقه رفتن و دل سوزی برای اوست ، یعنی آدم اصلا ازخوندن نوشته های صحرا کمتر چیزی یاد می گیره و مثلا نمی فهمه که تو جامعه مون چه خبره ؟اصلا خانی اومده یا خانی رفته ؟ گویا در یه فضای آبستره زندگی می کنه . حالا یا فکرش اینه که میگه به من چه اتفاقات دورو برم ، یا این که فکرش رو می کنه ولی ترجیح میده فضای وبلاگش هیمن جوری بمونه . یه ایرادش هم اینه که کلی از پستهاش خصوصیه که اصلا این حکمت خصوصی و عمومی رو هنوز نفهمیدم . چون چیز خاصی هم نمی نویسه تو اون خصوصیها که .
من هم بنا به این بازی وبلاگی باید از ۱۰ نفر دعوت کنم که بنویسن و منو نقد کنن : از عرنامه ،باغچه کوچک ما ، روزمرگیهای شیوا ، وب گپ ، اتاقی از آن خودم و جایی برای حرف زدن ، از قلب کویر ، مهار بیابان زایی ، پرچم سبز ، زیگزاگ و هرکسی که احساس می کنه این وبلاگ بنده قابل خوندن و وقت گذاشتن و نقد کردنه دعوت می نمایم که بیایند و تو وبلاگ شریفشون جریده ای رو به این جانب اختصاص دهند .
بیمارستان
نوشته شده در پنجشنبه سوم تیر 1389 ساعت 9:48 شماره پست: 374
سه شنبه حوالی ۲ بعد از ظهر بی خیال نشسته بودم که تلفن زنگ زد . همون طور بی خیال تلفن رو برداشتم که صدای باران از اون طرف اومد که با گریه داشت می گفت بنیامین نفس تنگی و سرفه خیلی زیادی گرفته واونم بچه رو زده زیر بغلش و دوییده دکتر کودکان خودش که اون هم تا دیده سریع گفته بچه رو باید تو بیمارستان بستری کنین و پاشو بیا !
من هم وحشت زده کار و بار رو ول کردم و پریدم پشت یکی از این موتوریها و به سرعت خودم رو به بیمارستان رسوندم . وقتی رسیدم تو اورژانس، هنوز به بخش منتقلش نکرده بودن و داشتند آماده اش می کردن تا ببرنش تا از ریه اش عکس بگیرن .
طفلکی بچه ! وقتی دیدمش دست و پاهام بی حس شده بود . خوابونده بودنش روی یه تخت ، یه لوله اکسیژن تو دماغش ، یه سرم هم تو دستش و اشک می ریخت به پهنای صورت . بیشتر از ترس بود یا درد ؟ نمی دونم . ولی اونجا بود که از دورن غل غل می کردم ولی سعی کردم که بخندم تا بنیامین از من روحیه بگیره ...
...
هنوز بیمارستانه . دکترش به ما گفته حمله آسمی بوده . نه من و نه باران هیچکدوم سابقه آسم نداشتیم . یه سری آزمایش ازش گرفته اند . خداکنه که مشکل خاصی نباشه .
بیمارستان 2
نوشته شده در یکشنبه ششم تیر 1389 ساعت 10:50 شماره پست: 376
بچه ها واقعا ازتون ممنونم که تو این چند روز با ابراز محبت هاتون ، با پیشنهاد به کمکهاتون ، با بیان تجربیات مشابهتون ، ... سعی کردین به ما کمک کنین و واقعا کمک هم کردین .
بنیامین رو مرخص کردند و الان تو خونه است . ظاهرا مشکلش آلرژیک نبوده و این طور که دکتر گفت ویروسی بود و ویروس خطرناکی هم بود که شب اول حتی ممکن بود بفرستنش ICU و بیهوشش کنند و لوله توی مجرای تنفسش بذارن تا بتونه نفس بکشه . ولی خب به شکر خدا نیازی به این کار نشد و وضعیتش که ثبات پیدا کرد فرستادنش خونه تا بقیه درمان رو تو خونه ادامه بدیم . از همین داروهای پاف پافی مربوط به آسم و نفس تنگی و یه رقم آنتی بیوتیک خوراکی تا 10روز آینده که ایشالا مشکلش کم و کمتر بشه .
این برای من و باران واقعا سخت ترین آزمون پدر مادر بودن بود تا حالا . البته محیط بیمارستان یه مشخصه ای داره که وقتی میری اونجا درد و ناراحتی خودت یادت میره . بچه ای بود که با قلب سوراخ دنیا اومده بود ، بچه نوزادی بود که هرچه می کردند تبش قطع نمی شد ، بچه ای بود که موقع دنیا اومدن اکسیژن کافی به مغزش نرسیده بود و کمی عقب مونده ذهنی شده بود ، بچه ای بود که نرمی استخوان داشت و هر هفته باید تزریقاتی انجام میداد تا بتونه راه بره ، ... . وقتی آدم این همه درد و مرض رو می بینه ناخودآگاه احساس غم و غصه سنگینش ، کمی سبکتر میشه و خدا رو شکر می کنه که بچه خودش ، بیماری سبکتری داره .
من خودم هم از همون روز که بنیامین مریض شد ، کمی مریض بودم ولی این قده حواسمون به بچه بود که مریضی خودم یادم رفت ! تازه از دیروز که حال بچه یه کمی بهتر شد و سر پا شد من افتادم تو رختخواب و بیچاره باران که باید هم از بنیامین پرستاری می کرد و هم از بابای بنیامین .
بازهم از همه شما دوستای عزیز که به یاد بودین و احوال پرسی بنیامین رو کردین متشکر و سپاسگذار و ممنونم .
برباد رفته
نوشته شده در دوشنبه هفتم تیر 1389 ساعت 16:35 شماره پست: 377
خب نمیدونم الان باید دقیقا چی بگم ؟! کانادا رفتن ما بالکل به هم خورد و رفت پی کارش !
همه مدارکمون حاضر و آماده بود ، مدارک تحصیلی ،سوابق شغلی ، رزومه ها ، گواهی عدم سوءپیشینه ها ، حتی برای بنیامین هم گذرنامه جداگانه گرفته بودیم . فقط باید مدرک زبان هم می رفت روی همه و پستش می کردیم تا بره تو نوبت و بعد از چند وقت بتونیم بریم اونجا . اما ...اما ...و اما از مدرک آیلتس زبان ، نیم نمره ناقابل کم آوردیم و همون نیم نمره زپرتی ! همه تلاش این چند وقته رو به باد فنا داد .
اولش ( یعنی ماه قبل که فهمیدیم نیم نمره کم آوردیم ) با خودمون گفتیم عیبی نداره . فقط کارمون سخت تر شده و زمان طولانی تر . یعنی میشه که دوباره درخواست بدیم و درواقع از اول اقدام کنیم و تو این مدت ،مدرک زبان رو هم جور کنیم پس بی خیال ، که مشکلی نیست که آسان نشود ...مرد آن است که هراسان نشود .
اما دیروز که لیست جدید مشاغل مورد نیاز رو دیدم آه از نهادمون بر اومد . شرایط مهاجرت رو سخت تر و سخت تر کرده اند . مهارت شغلی ما رو دیگه نمی خواستن !!
چند نکنه از جام جهانی
نوشته شده در چهارشنبه نهم تیر 1389 ساعت 13:38 شماره پست: 379
اول . شاید یکی از اسمایی که بشه رو این دوره گذاشت . حال گیری از گردن کلفتا بود . فرانسه ( نایب قهرمان ) و ایتالیا ( قهرمان دوره قبل) بدجوری همون اول بسم الله ، اوت شدند . گرچه همیشه بالاخره ،قهرمان از قدرتهای فوتبال خواهد بود . تا به حال سابقه نداشته یه تیم درجه 2 و 3 بتونه خودش رو تا اون مرحله برسونه . اما از حذف ژاپن حالم گرفته شد . تیم خوبی بود ( حداقل چند سر و گردن از تیم فوتبال ما که بالاتر بود . نبود؟) بد نبود اگه از آسیا اقلا این تیم به یک چهارم نهایی می رسید . حذف تو ضربات پنالتی مثل شیر یا خطه !
دوم . ضرغامی اینهام هم شانس آوردن که جام جهانی داره تو سرما برگزار میشه و همه تماشگر ها و تماشگر نماها با پوشش اسلامی هستند . اینه که اینا این دفعه می تونن گاهی اجازه بدن دوربین بره تو تماشاچی ها و ما هم هی مجبور نباشیم برای بار هفتادم خطای دروازه بان رو تماشا کنیم !
سوم . یکی از قسمتهای جام جهانی که ما همیشه ازش محرومیم مراسم با شکوه و هیجان انگیز افتتاحیه است و یکی از بهترین قسمتهاش آواز مخصوص جام جهانیه . اکثر اوقات خواننده اهای معروف و بزرگی برای این امرانتخاب میشن . از پاواروتی معروف گرفته تا ریکی مارتین و این دفعه هم که شکیرا . اگه خواستین دست به نقد می تونین دانلود (کلیک راست . سیو تارجت از ) کنین و حظی ببرین .
چهارم . تو بازیهای یک چهارم نهایی ، برزیل – هلند و آرژانتین – آلمان رو مبادا از دست بدین . هر کدومشون یه فینال زود رس اند . البته سه چهار روزدیگه شروع میشن . فوتبالیستها دارن می رن یه نفسی تازه کنن بندگان خدا .
پنجم . هر کی این نرم افزار رو تا الان دانلود نکرده مدیونه خودش میشه ها . یه نرم افزار 2مگیه که اون جا می تونی به طور آنلاین از آخرین نتایج و رده بندی ها مطلع بشی و خواهی تونست جدول مسابقات رو ببینی و نتیجه مسابقات برگزار شده رو هم در اون ذخیره کرده و انواع آمار را توسطش استخراج کنی و می تونی ساعت ایران رو هم بدی که برات ساعت رو هم تنظیم بکنه . خب می تونی روی کلمه این نرم افزار کلیک کنی و به این خواسته هم برسی
فوتبال دخترونه
نوشته شده در پنجشنبه دهم تیر 1389 ساعت 18:59 شماره پست: 380
خب با توجه به این که آدمی باید همیشه باید شاد باشد و آدم ناشاد هم خود و هم جمعی را از زندگی بیزار می نماید ، پس فیلم بامزه ای را که دیشب دیدیم خدمتتان معرفی می نمایم که شما هم بروید ببینیدو کمی لبخند بر لب بیاورید و از دیدن محیط شاد فیلم مشعوف شوید .
فیلم کمدی تینیجری فوتبالی " اون دختر یه مَرده !" یا She is the man"" واقعا برای تمدد اعصاب و ریلکسی فیلم خوبی می باشد . (گرچه کمی و یک نموره در ربع سوم فیلم شروع به کش اومدن می نماید !) . داستان دختری است فوتبالیست و فوتبال دوست که اطرافیان مذکرش به او اهمیت لازم را نداده و اوهم در فرصتی ناغافل جای برادرش را در تیم مدرسه شبانه روزی پسرانه او می گیرد . چه جوری ؟ خب بله . اینش بامزه است که با تغییر قیافه و صدا کلفت کردن و سی..ه پوشاندن در هزار لایه و بالاخره عضو تیم فوتبال مدرسه می شود و .... و حالا چه تدارکاتی باید ببیند تا جماعت پسرهای 18ساله در مدرسه به جنسیت او پی نبرند و چند دختری که عاشق او می شوند را چه کند و ...و !
من واقعا فکر می کنم بخش قابل توجهی از موفقیت این فیلم مدیون بازی و رو اکشنهای آماندا باینِس شیرین و دوست داشتنی است .
آخر هفته ای خوب باشه براتون .
دیگوی عزیز
نوشته شده در یکشنبه سیزدهم تیر 1389 ساعت 12:38 شماره پست: 383
دلم برای دیگو سوخت . دلم برای عکس العملهای کنار زمینش تنگ میشه . ولی لامصب ها عجب تیم بودن این آلمانها . اشتهاشون تموم نداشت که . عاشقشونم . عاشق آلمان و دیسپلین و همه چیزشون . باید براتون یه پست درباره این آلمانها بنویسم . ملت بزرگی اند .
این پروسی ها
نوشته شده در دوشنبه چهاردهم تیر 1389 ساعت 18:35 شماره پست: 385
از پریروز که آلمان اون نمایش خیره کننده رو تو بازی با آرژانتین نشون داد توجهم جلب شده که (فارغ از نتایج این تیم فوتبالشون ) چی شده که آلمان شده آلمان و ما هم همین کشور بی خودی که هستیم هستیم ؟ این واقعا برام جالبه که چرا یه کشوری که وسعت سرزمینش تقریبا ثلث وسعت سرزمین ماست و مقدار جمعیتش درحدود جمعیت ما ، و فی المثل در جنگ جهانی دوم تمام اقتصاد و زیر ساختهایش از بین رفته بودند (مثلا در فاجعه درسدن که 90% شهر تاریخی درسدن نابود شد و دهها هزار آلمانی غیر نظامی از بین رفتند ( لینک مطلب))، خیلی از صنایعش رو نابود کرده بودند ، تا سالهای سال بعد از جنگ متفقین اجازه رشد بهشون نمی دادند ،جمعیت مذکرش به قدری کم شده بودن که کلی زن بی شوهر مونده بود ، ....
چی شد که این ملت جوری ققنوس وار از خاکستر بلند می شوند و دوباره یکی از ملل ممتاز دنیا می شوند ؟ چه جوریه که ما هنوز هم که هنوزه عقب موندگیهامون رو گردن اعراب و مغولها می اندازیم که 10قرن قبل به ایران حمله کرده بودند ؟
چه جوریه که آلمانها الان سومین قدرت اقتصادی دنیا هستند و قهرمان صادرات محصولاتشون به دنیا با بیش از 1000میلیارد دلار در سال و صادرات ما به دنیا فقط 50میلیارد دلاره؟
چرا در آمد سرانه آلمانی ها پنجمین در آمد سرانه دنیاست و مال ما نه ؟ چرا اونا برندهای معروف و مشهور دنیا رو دارند ( بنز ، بوش ، ب ام دبلیو، زیمنس ، نیوا ، متابو ، پورشه ،آدیداس ، ...) و و ما هیچ چیز مطرحی در دنیا نداریم ؟
چرا در سرعت اینترنت ، آلمان کشور 16دنیاست و ما کشور 144 دنیا؟
چرا آلمانها اهل تشکل هستند و به ندرت خواستهای وجود دارد که برای پیشبرد آن تشکلی پدید نیاید و حتی ادعای پیشبرد سیاست غیرحزبی در آلمان بیمعنا و حتا فریبکارانه جلوه میکنه؟ اما این جا ما دونفر ایرانی نمی تونم با هم یه کارکوچیک رو انجام بدیم و تمومش کنیم؟ و افتخارمون اینه که اصلا جزء هیچ حزب و دسته ای نیستیم؟
واقعا چرا این جوریه ؟ چرا اون ملت این جوری اند و ما ملت این جوری ؟ فقط خواهشاً اگه دلتون خواست که جواب بدین ، نیایین از این جوابهای تکراری بدین که چون استعمارگرا ( روس و انگلیس و آمریکا ) نخواستن ، چون حاکمای نالایق و بدی داشتیم ، چون ...
بعدا نوشت : چکیده نظرات خواننده های عزیزم اینهاست :
1- چون بعد از جنگ جهانی دوم آلمان ها (به عبارت باریکتر آلمان غربی)اساس شروع دوباره اش را بر یک حکومت دموکراتیک بنا نهاد.
2-تموم گناهامون رو گردن دیگران بیگانه وخارجی می اندازیم
۳-ما ملتی واقع گرا نیستیم ! احساسات و تعصب های بیجا نمیذاره هدفمند زندگی کنیم! برای هر کاری احتیاج به یه تکیه گاه داریم .چون خیال میکنیم بهترینیم! چون یه عمر بهمون گفتن بالاترین تمدن و داریم
4-اونها ملت کارند و چه فاشیسم و نازیسم و کمونیسم باشد کار میکنند. اگر جنگ شد بیشتر کار میکنند و بعد از جنگ هم در کورس و رقابت برای بازسازی خرابیها هستند.ولی ما ملت فقط دنبال استراحت و عافیتطلبی هستیم. از قدیم و ندیم کار برای ما عار بوده
5-بخشیاش را میتوان به موقعیت جغرافیایی ربط داد. وفور نعمت در برخی مناطق باعث تنبلی و نبود نعمت و شرایط سخت در برخی دیگر از مناطق باعث ناامیدی میشده. در مناطق معتدل هم نوسان شرایط باعث میشده که افراد (اجداد ما) اراده خودشان در به دست آوردن روزی را بیاثر بدانند.
6-در محیط کاری ما ،وجدان کاری چندانی وجود نداره و ترفیع درجه ها هم براساس مقدار تلاش وکوشش های طرف نیست بلکه براساس باندبازی هستش
7-ما هم اگر پول مفت نفت نبود شاید مجبور میشدیم کار کنیم
8-هر کدوم قبل از اینکه به جایی برسیم میگیم من ال میکنم بل میکنم بعد که به جایی میرسیم هم فقط فکر خودمونیم.ما ها یکم خودخواهیم.
---------
کامنت برگزیده پست قبل :
الی نوشته : دوس داشتم گریه کنم. کاش فقط میباختن ... 4تا گل!!! ینی مسی اگه زنده بمونه از دسه نفرینای من دیگه هرگز نمی میره.
هر چی بابام میگف المان عالی بازی کردو حقش بود انگار نمیخواستم باور کنم منی که از فوتبال بدم میاد نمیدونم چرا اینقده رو آرژانتین تعصب دارم خدا بهم صبر بده همینطور به دیه گو بامزه که کلی به عشق اون میشستم پای فوتبال.
چقدر دعا کرده بودم و نگرفت . انگار شکست عشقی خوردم!
بیا فالِت بِگیرُم !
نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم تیر 1389 ساعت 12:23 شماره پست: 387
داستان هشت پای معروف جام جهانی رو می دونین که؟ نمی دونین ؟ خب من براتون می گم غصه نداره که .
توی شهر اوبرهاوزن آلمان ، در یک باغ وحش ، آکواریومی هست که هشت پای کوچیکی در اون زندگی می کنه و از اول جام جهانی تا الان در باره تیم فوتبال آلمان پیشگویی های درست کرده . چطور؟ دو تا ظرف غذا براش می ذارن که منقش به پرچمهای آلمان و تیم روبروییشه (مثلا انگلیس یا آرژانتین ) و هشت پا که هر کدوم از ظرف ها رو باز کرد معلومه اون تیم برنده میشه .تا الان همیشه در ظرف آلمان رو باز می کرده ولی این دفعه چی؟
تو مراسمی که این دفعه ترتیب دادند ، پل ( اسم هشت پا) در این مراسم ابتدا به طرف محفظه شیشه ای دارای پرچم اسپانیا رفت، سپس دچار تردید شد و به طرف جعبه منقش به پرچم آلمان بازگشت اما بلافاصله تغییر عقیده داد و در جعبه اسپانیا را باز کرد .
می دونین چی جالبه ؟ این نشون به ما میده دنیا هنوز هم که هنوزه برای انسان پر ا زناشناخته هاست و اون ترجیح می ده حتی اگه هیچ دلیل منطقی ای پشت موضوعی نباشه ،دست به دامن خرافه بشه ! ( حالا خودمونیم و کسی این دور و بر ها نیست . نکنه آلمان امشب ببازه ؟!!!)
------------------
کامنت برگزیده پست قبل : ( راستش پست قبل خیلی کامنت برگزیده داشت .ولی من یکی رو مجبور بودم برای این جا انتخاب کنم . ولی چکیده نظراتتون رو در انتهای پست قبل آورده ام . حتما بخونیدش آموزنده است )
امیر از وبلاگ ماجراها نوشته :این موضوعیست که اینروزها به شدت ذهن من رو درگیر خودش کرده. دلیلش هم خواندن کتاب "کار در اسلام و در ایران" نوشته زندهیاد مهندس مهدی بازرگان است.
کار. کار. کار.
اونها ملت کارند و چه فاشیسم و نازیسم و کمونیسم باشد کار میکنند. اگر جنگ شد بیشتر کار میکنند و بعد از جنگ هم در کورس و رقابت برای بازسازی خرابیها هستند.
ولی ما ملت فقط دنبال استراحت و عافیتطلبی هستیم. از قدیم و ندیم کار برای ما عار بوده. اینها توضیح واضحاته که هم شما خوب میدونید و هم دوستان در بالا به اون اشاره کردند.
دلایلش را زندهیاد مهندس بازرگان در کتابش شرح داده. پیشنهاد میکنم خودتان مطالعه کنید. بخشیاش را میتوان به موقعیت جغرافیایی ربط داد. وفور نعمت در برخی مناطق باعث تنبلی و نبود نعمت و شرایط سخت در برخی دیگر از مناطق باعث ناامیدی میشده. در مناطق معتدل هم نوسان شرایط باعث میشده که افراد (اجداد ما) اراده خودشان در به دست آوردن روزی را بیاثر بدانند.
حالا هر دلیلی که داشته، نتیجهاش شده این. و تنها یک راه نجات هست که آن هم کار است و کار است و کار!!!
عمو سیبیلو
نوشته شده در پنجشنبه هفدهم تیر 1389 ساعت 12:1 شماره پست: 388
آقا پا رو نباید رو حق گذاشت . فردا همه می ریم تو دومتر جا باید بخوابیم . اسپانیا دیشب عالی بود و 101% حقش بود که پیروز میدون باشه که شد و حق به حقدار رسید . اون یارو که با سر به آلمان گل زد قیافه اش عین جوونی های نورمن ویزدوم ( کمدین معروف انگلیسی) بود!
یه چیزی که من دقت کردم اینه که اسپانیایی ها با وجود لیگ فوتبال درجه یکی که دارند هیچ وقت تیم ملی درجه یکی نداشتن و نهایتا یه تیم درجه 2 بودند . اما وقتی یه عمو سیبیلوی بامزه و کارکشته به اسم دل بوسکه میشه سرمربی ، این میشه که از چند تا ستاره یه تیم می سازه . بعید می دونم هلند هم بتونه موی دماغ دل بوسکه سیبیلو بشه . از همین حالا جام رو باید توی دستاش دید .
------
کامنت برگزیده پست قبل :
نویسنده وبلاگ یک فنجان چای داغ نوشته : می دونی من چی فک می کنم ؟ بگو چی
من فک می کم (البته از اونجا که هم تجربه کردم هم به موضوع انرژی معتقدم)اینا میان قبل از مسابقه به این هشت پا غذا میدن حالا هشت پا ست دیگه میره سراغ یکیش همینطوری و بعد مردم فیلم این موضوع رو میبینن همه ی طرفدارها شروع میکنن به موج+ فرستادم که آی بردیم خود بازیکنا هم که میگن آقا بردیم پس با فکر + میرن تو زمین و + و خوب بازی می کنن حالا اونی که شنیده می بازه با یک دلهره و موجی - میره تو زمین و از اضطراب اتفاقا خراب هم میکنه .آقا بخدا تجربه کردم از رو هوا نمیگما باور کن
بخوان
نوشته شده در یکشنبه بیستم تیر 1389 ساعت 11:20 شماره پست: 389
از دین اسلام ، از تاریخ این دین ، چند سکانس رو خیلی دوست دارم ، یکیش بعثت پیامبره . اون تصویر غار حرا منو همیشه مجذوب کرده . متن کوتاه زیر رو برای اون سکانس و لوکیشن نوشتم .دوست داشتین بخونینیش .
...
کوه حرا بلندترین کوههاى اطراف مکه بود و جدا از کوههاى دیگر به نحو بارزى سر به آسمان کشیده و خودنمائى مىکرد . از آنجا قسمتى از مکه پیدا بود.غار حراء که در قله کوه قرار داشت بسیار کوچک و ساده بود در حقیقت غار نبود ، تخته سنگى عظیم که به روى دو صخره بزرگترى غلتخورده و بدین گونه تشکیل غاری را داده بود . دهانه غار به قدری باریک بود که فقط یک انسان مىتوانست وارد و یا خارج شود. کف آن هم بیش از یک متر و نیم نبود . غار حراء جائى نبوده که هرکس میل رفتن به آنجا کند، و محلى نبوده که انسان بخواهد به آسانى در آن بیاساید.
محمد در سال ، یک ماه از شهر و غوغاى اجتماع فاصله مىگرفت و به کوه حراء مىرفت، و به تفکر و تامل مىپرداخت. در مدتى که در غار حراء به سر مىبرد،غذایش نان و زیتون بود و چون به اتمام مىرسید، به خانه بازمىگشت و تجدید قوایی مىکرد. گاهى هم همسرش خدیجه غذا مىفرستاد. غذائى که در آن زمانها مصرف مىشد، مختصر و ساده بود. محمد چون روز آخر از این گوشه نشینی باز مىگشت، نخست کعبه را طواف مىکرد، سپس به خانه می رفت .
محمد قبل از بعثت هم حالاتى روحانى داشت و گاهى تراوشاتى غیبى مىدیده و اسرارى بر او مکشوف مىشده است. چون گاه از آن اخبار را براى همسرش خدیجه بازگو مىکرد، خدیجه مىگفت: «تو که مردى امین و راستگو و بردبار هستى و دادرس مظلومانى و طرفدار حق و عدالت هستى و قلبى رؤوف و خلقی پسندیده دارى و در مهماننوازى و تحکیم پیوند خویشاوندى سعى بلیغ مبذول مىدارى، اگر مقامى عالى در انتظارت باشد، جاى شگفتى نیست. » از سه سال قبل از بعثت ،در پاى کوه حراء و میان راههاى مکه بارها منادى بر او بانگ زد. در هر نوبت صدا را مىشنید ولى صاحب صدا را نمى دید! تا این که آن شب تعیین کننده و بزرگ فرا رسید .
اکنون بیست سال از پادشاهی کسری پرویز، نوه خسرو انوشیروان دادگر ساسانی گذشته است و پنج سال پس از بنای مجدد کعبه . سال چهلم عام الفیل است . امشب محمد در غار حراء آرمیده است و غرق در اندیشه . آسمان بر فراز غار مشحون از ستارگان درخشان و سکوتی عظیم بر شب سایه افکنده است . محمد پس از مدیدی عبادت اندکی آرمیده است که به ناگاه دیدگانش بر شخصی خیره می شود که گویا گلوی وی گرفته است و می گوید : بخوان ! محمد به دشواری بر می خیزد به سختی پاسخ می دهد : خواندن نمی دانم . دوباره همان فشار و همان جمله : بخوان ! و باز محمد که : نمی توانم و بار سوم فشار بسی عظیم است و : بخوان ای محمد و او با بیم و تردید پاسخ می دهد : چه بخوانم؟ گفت: « بخوان به نام پروردگارت که انسان را آفرید ، پروردگاری که انسان را از خون بسته آفرید، بخوان بنام پروردگارت، پروردگاری که عطای او برتر از همه عطاهاست، پروردگاری که بوسیله قلم آموخت و آموخت آنچه را که انسان نمی دانست.» و محمد این سخنان سترگ و تاریخ ساز را تکرار می کند .
و تمام ! سکوت همه دشت را مجدد فرا می گیرد . محمد ، عاقله مرد 40ساله و با تجربه ، به لرزه آمده و رانوانش یارای بلند شدن نیستند . دست بر دیواره غار می دهد و کم کم آرام می گیرد . از در غار بیرون می زند و به سمت پایین کوه به شتاب حرکت می کند . به ناگاه و دوباره صدایی می شنود ، همان صدا را ! پرهیب و با عظمت ! : ای محمد من جبرئیل هستم و تو پیامبر خدا . سر بلند می کند و شخصی می بیند که در آسمان ایستاده و این جملات را می گوید . محمد سر به جانب دیگر بر می گرداند و دوباره همان شخص و همان جملات . هر طرف که می نگرد همین است .تا بالاخره جبرئیل از نظرش ناپدید می شود .
محمّد از کوه فرود می آید، در حالی که از فرط عظمت و جلال و شکوه این لحظه از خود بیخود شده و در تبی شدید می سوزد . بیم او از تکذیب مردم و اینکه او را دیوانه خطاب کنند، مزید بر علت بود. با آنکه او از خردمندترین آدمیان و بزرگوارترین خوبان قوم خود بشمار می آید . بالاخره به منزل می رسد . لرزان و بیم زده به خدیجه می گوید : مرا بپوشان . مرا بپوشان که احساس خستگی و سرما می کنم .خدیجه علت را از او جویا می شود پاسخ می دهد : «بر من چیزی امشب گذشت که فراتر از طاقت من بود . من امشب به پیامبری برگزیده شدم .»
علم بهتر است؟!
نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم تیر 1389 ساعت 17:42 شماره پست: 390
دیشب یه مجله قدیمی (فکر کن مال اقلا 50سال قبل یعنی سال 1340) به دستم افتاده بودو ورق می زدم .اسم مجله رو دقت نکردم ولی بیشتر مقاله های تحلیلی بود . چند تا مقاله از چند نفر نوشته شده بود و یکی از نویسنده ها مرتضی مطهری ( بابای همین علی مطهری نماینده مجلس ) بود . مطهری خاطره ای رو اونجا نقل کرده بود که فوق العاده برای ما عبرت آموزه .
«رفته بودم در اروپا برای سخنرانی در یکی از دانشگاه های آنجا . سخنرانی ام که تمام شد منشی رئیس یکی از دپارتمان های آنجا یادداشتی به من داد که اگر بتوانم دردفتر رئیس آن دپارتمان پروفسور فلانی حضور پیدا کنم من هم رفتم در دفترش ونشستیم و گپ زدیم .
پروفسور از من پرسید آقای مطهری صحبتهای شما در باره دینتون منو به فکر فرو برده و برام جالبه بدونم که اولین کلامی که خدا به پیامبرتون محمد گفته چی بوده؟ پرسیدم : چطور این سوال رو می پرسین ؟ گفت : میخوام مغز و جوهره دینتون رو ببینم . گفتم : از چی باشه خوبه ؟ گفت : از معاد ؟ گفتم : نه . گفت از توحید ؟ گفتم نه . چند تا از این سوال ها کرد و من پاسخ منفی دادم و بالاخره گفت شما خودتون بگید .
من سینه سپر کردم و با افتخار گفتم : از خواندن ، از علم ، از دانایی ، از قلم وتعلیم (بخوان به نام پروردگارت که انسان را آفرید ، پروردگاری که بوسیله قلم آموخت و آموخت آنچه را که انسان نمی دانست) بعد از این حرف من آن پروفسور سکوتی کرد و بعد از لختی تعمق گفت : عجب مکتبی دارین .من تا به حال در هیچ دینی ندیدم که این جوری با علم و دانش برخورد مثبت داشته باشه .
خب من هم کمی بیشتر مغرور شدم و لبخند می زدم . دوباره سکوتی شد و این دفعه پروفسور با بهتی در کلامش گفت : راستی اگه این جوره . چرا شما مسلمونا این قدر بی سوادین ؟!! »
--------
کامنت برگزیده پست قبل:
مریم از وبلاگ اتاقی از آن خودم نوشته : این دولتی ها گرمشون می شه تو این زمهریر... من نمی دونم چه طوریه که هوا فقط برای دوستان پر تلاش دولتی گرم می شه ... شاید هم با خودشون گفتن دولتیا که کار نمی کنن یا تو سلفن یا در حال زیر آب زنی یا در نماز خانه پس تعطیل کنیم اینهمه برق مصرف نشه... البته با عرض پوزش از دولتیان با وجدان
چند نکته دیگه از جام جهانی و تمام
نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم تیر 1389 ساعت 14:54 شماره پست: 391
1- اسپانیا بالاخره از پس قصابهای هلندی براومد . آی بد کتک می زدند این هلندی ها .آی بد می زدند .
2-دروازه بان اسپانیا که کاپیتانشون هم بود از قهرمانیشون خیلی احساساتی شده بود و آخرهای بازی هی پقی میزد زیر گریه و منم تحت تاثیرش قرار گرفته بودم و نم اشکی گوشه چشمم جمع شده بود .
3- انقده خوشم میاد از این مجری عزیز رضا جاودانی دلبند که وقتی مسابقه تموم شد همچین جدی حرف می زد و بی خیال بود انگار گزارش وضع هوا رو اعلام کرده بود . واقعا خر اند این گزارشگرای CNN که این جوری قبل و بعد از بازی با هیجان از حواشی و تجمع طرفدارا تو مادرید و رقص و پایکوبیشون می گفتند و مجری توی استودیوی اصلی هم می خندید و مجلس گرم کرده بودند حسابی .خراند دیگه !
4- طبق معمول هم ضرغامی و شرکا صلاح ندیدن که ما چشم و گوشمون باز بشه و مراسم اختتامیه رو مستقیم تموشا کنیم گرچه بعدش تو اهدای جام چند تا صحنه بی ناموسی و ایضاً ماچ و بوسه ماتادورها با ملکه اسپانیا از دستش دررفت و ما رویت کردیم ، خوب بود !
5- هشت پا دیگه معروفیتش فرا زمینی شد . قراره برای مسائل جدی و حیاتی آینده مثل این که تو فلان انتخابات کی قراره برنده بشه هم تصمیم گیری کنه ! عمرش دراز باد .
6- راستش بگم که من اصلا آدم فوتبالی ای نیستم و اعتراف بکنم که تا قبل از این جام اصلا مسی رو که این همه هم مشهوره ندیده بودم ونمی دونستم چه شکلی هست این بشر! اما خب هیجان جام آدم رو به این کارها وا می داره که تا 3نصب شب بشینه پای تی وی و جشن قهرمانی ببینه . ولی گفته باشم ،دیگه کار و زندگیتون رو رها نکنین بیاین ببینین که من راجع به بازی شموشک و تراکتور سازی هم اظهار نظر بکنم ها . حتی منچستر و رئال هم دیگه راست کار ما نیست . حالا اگه زنده بودیم و این وبلاگ هم پایدار بود ، ای شاید تو برزیل 4 سال دیگه در افشانی هایی کردیم.
خدایا
نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم تیر 1389 ساعت 13:48 شماره پست: 392
خداوند منان را شاکریم که این حلقه از زنجیر سلسله تعطیلات زنجیره ای نیز به پایان رسید و کارمندان محترم دولت نیز به سرکارهای خویش بازگشتند .
خدایا مرا نیز به افتخار کارمندی دولت نائل فرما ، تا بتوانم از این گونه تعطیلات بهره کافی و وافی ببرم . خدایا این سعادت نصیبم فرما که بتوانم تعطیل باشم و همچنان حقوق بگیرم .
آمین یا رب العالمین
---------
کامنت برگزیده پست قبل :
صحرا صبوری از وبلاگ روزمرگیهای صحرا نوشته : وای آقای رگبار چطوری روت می شه بنویسی که مسی رو نمی شناختی ؟ واقعا چطوری روت شد ؟ فکر نکن اسم این کارت شجاعته ها . من که یه خانمم اونم از نوع متشخصش تو 14 سالگی در مورد تیم ایتالیا و بخصوص نیکلا برتی مقاله می نوشتم می چسبوندم تو روزنامه دیواری مدرسمون اونوخ تو مرد به این گندگی مسی رو نمی شناختی و از روی احساسات فوتبالی شدی؟
شات آپ !
نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم تیر 1389 ساعت 10:5 شماره پست: 393
خونه خاله جانمون رفته بودیم مهمونی . خودش و شوهرش تنها ایران زندگی می کنن . بچه هاشون خارج اند و اینها هم سالی دو سه نوبت میرن و میان . در واقع نصف عمرشون اروپا هستن و نصف دیگه اش ایران . خواهرم اینهاهم دعوت بودن . اون هم یه پسر 4ساله داره . تقریبا با بنیامین همسنه .یه بچه 4 ساله وقتی خودش تنهاست به اندازه یه بچه 4ساله شیطنت می کنه و وقتی یه بچه 4ساله دیگه رو ببینه دونفری به اندازه سه تا بچه 4ساله شیطنت می کنن!
این کافی نبود که دوتایی دور خونه این بنده خداها بدوند و به همه چیز دست بزنند و ماهم هی بکن و نکن بگیم . یهویی تو شلوغ پلوغیه شوهر خاله 60-70ساله ما خواست یه ملاطفتی بکنه و چیزی به بنیامین گفت که بچه ماهم نه گذاشت نه برداشت و خیلی خونسرد به این بنده خدا گفت : «خفه شو!» و رفت دنبال بقیه بازی خودش .
منو میگی؟ این قده دستپاچه شدم و دیدم بهترین کار انگار اینه که اصلا به روی خودم نیارم که همچین چیزی رو شنیدم و قبل از این که شوهر خاله ام متوجه من بشه رومو برگردوندم اون طرف که من چیزی نشنیدم ها !
حالا خداییش این فحش از کجا اومده ؟ من و مامانش که اصلا فحش نمی دیم . آهان ، تو این کارتون ها و فیلمها خیلی از این فحشها استفاده میشه و خب میشه اولین دیکشنری فحاشی چون جدا از این خفه شو چیزهای دیگه ای هم بلد شده که به مناسب ازشون استفاده می کنه و ما رو جا به جا شرمنده می کنه این فسقلی .
---------------------
پس نوشت (در شنبه ۲۶تیر) : خب خب خب. حالا که همه و متحد و متفق القول به من گفتین که کار خوبی نکردم که به روی خودم نیاوردم . ناچار باید اذعان کنم که حالا که عقل جمعی اینو گفته باید قبول کنم که بله! حق با شماست . باید عکس العملی همونجا از خودم نشون میدادم . البته باید اضافه هم بکنم که این قده موضوع سنگین بود که حقیقتش دست و پام رو گم کردم و دیگه این که فحش دادن بنیامین به یه بزرگتر چندان مسبوق به سابقه نبود . البته جهت رفع اتهام هم در حضور شما قاضیان گرامی باید بگم این جوری هم نیست که ما اصلا به این موضوع اهمیت ندیم و به فحشهای اون بخندیم . ولی مسئله این جاست که این پسر گاهی این فحشها رو فحش نمی دونه و گاهی هم می دونه وواقعا سخته تفکیک این چیزها از هم ولی ... واقعا تربیت بچه در واقع تربیت درست بچه کار سختیه !
کامیکازه!
نوشته شده در شنبه بیست و ششم تیر 1389 ساعت 11:22 شماره پست: 394
این دو تا عکس بدجوری رفته اند روی اعصابم . 2سال با بلوچها زندگی کردم . معلم بودم .معلم دبستان روستا . بچه هایی که اون موقع شاگرد من بودند الان حدود 21یا 22سالشونه فکر کنم . بلوچها سنی اند . اکثریتشون سنی اند . من شیعه بودم .من به بچه هاشون درس و سواد خواندن و نوشتن می دادم و اونها به من درس آشنایی با قوم بلوچ رو .
تو این 2سال هیچ مورد اختلافی که مثلا تو شیعه هستی و ما سنی ، ندیدم ، به جد می گم حتی 1 مورد . خیلی از جاهای استان هم سفر کردم ، زاهدان رفتم، زابل رفتم ، ایرانشهر رفتم ، خاش رفتم ، نیکشهر رفتم ، ... همه جا فقر بیداد می کرد ولی حتی یک مورد هم نبود که این اختلاف مذهبی ، مذهبی که به هردوی ما به ارث رسیده بود ، بین ماها اختلاف ایجاد کنه .
این دو تا عکس بدجوری رفته اند روی اعصابم . خیلی بد . این دو نفر که به خودشون بمب بستند و هم خودشون رو نفله کردند و هم جماعت بی گناه زیادی رو ، چند سالشونه مگه ؟ اون کم سنه که اگه باشه 15سال ؛ اون بزرگتره هم خیلی باشه 25سال . اینها می تونستند شاگردهای من باشند . چرا کارشون به اینجا کشیده ؟ چرا آخه ؟
نفت و خوش گذرونی
نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم تیر 1389 ساعت 19:16 شماره پست: 395
تو وبلاگ زهرا چیزی راجع به تحریمها خوندم که تا اونجام ! سوخت .
خانوم برگشته گفته که تو این چند روز تعطیلی مرحمتی دولت ، رفته بوده شمال و آی مسافر بوده که دیده ،آی مسافر بوده که دیده که تو همه جا مشغول خوشگذرونی بودند و نتیجه هم گرفته که چون مسافرت هم خرج و مخارج داره نشون میده این تحریمها که هدفشون آسیب رسوندن به مردم هست بی فایده اند چون با این خرج و مخارج همگی اومده اند گردش و صفا .البته فشارکی هم شاید بیاره ولی نه اونجوری . چون مردم ایران آبدیده شدن و این که کار خودشون رو می کنن و میدونن خودشون رو در شرایط جدید چطور وفق بدن و ظاهرا که این تحریمها بیشتر فایده داره تا ضرر و بیشتر مردم رو مقاوم میکنه تا نتیجه دیگه ای داشته باشه! ( لینک کامل مطلب )
اونجام !سوخت برای این بود که ازش اصلا توقع همچین تحلیل آب دو خیاری ای نداشتم چون همیشه فکرمیکنم زهرا از آدمهای روشن این وبلاگستانه .حداقل از نوشته هاش اینو می فهمم . گرچه هیچ وقت جواب انتقادات رو نداده ولی من یکی که هردفعه آپ می کنه می خونمش . هم متنوع می نویسه ، هم وبلاگش سطحی نیست ، هم صادقه هم صمیمی ، هم مطالب به دردبخور و یادگرفتنی داره ، هم ...
اما منِ آدمِ معمولیِ کم سواد ، تعجب می کنم مگه شما زهرا خانوم گل گلاب نمی دونی که وقتی تو همین تهران ما اقلا 15میلیون آدم داریم که با تراکم 10هزار نفر تو هر کیلومتر مربع ! دارن زندگی می کنند و کافیه فقط 30% اونا بخوان کاری رو ، مثلا همین سفر ، بکنن چه ازدحامی خواهی دید ؟
یا این که از اون مهمتر مگه نمی بینی تو اقتصاد نفتی دیدن این چیزها عادیه؟ عادیه که گردش ببینی . تفریح ببینی . خرید ببینی ، مهمونی ببینی ولی اینو نبینی که این ها به چه بهایی تهیه شدن . نبینی که بهای به دست آوردن اینها از سرمایه خوردنه . از جیب خوردنه . از سود خوردن که نیست . این سفر ، اون خرید ، از تلاش به دست نیومده . از فروش دار و ندار به دست داره میاد ، البته فعلاً .
اینه که دولت نفتی میاد و بخشی از فروش منابع تجدید نشدنی مثل همین نفت و گاز رو برای امور جاری اختصاص میده مثلا به شماها حقوق می ده حتی اگه اداره یا شرکت شما ضرر هم بده ، پروژه افتتاح می کنه حتی اگه 5برابر بهای عادی تموم شده باشه ، شماهام با اون حقوقی که از اصل سرمایه اومده بیرون نه از سود م یری گردش و سفر . اون می ذاره شما فعلا خوش باشی و پیش خودت و تو وبلاگت بگی خب این تحریمها هم که تا به حال تاثیری تو زندگی من نداشته ها ! مردم همه دارن خوشگذرونی می کنن . عجب مردم نازنینی داریم !
زهرا خانوم ، می دونی حکایت نفت و دولت نفتی حکایت چیه ؟ حکایت بچه ایه که دستش تو جیب باباشه و سر کار نمیره و اگه کار هم بکنه نگران ضرر و خسارت نیست که اگر ضرر هم داد ، پول بابا جون همیشه هست . چون اداره کردن مملکت با پول یامفت فروش ذخایر امری سهل و ممتنعه .
نفود بالا
نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم تیر 1389 ساعت 14:42 شماره پست: 396
یه وقتا آدم جو گیر میشه که بله دارم یه چیزی رو تو وبلاگم افاضات میکنم و خلقی کثیر ارشاد میشوند . بعد وقتی متوجه میشی که برای این خلق که همون ملت ایرانند ، ضریب نفوذ اینترنت فقط 11% جمعیت باسواده اون وقت چی داری دیگه بگی؟
براساس اعلام رسمی سایت www.matma.ir وابسته به وزارت ارتباطات وفناوری اطلاعات، ضریب نفوذ اینترنت در ایران معادل 11.1 درصد است و استان تهران با16.4 درصدبالاترین ضریب نفوذ اینترنت در کل کشور را دارد و استان سیستان و بلوچستان با 3.3 درصدکمترین ضریب نفوذ اینترنت در ایران را داراست.ایران از نظر ضریب نفوذ اینترنت در منطقه خاورمیانه دارای جایگاه 13خواهد بود و تنها 2کشور عراق و یمن دارای رتبه پایینتری از ایران خواهند بود.ایران از معدود کشورهای جهان است که رسما محدودیت توسعه اینترنت پرسرعت را اعمال میکند!!!
--------
کامنت برگزیده پست قبل :
صحرا از وبلاگ یادداشتهای صحرا نوشته : اتفاقا من هم این پست زهرا رو خوندم ولی بلد نبودم به این خوبی تحلیل کنم .خیلی خوب حق مطلب رو ادا کردی . دلایلش اصلا برام قابل توجیه نبود . مردم ایران که نمی تونن خودشون روبرن بکشن . تجربه انتخابات هم نشون داد که به این سادگی نمی تونن وضعیتشون رو تغییر بدن . حالا اگه به زور و با هزار استرس سراغ این تفریحا هم نرن که می میرن از غصه . مردم ایران اونقدر بدبخت شدن که دلشون خوش شده به دو ساعت کار کمتر تو ماه رمضون . دلشون خوش شده به دو روز تعطیلات توفیقی دولت . مردم ایران برای یه سفر دو روزه رفتن باید کلی بشینن دو دو تا چهار تابکنن . نمونه اش خود من . فقط برا اینکه نمی تونم شبی 60 تومن بدم پول ویلای شمال مجبورم تو ماه رمضون سهمیه ویلاهای عهد دقیانوس اداره رو بگیرم تا حداقل بتونم کمی از این استرس های توی دلم رو خالی کنم
دیب دمینی
نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم تیر 1389 ساعت 2:11 شماره پست: 397
آقا نمی دونم چه حکایتیه که ما یه وقتا دست میخوایم بذاریم روی یه چیزی و می خوایمشا آب میشه میره تو زمین لاکردار .
دیروز عصر که کار رو تعطیل کردیم و راه افتادم که برم سوار مترو بشم و برسم به مقصدم . یهو و همین جوری بی جهت هوس چیپس کردم ! اصلا چیپس خور هم نیستما ولی خب هوسه دیگه . عینهو این زنای باردار ویار کرده تو مسیر یه ربعه تا ایستگاه مترو هرجا که فکر می کردم ممکنه چیپس بفروشن رفتم ولی نبود که نبود . حتی یه یارو دکه اییه بود که روزنامه داشت و تنقلات و همیشه باز بود . دیروز اصلا بالکل بسته بود . اون چند جایی هم که باز بودن چیپس نداشتند .
اون اول که راه افتادم ، تو ذهنم انتخاب می کردم که یارو فروشنده هه چند رقم داره من اون بهتره طعم دار رو انتخاب می کنم . مثلا طعم پیتزا ویا پیاز جعفری و این آخرش به همین چیپسای فله ای کنار بازار عربا هم راضی شده بودم ! دیگه رسیده بودم به ایستگاه . به خودم دلداری دادم که مغازه توی مترو دیگه حتما بازه . همونجا می خرم و شروع می کنم به خوردن . بزاقم هم سرازیر شده بود و تو ذهنم قرچ قرچ چیپسه گوشم می رسید که اصلا همچین درش رو محکم بسته بودند که انگار از اول همچین مغازه ای اونجا نبود !!
--------------
کامنت برگزیده پست قبل :
الهه نوشته :فقط نبود اینترنت نیست که مشکل سازه. نداشتن سواد و نوع استفاده از اون هم یه مشکل بزرگه. خود من که همیشه در دسترسمه هنوز نتونستم استفاده مفیدی ازش داشته باشم. البته این دلیل نمیشه تا ما به همین سرعت افتضاح و خیلی مشکلات دیگش قانع باشیم. شاید این کمبود یکی از دلایلی باشه که هنوز فرهنگ استفاده از اینترنت بین مردم رایج نشده.
خرما پزون جهانی
نوشته شده در چهارشنبه سی ام تیر 1389 ساعت 15:1 شماره پست: 398
کلا مردم شادی هستیم ها . نه بابا یه وقت فکر نکنین باز می خوام پنبه هموطنام رو بزنم ها . نه استثنائا باید این دفعه برم سراغ همنوعهای آمریکاییم ! الان تابستونه دیگه ؟ از یه ساعتی به بعد دیگه خیلی گرم میشه دیگه ؟ این گرما کم سابقه است دیگه ؟ فقط آب یخ می چسبه با فالوده شیرازی تگری دیگه ؟
خب مستندا عرض بکنم که یه اداره مهم و درجه یک به اسم اداره ملی تحقیقات جوی امریکا همین دیروز اعلام کرده که بالاترین دما در تاریخ هواشناسی طی این ماه در تمامی قاره های جهان ثبت شده و به این ترتیب ازنظرگرما رکورد شکنی شده است و تو همین ماه گذشته حجم یخهای قطب شمال به کمترین میزان رسیده که در صورت کاهش سطح یخهای قطبی پرتوافکنی خورشید در اقیانوس افزایش می یابد که به نوبه خود افزایش سرعت اب شدن یخها را در بر خواهد داشت و فقط ۱ درجه گرم شدن کره زمین اثرات مخرب و غیر قابل جبران و باور نکردنی ای تو این کره سر موجودات زنده که با اجازتون ما هم یکی از این موجودات هستیم میاره .
آخه آمریکایی های نسناس ! سهم خودت تو این گرم شدن اقلا یک سوم بقیه دنیاست . یعنی بیشترین گازهای گلخونه ای رو خودت ولو کردی و بیشترین گند رو خودت زدی تو هوا که این بدبختی داره سرمون میاد . اقلا سهم خودت رو کم کن . فقط زر زر نکن .
آی ال گور کجایی که زمینت رو کشتن ! ( تو رو خدا برین این فیلم مستند ال گور به اسم An Inconvenient Truth یا یک حقیقت ناخوش آیند رو بگیرین و ماهی یه بار اقلا ببینین . ببینین چه قده حال زمین بده !)
رادمردی که ...دیگر نیست
نوشته شده در شنبه یکم خرداد 1389 ساعت 16:5 شماره پست: 350
بچه هایی که از اول خواننده وبلاگ من بودند اگه یادشون باشه یه خاطره بامزه و جالبی از یه استاد خوبی توی دانشگاهمون تعریف کرده بودم . اگه یادتون نیست می تونین با فشردن این لینک این خاطره رو بخونین . دکتر داور ونوس استاد مسلم بازاریابی و مدیریت دوشنبه پیش ناگهانی فوت شد و جامعه دانشگاهی رو عزادار خودش کرد . از دوشنبه به این طرف با هر کی از هم دوره ای های اون موقع که صحبت می کردم کسی نبود که بشنوه و افسوس نخوره . خیلی ها از جاهای دور و نزدیک روز سه شنبه خودشون رو به دانشگاه رسوندند تا در تشییعش شرکت کنند و خیلی ها هم امروز (شنبه ) در مراسمی که در یادبودش در دانشگاه برگزار شد شرکت کرده بودند .
دکتر ونوس ، مردی بود خشن ، خشن تا بخوای که از اون بداخلاق تر کسی تو استادا نبود . مهربون ، مهربون تا بخوای که از اون مهربونتر استادی ندیدی ، ز اونایی که زیر ستاره حلبیشون قلبی از طلا می تپه . با سواد ، با سواد با آخرین ورژنهای علم بازاریابی و دیتاهای به روز شده و داغ داغ . مطلع از گذشته و حال و آینده علم بازاریابی و اکنون . بهترین روش تدریس که داشت ،به طوری که همچین روش تدریس رو کم دیده باشی و شنیده باشی . کلاس تومشتش ،دانشجو ها همه میخکوب به صندلیهاشون . می دونین که یه رسمیه که تو کلاسا خیلی دانشجوها اولای کلاس یه حضوری می زنن و می ذارن می رن بیرون توسلف می شینین و چای می خورن یا کارای واجب تر از درسشونو ضبط و ربط می کنن دیگه. ولی تو کلاس این ، نه کسی جرئت میکرد ونه اگه هم از جونش سیر شده بود و جرئت می کرد بره بیرون ، می رفت چون از بس که مطالبی که استاد تو کلاسش می گفت جالب و خوب بودن .
خیلی ها هستند که وقتی فوت می کنند مراسم یادبودشون خیلی شلوغ می شه . خیلی تاج گلهایی میاد و حرفهایی زده میشه ولی باز خیلی از این جور مراسم پر ازدحام برای این پر ازدحامند که بازماندگان طرف ، سرشون به جایی بنده و شرکت کننده ها به طمع نشون دادن خودشون می آیند .
اما ونوس آزاده و آزادیخواه و صاف و صادق بود و کس و کار مطرح و در راس کاری نداشت . درباره دکتر ونوس همین مجموعه صفات نیک بود که باعث شده بود تا آدمهایی بیایند که سالها از فارغ التحصیلیشون گذشته بود و هر کدام درگیر کار و زندگی خاص خودشون بوند . اما آمده بودند برای احترام به شرف و رادمردی استادی که صداقت و نان حلال را به چیزی خلاف آن ترجیح نداده بود .
کامنت برگزیده پست قبل:
شیوا از وبلاگ روزمرگیهای شیوا نوشته : اگه ارغوان ایران بود و بعد مثلا برای مسابقه می رفت و برنده می شد اولش می شد قهرمان و بسیار و فلان و از این طور حرف ها ...
اگه ارغوان تصمیم می گرفت امریکا بمونه و با لباس معمول اون کشور و بی حجاب می رفت مقابل دوربین هیچ شک نکن می شد همین گل شیفته که می بینی
ارغوان تبعه کشور فرانسه است و تابع قانون ایران نیست قانون ایران اینه که تو تاتابعی باید حجاب رو رعایت کنی حالا هرجای دنیا که باشی ...در غیراین صورت کاری به کارش ندارن چون به هرحال دیگه ایرانی حساب نمی شه و حالا چون با افتخار می گه من ایرانی ام برای مسئولین مزه کرده ...
تا مقام نخست فقط گامی باقیست !
نوشته شده در یکشنبه دوم خرداد 1389 ساعت 12:55 شماره پست: 351
امروز که تقویم رو نگاه کردم دیدم که چه جالب ، روزی هم در سال تعیین شده به نام روز بهرهوری که اول خرداد هر سال باشه . البته گمون کنم همه شما به مفهوم بهره وری آگاه باشین ولی خب تعریف ساده اش اینه که :
بدست آوردن حداکثر سود ممکن با بهره گیری و استفاده مناسب از امکانات موجود اعم از نیروی انسانی، پول ، تجهیزات و غیره به منظور ارتقاء رفاه خودمون یا جامعه مون .
یا به زبون دیگه بهره وری نسبت کار انجام شده است به کاری که باید انجام میشده .
مثلا اگه بیان و یک میلیون تومان در اختیار من بگذارند و توقع منطقی این باشه بعد از یکسال 400هزار تومن سود به دست بیارم هرچقدر این مقدار سود بالاتر باشه من بهره وری بهتری دارم و هرچی کمتر باشه بهره وری من کمتره .
خوشبختانه ما در رتبه بهره وری مثلا در قاره آسیا مقام واقعا خوبی رو داریم . بین تمام این کشورها رتبه دوم بهره وری مال ماست . کور شه چشم حسود . حالا گیریم این رتبه از آخر باشه ! اهمیت چندانی فکر نکنم داشته باشه . البته نوادگان چنگیز خان مغول این جا از ما جلو هستند ها . نفر اولند اینها .
به امید اون روز هستم که بتونیم از جایگاه دوم خارج شده و سکوی نخست رو از آن خود نماییم .
کامنت برگزیده پست قبل:
آشکوت از وبلاگ جایی برای حرف زدن نوشته : دوست داشتم به گفته هات اضافه کنم که نمره های کلاس این استاد از 21 بود. در پس این نگاه محکم و صدای قدمهای استواری که از ته راهرو هم شنیده می شد و سبیل هایی که با هر بازدم به هوا پرتاب می شد قلبی بزرگ و مهربون راه خودش رو در دل همه دانشجوها باز می کرد. من هم دوستش داشتم .حیف از این حادثه های تلخ....
ممد نیستی ببینی ...
نوشته شده در دوشنبه سوم خرداد 1389 ساعت 11:11 شماره پست: 352
دبستانی بودم . امتحانات رو داده بودیم و مدرسه ها تعطیل شده بودند . عصر بود یا بعد از ظهر ؟ دقیق یادم نیست ولی ناگهان از تلویزیونی که روشن بود ومنتظر بودم تا برنامه کودک شروع بشه این جملات همراه با مارش جنگی همون موقع ها پخش شد :
شنوندگان عزیز توجه فرمایید ...شنوندگان عزیز توجه فرمایید خونین شهر، شهر خون آزاد شد ...شنوندگان عزیز توجه فرمایید ...شنوندگان عزیز توجه فرمایید خونین شهر، شهر خون آزاد شد....
من تو همون عوالم کودکی خودم خوشحال شدم و مادرم رو صدا زدم تا اون هم ازآشپزخونه بپره وسط سالن نشیمن و اشک شوق توی چشمهاش حلقه بزنه ...
...
حرف و حدیث زیادی بعدها درست شد که ما می تونستیم جنگ رو بعد از بازپس گیری خرمشهر به انتها برسونیم و غرامت هم دریافت کنیم . من باورش ندارم . باورش ندارم که اگه همون موقع ایران سلاح هایش رو زمین می ذاشت صدام هم همین کار رو می کرد و از خاک ما بیرون میرفت . شگرد و منش رژیم حاکم بر عراق و شخص صدام حسین این نبود . صدامی که تا آخرین لحظه عمر قبل از اعدامش ، از ما ایرانی ها متنفر بود و پای چوبه دار هم ما رو مقصر سقوط کشورش به دست آمریکایی ها می دونست ، چطور می اومد و جنگ رو رها کنه و خاک ما رو به خودمون پس بده ؟
و باید این رو هم اضافه کنم در طرف ما هم بودند کسانی که از این پیروزی به هیجان اومده بودند و می خواستند کربلا را هم فتح کنند ! و بعد حتی به قدس هم بپردازند و شعار جنگ جنگ تا پیروزی سر می دادند . جوانهای بسیار عالی و نیکویی از ما از این دنیا رفتند و کشور روتنها گذاشتند . شهدای بسیار زیادی که مثلا محمد جهان آرا که وقتی شهید شد فقط ۲۷سالش بود و به همراه ۳۰۰۰نفر شد برای مقاومت ۴۵روزه تصرف خرمشهر .
از اون موقع 28سال گذشته ولی برای خرمشهر چه کارهایی انجام شده ؟ پدر پیر جهان آرا که پدر 3شهید و 2جانبازه و ساکن خرمشهر، دیروز گفته که : خرمشهر ما حتی آب خوردنی و گاز ندارد. خرمشهری که ایران را نجات داده نصف آن هنوز ساخته نشده است، پس چه زمانی میخواهند به خرمشهر برسند؟ فقط میآیند حرف میزنند. در خرمشهر بعد از این همه وقت فقط 150هزار نفر جمعیت داریم . نصف شهر هنوز خرابه است . کشاورزی خرمشهر از بین رفته است . ما در خرمشهر 25 هزار جوان بیکار داریم ...
من خودم تا به حال به خرمشهر نرفتم . البته یه دفعه تا دزفول و اهواز هم رفتم ، ولی نشد که خرمشهر رو هم ببینم گرچه واقعا دوست داشتم برم و اون جا رو ببینم . ولی واقعا برای من این سوال پیش اومده که از آزاد سازی اونجا تا الان 28 سال گذشته . واقعا کم زمانیه برای ساخته شدن مجدد یک شهر ؟!
پی نوشت : از این آهنگ "ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته " خیلی خوشم میاد . حس غریبی داره . از ( این جا ) دانلود کنید و بشنوید .
دلشوره ها
نوشته شده در سه شنبه چهارم خرداد 1389 ساعت 11:18 شماره پست: 353
بنیامین نزدیکای چهار سالشه . یعنی دقیق تر بخوام بگم دو ماه و نیم مونده تا چهار سالش بشه . وقتی که 3 ساله شد تصمیم گرفتیم که بذاریمش مهدکودک . ولی مصادف شد با این آنفولانزای خوکی و ما یه کمی ترسیدیم و نبردیمش .
از دیروز داره میره به مهدکودکی نزدیکهای خونمونه و این طور که باران تحقیق کرده تو اطراف ما جزء بهترین هاست . اما یه دلشوره بی خودی من گرفتم که نکنه اونجا بچه ام احساس تنهایی بکنه ، نکنه اونجا دوستش نداشته باشند ، نکنه اونجا حرفهای زشت یاد بگیره ، نکنه اونجا کارهای ناشایست یاد بگیره ، نکنه هی مریض شه ، نکنه وقتی ما نیستیم یه اتفاقی بیافته !
البته بعد به خودم هی نهیب می زنم که بس کن بابا توام ! انگار فقط پسر تو داره می ره مهدکودک . ولی باز دلشوره می گیرم . خب چه کنم مرحله جدیدیه دیگه . طول می کشه تا بهش عادت کنم.
کامنت برگزیده پست قبل :
صحرا از وبلاگ یادداشتهای صحرا نوشته : من اون روز 4 ساله بودم. یادمه کنار رادیو با مامانم نشسته بودم داشت موهامو می بافت . رادیو گفت : شنوندگان عزیز توجه فرمایید...شنوندگان عزیز تجه فرمایید ...خرمشهر آزاد شد.
مامان جیغ زد و منو سفت بغل کرد و رفتیم تو خیابونا و مردمی رو دیدیم که شیرینی به هم تعارف می کردن . ما شاهین شهر می نشستیم . شهری پر از جنگ زده های خوزستانی . اما شیرینی شیرینی های اون روز قابل مقایسه با شیرینی دیدن پدرم بعد از 6 ماه که از جبهه بر می گشت نبود!
چاه مکن
نوشته شده در چهارشنبه پنجم خرداد 1389 ساعت 11:34 شماره پست: 354
تاکسی داشت به مقصد من نزدیک می شد . دست توی جیبم کردم تا کرایه را با راننده حساب کنم . چند تا اسکناس ۵۰۰ تومنی بیرون اومد و من یکیشون که ار همه مستعمل تر و پاره تر بود انتخاب کردم تا به راننده بدم !
پیاده شدم و ۵۰۰ی رو گذاشتم توی دست راننده و بقیه اش رو گرفتم و راننده گاز داد و رفت . به ۱۰۰تومنی ای که توی دستم بود نگاه کردم . تا به حال از این اسکناس ۱۰۰تومنی آشغال تر و پاره ترو کثیف تر ندیده بودم که ندیده بودم !!
*******
کامنت برگزیده پست قبل :
شیوا از وبلاگ روزمرگیهای شیوا نوشته : یک پلک می زنی فرستادی اش مهد ...یک پلک دیگر مدرسه پلک بعد راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه ...پلک بعد ازدواجش رو می بینی بعد نوه ات رو می بینی پدر جان ...بعد همه رو اینجا می نویسی موقع نوشتن دست هات می لرزه و می نویسی پسر بنیامین نشسته رو پاهام و یه حس عمیق قلبت رو پر می کنه از خودت می پرسی می رسم برای پسر بنیامین هم بنویسم ؟
شام آخر
نوشته شده در شنبه هشتم خرداد 1389 ساعت 11:23 شماره پست: 355
گرچه اپیزودهای آخرلاست اونی نبود و نشد که دلم می خواست باشه و بشه ، ولی خب ... چه میشه کرد لاسته دیگه . زیاد ازش دلخور نمیشم چون باز هم همین جوریش از تمام سریالهای مید این وطن و سریالهای مید این کلمبیای فارسی وان چندین و چند سرو گردن بهتر بود و عالی تر .
اگه یکیتون بیاد و ازم بخواد که بگم لاست چند بخشه ؟ بهش میگم دو بخش . بخش اول ، فصل 1-2-3-4 بود که خیلی دوستشون داشتم و بخش دوم که فصل 5-6 بود که خیلی دیگه دوستشون نداشتم . یعنی اصلا اون داستان عمیق و لایه لایه افتاد توی یه داستان علمی تخیلی صرف و تلاش برای گیج و گیج و گیج تر کردن بیننده . انگاری که برای فصلهای آخری نویسنده ها دور هم می نشستند و با خودشون می گفتند حالا چی کار کنیم که داستان پیچیده تراز قبل بشه ؟!
در هر حال ممنونم آقای آبرامز، لیبر، لیندلوف برای مجموعه ای به این درخشانی که خلق کردین و تونستین کاری کنین که سبک و سلیقه تلویزیونی من پله ها رشد کنه و بره بالاتر. جک ، ساویر، کیت ، جان لاک ، سعید ، جین ، مستراکو ، چارلی ، دزموند ، بن ، شانون ، بون ، جولیت ، سان ، هوگو ، کلیر ، آنا لوسیا ، ریچارد ، فرانک ، ... از شماها هم ممنونم . دل من برای همتون تنگ میشه .
و با شما و همراه شما بود که دوران تلویزیون دیدن من هم دو بخش شده : دوران پیشا لاستی و دوران پسا لاستی !
با ما خوری می و با دیگران تلوتلو ؟
نوشته شده در یکشنبه نهم خرداد 1389 ساعت 8:9 شماره پست: 356
برای من جالب شده که چند روزی است که مقامات ایرانی رودربایستی را کنار گذاشته و علناً لب به شکایت از کشور دوست و برادر! روسیه عزیز و دوست داشتنی گشوده اند که چرا جانب آنان را رها ساخته و هوای این همه تخم مرغ ایرانی در سبدشان را اصلا ندارند و توجشهان بیشتر به آمریکاست تا به آنها .
واقعا امری عجیب و شگرف است که روسیه بیاید و منافع ملی خود را در معامله و ارتباط برقرار کردن با اقتصاد آمریکا ، فدای روابطی نیم بند با مقامات ایرانی کند؟!
تو پست بعدی از منظری مالی و اقتصادی آشنایتان خواهم کرد با این آمریکا تا ببینید چه دارد که از هر جهت که ملت هرچه می چرخند باز به او برخورد می کنند ؟!
کامنت برگزیده پست قبل :
سودابه نوشته : رگبار من که خیلی تو ذوقم خورد! به نظرم از اونجایی که دیده بودند بیننده از اینکه موضوع پیچیده میشه استقبال میکنه داستان و مرتب پیچونده بودند! بعد خودشون مونده بودند چه جوری داستان و تموم کنن
بزرگترین اقتصاد دنیا را بهتر بشناسیم
نوشته شده در دوشنبه دهم خرداد 1389 ساعت 13:50 شماره پست: 357
ما بیش از ۳۰سال است که شعار مرگ بر آمریکا سر می دهیم و عملا هیچ گونه رابطه اقتصادی ای با آن کشور نداریم . این امر به نفع ما شده است یا به ضرر ما ؟ آیا وقت آن نیست که کمی از شعار فاصله گرفته و به واقعیات توجه کرد ؟ بهتر نیست که سعی کنیم به دور از پیش داوری ها دست کم آمریکا را بهتر بشناسیم تا بدانیم چگونه بهترین عمل را نماییم؟
سوال اول : حالا که چی ؟ آمریکا رو بشناسیم که چی بشه ؟این همه آمریکا آمریکا که می گن برای چیه ؟ اصلا واقعا این آمریکا چیزی هم هست آیا ؟ یا اصلا بعضیا الکی گنده اش کردن ؟ یا اصلا چی؟
به نظر شما نباید یک نیروی اقتصادی تعیین کننده جهانی را شناخت و برای همراهی یا مقابله با آن برنامه ریزی کرد؟ حقیقت امر این است که واقعا اقتصاد ایالات متحده آمریکا به دلیل بالا بودن حجم صادرات، واردات، سرمایه گذاری مستقیم خارجی، مبادلات بازرگانی، همواره به عنوان موتور محرک اقتصاد جهانی معرفی می شود.
سوال دوم : اصلا چی شد که این موتور اقتصاد دنیا این قده پر قدرت شد ؟ از شیکم مادرش که این جوری نشده حتما . انگار 200سال بیشتر نیست که کشور و شهر شده .قبلش همش مرتع و جنگل بوه انگار درسته ؟
خب باید به شما بگویم که نظام اقتصادی ایالات متحده تا حد بسیاری در رابطه با پیشنه تاریخی آن کشور شکل گرفته است. جمعیت مهاجر عمدتا اروپایی ای که 300سال قبل جهت مهاجرت و یافتن ثروت وارد این کشور پهناور شدند ، پر از انگیزه ، فعال و زحمتکش بودند و میراث رنسانس و انقلاب صنعتی را در کوله بار خود داشتند . البته گام به گام پیشرفت داشته اند اگر بخواهم تقسیم بندی ای انجام دهم باید به شما بگویم که در گام اول اقتصاد آمریکا با محوریت کشاورزی، در گام دوم با محوریت صنعت و در گام سوم با محوریت صنعت و خدمات بوده است.
سوال چهارم : می تونی به ما بگی که این یانکی ها دقیقا تو بخشهای مختلف اقتصاد چه شرایطی دارند؟ مثلا تو کشاورزیشون ، تو صنعنشون و تو بخش خدماتیشون ؟
البته . بخش کشاورزی و دامپروری آمریکا یکی از پیشرفته ترین کشورها از نظر تولیدات کشاورزی و دامپروری در جهان است. با این که فقط 6 دهم درصد از نیروی کار آمریکا در بخش کشاورزی و دامپروری مشغول به کار می باشند ولی دومین تولید کننده گندم و اولین تولید کننده پنبه، توتون، میوه، گوشت و پنیر در جهان است.
تو بخش صنعت هم با پشت سر گذاشتن دومین انقلاب صنعتی با محوریت فن آوری اطلاعات ، بخش اصلی سرمایه گذاری خود را در زمینه صنعت و تکنولوژی دیجیتال، الکترونیک و ارتباطاتی متمرکز کرد. تولیدات صنعتی آمریکا را فولاد، موتور وسایل نقلیه، نفت خام، و تجهیزات هوافضا و ارتباطاتی تشکیل می دهد. جالبه که بدونین به لحاظ تولید نفت در رتبه سوم و به لحاظ تولید گاز در رتبه دوم جهان قرار دارد. بخش صنعت با 24 درصد نیروی کار آمریکا را در اختیار داشته است.
و نقش خدمات در اقتصاد آمریکا پس از جنگ جهانی دوم بطور مستمر در حال افزایش بوده است. امروزه زمینه های جدیدی چون اطلاع رسانی، داده پردازی، برنامه ریزی رایانه، گردشگری و ... به لیست خدمات این کشور اضافه شده است. بخش خدمات هم ، 75 درصد نیروی کار آمریکا را در اختیار داشته است.
سوال پنجم: یه موقع به طنز می گفتن عطسه رئیس جمهور آمریکا در بالا پایین رفتن قیمتها موثره . انگار بی راه هم نبوده . اصلا چقدر این موضوع به حقیقت نزدیک می تونه باشه ؟
خب ببینین کشوری با ظرفیت های ایالات متحده آمریکا سهم بزرگی در بازرگانی بین المللی و اقتصاد سیاسی بین المللی دارد. اگر در مجموع ببینیم ایالات متحده آمریکا به لحاظ صادرات در رتبه سوم و به لحاظ واردات در رتبه اول جهان قرار دارد. یعنی بهترین مشتری از هرچیزی محسوب می شود . مهمترین مشتریان صادرات آمریکا را کانادا ، مکزیک ، چین ، ژاپن ، آلمان تشکیل می دهند. در ضمن کلی هم جنس می خره و بیشترین جنس رو هم از چین می خره . واردات آمریکا نیز بیشتر از کشورهای چین ، کانادا ، مکزیک ، ژاپن ، آلمان صورت می پذیرد.
سوال ششم : پس اینه که آمریکا و چین هرگز پشت سر هم رو خالی نمی کنن اینه . راستی سوال دیگه ای برام پیش اومد . میشه بین این آمریکا و کشور خودمون ایران از جهت اقتصادی مقایسه ای بکنی؟
دوتا شاخص مهم رو بهتون می دم : اولی بودجه سالانه اونهاست که سالی 4000 میلیارد دلار بوده که اگه مقایسه کنین با بودجه 400میلیارد دلاری ما ، متوجه میشین که بودجه یکسال آمریکا برابر است با بودجه 10سال کشور ما ! و برای روشن شدن بیشتر مثلا اگه این دوتا رو کارمند جایی فرض کنیم مثل اینه که حقوق آمریکا باشه ماهی 400هزار تومان و حقوق ما باشه ماهی 40هزار تومان !! ناگفته پیداست که تو اداره کی رو بیشتر تحویل می گیرند .
و دومین شاخص مهم دیگر تولید ناخالص داخلی آمریکا، 25 % تولید ناخالص جهانی را به خود اختصاص داده (با 13هزار میلیارد دلار ) در حالی که سهم ایران 0.004% می باشد (با 200میلیارد دلار ) به زبان دیگر یعنی این تولیدات آمریکایی 65برابر تولیدات ایرانی هستند !
سوال هفتم : عجب فاصله زیادی با این ها داریم . بیخود نیست که این روسها همه اش با ما مِی خورند و با آمریکا تلو تلو !! ببین یه سوالی ، نمیشه ما هم یه جورایی با این آمریکاهه آشتی ای کنیم و از منافع شراکت باهاشون بهره مند شیم ؟
نوچ !!!
--------------------------------------
کامنت برگزیده پست قبل :
مریم از وبلاگ اتاقی از آن خودم نوشته : می دونم که دوستی روسها با ایران از اولش هم دوستی خاله خرسه بوده و هست ... بعدش هم من نمی دونم چرا ما ایرانی ها همه عین دختر بچه های حسودیم. حالا روسیه نمی شه هم با ما دوست باشه هم با آمریکای جهانخوار؟ تا زمانی که منافع ما به خطر نمی افته؟
گز نکرده
نوشته شده در سه شنبه یازدهم خرداد 1389 ساعت 17:56 شماره پست: 358
اگه گفتین این چیه؟ ....می دونین دیگه ؟ ......نمی دونین؟ ... می دونین ! ...بله درسته . دستگاه ورزشی موسوم به اَب راکت Ab rocket که معرف حضورتون هستن ؟ ایشون هم در کانالهای ماهواره خارجی تبلیغ میشه (که زود باآس بگم ما اونجا ندیدیم ها )و هم در مجله ها و نشریه های داخلی ، که میگن با روزی 3 دقیقه در کمتر از 10روز چقدر از دور شکمتون کم میشه و کلا چیزیه در حد فضا برای کسایی که شکمشون رفته تو آفساید و از حد و حدود قانونی خودش فراتر رفته .
حالا که چی ؟ تبلیغه ؟ نه خانوم جون و آقا جون کانال رو عوض نکین .تبلیغ کدومه دیگه . صبر کنین بهتون خواهم گفت . بله . عرضم به حضور انورتون که بنده هم چن باری که این تبلیغات رو که دیدم و خب با اجازتون یه کمی هم دیگه تنبل تشریف داریم ( که صفتی است چند وقت ما رو به جبر احاطه کرده !) که عین بچه آدم بریم دنبال ورزش و بپربپر ، با خودم دو دوتا چهار تایی کردم که نه بد هم نیست ها . فقط سه دقیقه ورزش با این دستگاهه ، چند سانت دورکمر رو کوچیک می کنه ودوباره بر می گردم به همون هیکلی که سابقا بودم . خیلی عالیه ها . عین دکمه ای روفشار دادن و عوض شدن همه چیزهاست .
با ذوق به شماره ای که اعلام کرده بودند زنگ زدم . خانوم خوش صدا و مهربون اون طرف خط به من گفت که این قیمت واقعیش 130هزار تومن بوده ولی چون ما نماینده انحصاری این دستگاه هستیم و ما برای این هفته تخفیف ویژه به مناسبت نمی دونم چی چی داریم ، شما فقط 110هزار تومن بدین ، هزینه پیکش هم با ما . من هم لبخندی زده که دیگه سراغ واسطه نرفتم و قیمت واقعیش رو قراره بدم گفتم که باشه بفرستین . یه ساعت بعد هم دستگاه ورزشی اونا تو جعبه و بسته بندی شده تو دست من بود و 110هزارتومن من تو جیب پیک شرکت .
به باران هم بروز ندادم که خوشحال بشه که قراره شوهرش دوباره خوش هیکل بشه . ولی تا برسم خونه وبازش کنم ، یه کمی شک داشتم که نکنه توش چیز الکی ای باشه . ولی خب خدا رو شکر این جوری نبود و دستگاه رو چند دقیقه ای سر هم کردم و دیگه خوشحال که بله تا ماکزیمم دو هفته دیگه دور شکمم میشه عین دور شکم این شناگرا . و همون روز اول شروع کردم به ورزش و نرمش و این جریان تا سه روز پشت سر هم ادامه داشت .
روز چهارم ، گذرم به خیابون ولی عصر ، میدون منیریه افتاد و دیدم عین این دستگاه منو اکثر مغازه ها دارن . با خودم گفتم چه جالب شده معلومه چیز خوبی خریدیم ها ! از یکیشون که پرسیدم اینا چند اند ؟ که چی شنیدم ؟ شنیدم 65هزار تومن !! وای باورم نمیشد از این کلاهی که سرم رفت یعنی اون خانوم خوش صدا و مهربون تقریبا 100% به من جنسشون رو گرونتر فروخته بود ! ولی بازهم می دونین چی بعدش بیشتر حالم رو گرفت ؟ این بود که یه سرچ ساده تو گوگل کردم متوجه شدم قیمت تک فروشیش در کشور اصلیش کلا ۱5هزار تومن بیشتر نبوده !!
ای پدر عجله و گزنکرده پاره کردن بسوزه .
کامنت برگزیده پست قبل :
سوری از وبلاگ سوری نوشته : امریکا کشوریه که منافع ملیش رو به همه چیز ترجیح می ده .دقیقا بر عکس ما .البته با نفوذ کردن مهاجرانی که الان امریکا زندگی می کنن تو رده های بالای مدیریتی امریکا اونها هم دیر نیست که به اوضاع جهان سومی ها بیفتند .
می دونید که این مجسمه آزادی رو امریکایی ها خودشون نساختن .فرانسوی ها ساختن وکادو کردن به امریکایی ها به مناسبت استقلال امریکا .مجسمه تکه تکه فرستاده شد با کشتی واونها فقط زحمت پایه ی این مجسمه رو کشیدن .
رفیق رفقا
نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم خرداد 1389 ساعت 18:44 شماره پست: 359
چند وقتیه که دارم سریال کمدی و بامزه دوستان (Freinds ) رو تماشا می کنم . باید اعتراف کنم که همون اول ، سریال منو پس زد . کمدی کلامی که مقداریش بستگی پیدا می کرد به فرهنگ آمریکایی ، اجرای تلویزیونی گونه به نوعی تله تئاتر مانند ، زمانهای کوتاه تر از سریالهای روتین ( حدود 20دقیقه ) و قدیمی بودن سریال که مربوط به 16سال قبل بود باعث شد که چندان به دلم نچسبه و منو پس بزنه . اما خب تعریف زیاد شنیده بودم پس ،خودم رو مجبور کردم که اقلا چند قسمتش رو ببینیم و چی شد ؟ .... بله من هم آروم آروم تو تله فرندز افتادم . این قدری که به فضا عادت کردم ، به شخصیتها نزدیک شدم و شوخیها رو درک کردم و بعد از 10قسمت دیگه افتادم تو خط و گاهی از ته دل می خندم و کیف می کنم . تازه تازه فهمیدم که سریال کمدی یعنی چی . تا الان 5فصل از 10فصل رو دیدم .
چندتا مطلب جالب راجع به این سریال رو که تو جاهای مختلف خوندم براتون بگم . اول بگم که یکی از محبوبترین مجموعههای کمدی روزمره در تاریخ تلویزیون آمریکا است که دهها میلیون طرفدار در سراسر جهان بدست آوردهاست و در تلویزیونهای بیش از یکصد کشور جهان نمایش داده شدهاست و جالبه که هنوز پس از 6سال از اتمام پخش سریال روزبروز به شمار طرفداران آن اضافه میشه.
ثانیا این که فرندز در طی پخش، جوایز زیادی هم بدست آورد، از جمله شش جایزهٔ امی برای عالیترین سریال کمدی، یک جایزه گوی طلایی، ۵۶ جایزه دیگر و در مجموع سریال دوستان ۱۵۲مرتبه کاندید جایزههای مختلف شدهاست. سریال دوستان «بهترین برنامهٔ تلویزیون در دههٔ ۹۰» خوانده شد و منتقدان آن را بهترین کمدی تلویزیونی تاکنون نامیدند. سری هشتم سریال با بردن جایزهٔ با ارزش «عالیترین مجموعهٔ کمدی» امی ستایش منتقدان را جلب کرد.
و سوم این که هنرپیشه های بسیاری در یک یا چند قسمت این مجموعه به صورت بازیگر مهمان نقش آفرینی کردهاند، که تعدادی از آنها از معروفترین ستارگان هالیوود هستند. از قبیل: بروس ویلیس، جرج کلونی، شون پن، برد پیت، جولیا رابرتز، وینونا رایدر، ایزابلا روسلینی، بن استیلر، ژان کلود ون دام، رابین ویلیامز، ریز ویدرسپون،...
مورد چهارم این بود که شهرت سریال به حدی بود که تا پایان سریال، به شش شخصیت اصلی آن هر کدام برای هر قسمت یک میلیون دلار آمریکا پرداخت شد. تبلیغات در آخرین سری سریال که بیش از ۵۲ میلیون بیننده جذب کرده بود، برای یک پیام ۳۰ ثانیهای دو میلیون دلار در آمریکا ارزش داشت !
اگه بخوام به طور خلاصه براتون داستان رو بیان کنم باید بگم که تمرکز سریال بر زندگی یک گروه دوستی شش نفرهاست: وقتی که داستان شروع میشود، راشل نامزد خود را در کلیسا رها کرده و پیش بهترین دوست دوران کودکی خود، مونیکا میرود. بین خانهٔ این دو و خانهٔ چندلر و جویی فقط یک راهرو وجود دارد و برادر مونیکا، راس که به تازگی از همسر خود جدا شده هم مرتب به آنجا رفت و آمد دارد. فیبی دوست آزاد و عجیب این گروه، هم اتاقی قدیمی مونیکا است. محل اتفاقات این مجموعه شامل آپارتمان مونیکا، آپارتمان چندلر و جویی، آپارتمان راس، آپارتمان فیبی، و یک قهوه خانهٔ محلی به نام سنترال پِرک است .
و نکته آخر این که جالبه بدونین که سریال در سطحهای مختلف اثر قابل توجهی بر فرهنگ عامه امریکا خصوصاً بر زبان و مد داشت. کاربرد "so" به معنای «خیلی» یا «واقعاً» توسط نویسندگان سریال دوستان اختراع نشد اما استفادهٔ زیاد این عبارت در سریال استفادهٔ آن را در مکالمات روزمره تشویق کرد. همچنین عبارت «I Know» به معنای «می دونم» توسط شخصیتهای مجموعه به خصوص مونیکا با لحنی تأکیدی باعث به کار رفتن بیش از پیش اون شد. ضمناً مجموعه فرندز به دلیل اثر آن بر مد روزمره و مدل موی سر قابل توجه بود به عنوان مثال مدل موی راشل توسط عدهٔ زیادی تقلید میشد.
و البته یه نکته جالبتر هم این که وقتی فرندز رو دیدم تازه متوجه شدم مهران مدیری ایده ساخت سریالهای نقطه چین و پاورچینش رو از کجا برداشته بود و صداش رو هم در نیاورده بود ! ولی عیب نداره آقا مهران . خوب برداشته بودی . تیکه کلامهای شما هم تو مردم حسابی جا افتاده بود .
-------------
کامنت برگزیده پست قبل :
چای داغ نوشته : آقا شما اصلا خودتو نگران نکن که سرت کلاه نرفته بپرس چرا ؟
دوسال پیش از طریق ماهواره مامانم یه دستگاه خرید 35 تومن به اسم نایسر دایسر و الحق خوب هم کار میکرد سال بعد جهت تهیه ی جهاز اینجانب مشرف شدیم شوش دیدیم همونو زده 9 تومن؟!!!!!!! دیگه کم مونده بود خودکشی کنیم سریع 2 تا خریدیم یعنی اگه یه اپسیلون فرق میکرد .خلاصه چند ماه بعد که رفتیم خونه بخت شروع کردیم به استفاده که همون بار اول تیغش دراومد یعنی کلا بویی از تیز بودن نبرده بود (این وسیله جهت خوردکردن استفاده میشه) شما فک کن تو اون ماهواره اییه ما یه سیب زمینی درسته می ذاشتیم عین نگین یه دست برات خورد میکرد تو این یه نصفه گذاشتیم تیغش جدا شد سریع زنگ زدیم مفازه ی طرف مگه زیر بار می رفت. خلاصه بخاطر خرید زیاد از اون شبکه یه اشانتیون از این دستگاه به ما دادن اینم واسمون داره کار میکنه عین هلو.گفتنی این که خیالت راحت باشه جنساشون واقعا فرق میکنه البته اگه از کانال می شاپ یا ایزی شاپ خریده باشی.ما که از می شاژ خریده بودیم و راضی هستیم درسته گرون بود اما خوب بود.
زن هم وطن من
نوشته شده در یکشنبه شانزدهم خرداد 1389 ساعت 14:16 شماره پست: 360
زن هم وطن من می شینه تا روز زن از طریق رادیو تلویزیون و روزنامه و خانواده بهش تبریک بگویند و یادش بیارن که یه زنه و یه مادر هست یا خواهد شد و بهشت زیر پای مادره و یه دسته گل و یه ماچ و یه کادوی ارزون یا گرون از شوهرش یا مَردِش بگیره و تموم بشه اون روز مادر و زن کذایی .
همین زن هم وطن من همیشه گله می کنه که چرا مردهای هموطنش قدرش رو درست نمی دونند و حق و حقوقش کمتر از اونهاست . چرا باید نصف برادرش ارث داشته باشه ؟ چرا شهادت هر دو تا از اونها برابر یه مرده ؟ چرا شغلهای درست درمون مال مرده ؟ و میاد می شینه و غبطه می خوره به هم جنسهای غربی خودش که چرا اونا این جوری موفق اند و برابر با مردهای اون دیار اند ؟
اما همین هموطن من که زن هم هست فکر کرده که زن غربی از اول همین امتیازات رو داشته و همین برابری ها رو داشته ، از همون بدو تشکیل جوامع انسانی در اون دیار ! نمیاد تاریخ غرب رو بخونه و بینه که زنان اون دیار هم چندان تفاوتی با اون نداشتند . مثلا حتی نمی تونستند رای بدهند ، نمی تونستند به استادیوم بروند ، نقششون منحصر بوده به بچه داری و معشوقه بودن ، ... .اونها حقوق برابر دیگه ای با مرد نداشتند ولی به میدون اومدن و به طور کاملا عملی از حقوق خودشون دفاع کردند . یعنی به نشستن و بیانیه صادر کردن و غر زدن وشکوه کردن بسنده نکردند . داستان اون زنی که در مسابقه اسب دوانی سالیانه لندن خودش رو جلوی اسبهای مسابقه انداخت تا نظر مردم رو به نداشتن حق برابر زن ومرد معطوف کنه شهره خاص و عامه .
ولی زن هم وطن من اکثرا گله گذاری می کنه و شکوه . نهایتش چیزی می نویسن که بله این قوانین اسلامه که مارو محدود کرده . این فرهنگ شرقیه که باعث شده ما شهروند درجه 2باشیم . ولی دوست دارم یه سوالی از زن هم وطن خودم بکنم .اصلا مگه این مردهای گردن کلفت ناقض حقوق شما رو جز یه زن بزرگ کرده ؟ چرا حداقل نیومدین مردهایی رو پرورش بدین تا حق انسانی یه زن که مادرشون بوده رو خوب رعایت کنند ؟
این نمی تونست به عنوان حداقل کار از جانب او اجرا بشه تا طی یکی دو نسل کلا همه چیز دگرگون بشه ؟ ولی نمیشه و نمیشه و نمیشه . چرایش رو خودتون بگین.
-------------
وبلاگ برگزیده پست قبل :
سمن از وبلاگ این روزها نوشته : طنز سریال فرندز جذابه چون طنز هوشمنده و احساس نمی کنی شما رو کم هوش فرض کردن و به هر قیمتی می خوان بخندونن ... و با خیال راحت می تونی بخندی بدون احساس عذاب وجدان از اینکه یه سریال آبکی داری می بینی ! همین هم فرق سریال های آقای مدیری هست با بقیه سریال های طنز ایرانی البته به نظر من !
درخواست صادقانه
نوشته شده در دوشنبه هفدهم خرداد 1389 ساعت 19:22 شماره پست: 361
دو روز قبل بنیامین رو برده بودم تو فست فودی در خیابون عباس آباد تا پیتزا بخوره که این تابلو رو بالای سر میزمون دیدم :
پیش خودم فکر کردم که حداقل صاحب این رستوران صداقت رو توی اعلامیه اش رعایت کرده . نیومده بگه خواهرم حجاب تو سنگر است . سنگرها را حفظ کنید ...یا خواهرم از فاطمه به تو این گونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است ...یا حفظ حجاب از برترین جهادهاست ....
اومده خیلی صادقانه بالای هر میزی یه تابلو این جوری نصب کرده که لطفا رعایت بکنید که ما مورد پاسخگویی قرار نگیریم . همین . خدا خیرش بده انشالله !
-------
کامنت برگزیده پست قبلی:
مریم از وبلاگ اتاق من نوشته : من زنهایی رو می شناسم که سالها خودشون از شوهرشون کتک خوردن و توهین شنیدن و باز هم پسرهاشون رو طوری بزرگ کردن که همین بلا رو سر یکی دیگه بیاره... به نظر من مشکل ما زنا اینه که فکر می کنیم این مردها هستن که حق ما رو بهمون نمی دن اما حقیقت اینه که ما زنها هستیم که دنبال حقمون نیستیم ... می مونه تو خونه و تو هر مجلسی ژست روشنفکرانه می گیره و سعی می کنه با کوچک کردن همسرش جلوی دیگران خودش رو بالا ببره... همین ما زنها هستیم که با افتخار از کلمه فمینیست استفاده می کنیم بدون اینکه بدونیم یعنی چی ... وهی ژست پشت ژست... اونوقت نوبت به عروسمون یا زن برادرمون که میرسه می خوایم پسرمون یا برادرمون اون رو خفه کنه ... لباس پوشیدن یادش بده ...حرف زدنش رو عوض کنه و همون سنتهایی که تا دیروز می نالیدیم ازش می شه الگومون.
آخرین ورژن پدرانگی!
نوشته شده در چهارشنبه نوزدهم خرداد 1389 ساعت 10:0 شماره پست: 363
الان چند وقتی میشه که وقتی صبح از خونه میام بیرون ، بنیامین، پسر ۴ساله من ،خوابه هنوز ، من نمی بینمش ،
وقتی هم شب بر می گردم دوباره خوابه یا اگه هم نخوابیده باشه ، نیم ساعت بعدش می خوابه ، و من باز هم نمی بینمش !
موندم از کار خودم که این چه جور پدر بودنیه آخه ؟!!
نیا تو ... برو عقب !
نوشته شده در پنجشنبه بیستم خرداد 1389 ساعت 17:1 شماره پست: 364
این قده حال می کونیم وقتی می خوایم یکی از برنامه های گوگل ، مثلا Google earth یا Google video یا ....دانلود کنیم و گوگل عزیز و دوست داشتنی ما ، صفحه زیر رو به ما نمایش می ده :
دیلماجی عبارت بالا : این محصول در کشور شما( که ایران باشه) قابل دسترسی نیست . از علاقمندی شما متشکریم ها ، اما این محصولی که دارین سعی می کنین دانلود کنین ، برای کشور شما( که همون ایران باشه ) جیززه !
---------
کامنت برگزیده پست قبل:
سین سین از وبلاگ دختری در معدن ذغال سنگ نوشته : الان چند وقتی میشه که وقتی صبح از تختم میام بیرون، منتظر بنیامین، پسر چهل ساله م هستم.وقتی هم شب برمی گردم به تختم، هنوز منتظرشم.موندم از کار خودش که این چه جور پسر بودنیه آخه؟!!
امیدوارم هیچ وقت این مطلب را تو وبلاگتون نبینیم. امیدوارم این قانون جدید پسر-فرزندی، هیچ وقت در مورد شما اجرا نشود!
قصه
نوشته شده در شنبه بیست و دوم خرداد 1389 ساعت 14:53 شماره پست: 365
یکی بود یکی نبود . غیر از خدای مهربون هیشکی نبود .
توی یه شهری از شهرای این سرزمین ، یه پیرمردی بود که پسرتنبلی داشت که به هیچ وجه سر کار نمیرفت و زده بود تو کار بخور و بخواب . پسره روز به روز بزرگتر و گنده تر میشد و همین جور برای خودش ول می گشت . تا این که یه روز دیگه پیرمرده ، پسرش رو مجبور می کنه که دیگه الا و بلا و حتما باید از فردا بره سر کار و این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست.
اما فردا صبح که پسره با نک ونال می خواست از خونه بره بیرون ، مادرش دور از چشم شوهرش و یواشکی ، چن تا سکه می ذاره کف دستش و میگه که شب که برگشتی ، اینها رو بده پدرت و بگو مزد کارمه . پسره هم شاد و خوشحال از این بختی که داره ،می ره گردش و یللی تللی می کنه و غروب که بر می گرده خونه ، صاف می ره پیش باباش و همون سکه ها رو جلوش دراز می کنه و می گه بیا اینم مزد کار امروزم . پیرمرده سکه ها رو می گیره و نگاهی بهشون و به پسرش می کنه و یهویی همشون رو می اندازه تو آتیش بخاری ! پسره با تعجب نگاهی به پدرش می اندازه و با خودش میگه که بابای ما هم کم شیرین عقل نیستا ، این همه زور زد که منو بفرسته سرکار تا براش پول بیارم آخرش هم این جوری انداختشون تو آتیش .
فرداش دوباره برنامه روز قبل پیاده میشه و بعد از این که پسره با سکه های مادره بر می گرده ، پدره دوباره پولها رو می اندازه تو آتیش ! تا روز سوم که صبح مادره به پسرش میگه عزیز دلم من امروز سکه ای ندارم بهت بدم . سعی کن یه کاری گیر بیاری صدای بابات درنیاد . پسره با ناراحتی می ره بیرون و از روی اجبار می گرده و از قضا یه کار سختی هم گیر میاره و تا غروب زحمت می کشه و عرق می ریزه و آخر وقت از صاحب کارش مزدش رو می گیره و بر می گرده خونه . دوباره سکه هاش رو می گیره جلوی باباش . باباش هم سکه ها رو می گیره و نگاهی بهشون می کنه و باز پرتشون می کنه وسط آتیش ! پسر که این صحنه رو می بینه . داد می زنه وای چی کار می کنی بابا؟ و می پره جلو دستشو رو می کنه وسط آتیشا و با جلز و ولز دستش ، سکه ها رو بالاخره نجات می ده و در میاره .
پیرمرده لبخندی می زنه و پسرش رو بغل می کنه و به پسرش که با چشمهای گرد شده نگاش می کرده می گه آفرین پسر عزیزم . الان فهمیدم که این سکه های امروز رو خودت به دست آوردی و براشون زحمت کشیدی . آدما همیشه قدر چیزی رو که زحمتش رو کشیده باشن خوب می دونن . اما اون سکه هایی که روزهای قبل می آوردی ، چون براش زحمتی نکشیده بودی برات فرقی نداشت که بسوزن یا نه .
این بود قصه امروز من برای شما . قصه ما به سر رسید ، کلاغه به خونه اش نرسید . بالا رفتیم دوغ بود ، پایین اومدیم ماست بود ، قصه ما راست بود . خوب و خوش و شاد باشین .
ممنوع
نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم خرداد 1389 ساعت 12:10 شماره پست: 366
جمعه صبح که جاتون خالی ، یه چند ساعتی با خانواده رفتیم پارک جمشیدیه ،همون اول ورودی پارک این تابلو رو دیدم که زده بودند تا من که شهروند گرامی ای باشم ،بدونم نباید چی کارها بکنم ...اما خداییش هرچی چن نفری فکر کردیم که چرا باید مثلا از همراه آوردن آلات موسیقی جداً خودداری کرد ! نفهمیدیم . مثلا چی میشه اگه گیتاری زده بشه ؟ سنتوری نواخته بشه ؟ یه نفر نی بزنه ؟ دو نفر تار بزنن ؟ چن نفر آوازی بخونن ؟ محیط یه کمی شاد بشه ؟ این کسایی که میشینن و از این دست مقررات وضع می کنن ، واقعا چیزی نیستند جز یه سری آدم مریض وعقده ای .
باهوش ها
نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم خرداد 1389 ساعت 10:21 شماره پست: 367
ما ( من و باران ) همیشه سعیمون بر اینه که تو خونه هیچ دروغی نگیم ، مخصوصا جلوی بنیامین . مثلا اگه بهش قولی بدم که فلان چیز رو برات می خرم یا این که می برمت پارک ، 100% اجراش می کنم تا بفهمه باید خوش قول باشه . یا اگه کار بدی کرد و ازش یپرسم تو کردی ؟ مستقیم دعوایش نکنم که به دروغگویی پناه ببره . ولی ...
این بچه ما از وقتی که به عقل رسیده ، یه جاهایی دروغ می گه . خیلی هم حرفه ای به طوری که یه وقتا من و مامانش مات می مونیم که اصلا باید چی بگیم؟ خب این یه جورایی برای من علامت سوال شده بود که آخه این فسقل ، این چیزها رو از کجا یاد می گیره ؟ اما دیروز یه مطلبی دیدم که یه کمی خیالم رو راحت کرد .
خبر در روزنامه دیلی تلگراف اومده . نوشته که: انستیتو تحقیقات کودکان در دانشگاه تورنتو به این باور رسیده که توانایی دروغ گفتن در سن دو سالگی نشانه ای از سرعت رشد و پیشرفت مغز است و به معنای این است که آنها در آینده زندگی موفق تری را خواهند داشت و این دروغ هر چقدر قانع کننده تر باشد این کودکان در سالهای بعدی تیز هوش تر خواهند شد . توانایی فکر کردن آنها بهتر می شود چون دروغ گفتن شامل چندین مرحله همزمان در مغز مانند جمع بندی منابع اطلاعاتی و جدا کردن اطلاعاتی است که به سود طرف است. این تواناییهای مرتبط با بخشهایی از مغز هستند که عملکردهای اجرایی را کنترل می کنند و از تفکر و منطق بیشتری استفاده می کنند. رئیس تیم تحقیقاتی این موسسه گفته که اینکه متوجه بشین کودک دروغ می گوید بد نیست اما باید از آن لحظه برای آموزش کودک استفاده کرد. شما نباید بر سر او داد زده و عصبانی شوید بلکه باید در مورد اهمیت صداقت و بار منفی دروغ گفتن صحبت کنید چون بعد از 8 سالگی این شانسها بسیار نادر می شوند.
البته من کمی از این بابت خیالم راحت شد ولی نتونستم از فکر یه تناقض دیگه که تو کشور عزیزمون درباره دروغگویی ای که بسیار شایع هست و داره به سادگی رخ میده ( فرقی هم نداره از صدر تا ذیل ) ربطش بدم . اگه دروغ نشون دهنده هوش یه بچه است ، آیا برای یه بزرگسال هم همون معنی رو میده ؟ یعنی آدم بزرگها هرچی دروغگوتر باشند باهوش ترند و هرچی صادق تر ،خنگ تر؟!
------
کامنت برگزیده پست قبل:
دینا خانومی از وبلاگ باغچه کوچک ما نوشته : ای بابا برادر! موسیقی کجا بود؟! باید بری تو دل طبیعت و هی ذکر و صلوات بفرستی و یا اگه دسته جمعی رفتی یک دعای کمیلی! زیارت عاشورایی دسته جمعی تلاوت کنید فیض دسته جمعی ببرید!!!! روحیه و شادی و خنده دیگه چیه؟ همش کشکه! به فکر آخرت باش برادر!!!!
الصلاه و النوم
نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم خرداد 1389 ساعت 11:1 شماره پست: 368
در منابع ادبی اومده که نماز کلمه ای است فارسی که در ایران،افغانستان ،بنگلادش ، هند، پاکستان ،ترکیه ، آلبانی و بوسنی هرزگوین برای صلاة عربی بهکار برده میشه و به معنای خمشدن و سرفرودآوری برای ستایش و احترام است. دکتر معین ریشه این واژه رو پارسی پهلوی دانسته است .
در منابع علمی اومده که خواب کاهش ناگهانی جریان خون در زمان استراحت است به طوری که فعالیت بدن و ذهن کم شود و توهمهای بینایی جایگزین تصاویر واضح واقعی بشوند. خواب برای سلامت و بهزیستی بدنی و روانی انسانها و جانوران اهمیت فراوان دارد.
--------------------------
کامنت برگزیده پست قبل :
شکلات تلخ نوشته : این دروغگوئی نیست که نشان هوش است بلکه توانائی دروغ پردازیست و بزرگسال و کوچکسال هم نمیشناسد . منتها از آنجائی که بچه ها هنوز خود را مقید به رعایت خطوط قرمز زندگی نکرده و نمیدانند , دروغ پردازی در آنها مساویست با دروغگوئی . اما دروغگوئی در بزرگسالی نشان هوش نیست و بیشتر نشان حماقت است مخصوصا در حد و اندازه بزرگ و مثلا زیر زمین و کیک زرد و اینها . زیرا وقتی در بزرگسالی نتوانستی خود را به خط و خطوط انسانی مقید کنی یعنی یک جای عقل و منطق و درایتت میلنگد.
تاب تاب عباسی ...
نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم خرداد 1389 ساعت 11:23 شماره پست: 369
یه چیزی که من متوجه شدم ، و اون متوجه شدم من وقتی رخ میده که بنیامین رو برده باشم پارکی جایی، اینه که تو محوطه بازی ای که پر از تاب و سرسره و الاکلنگه ، تعداد زیادی از پدر مادرهایی که بچشون رو آوردن ، قدم به قدم بچشون حرکت میکنن که نکنه بچه طوریش بشه یا احیانا بره و اونا رو گم کنه . خب تا اینجاش که قابل تقدیره . بالاخره یکی از وظایف پدر مادر بودن اینه دیگه . من هم همین کارها رو می کنم و البته بیشتر سعی می کنم چشمم بهش باشه که از جلو چشمم دور نشه و گمش کنم .
اما چیزی رو که متوجه شدم اینه که تعداد قابل توجهی از این پدرمادرها ، ( این رو بارها به چشم خودم دیدم ) وقتی ببینن که بچه دیگه ای تنهاست و پدر مادرش باهاش نیستند ، خیلی ریلکس و حق به جانب ، به نفع بچه خودشون وارد میدون میشن . مثلا اگه اون بچه تنها ، تو صف تاب بازی ایستاده و بچه اونها بعد از این بچه باشه ، میان جلو و با زبون چرب و نرم و هیکل گنده به بچه تنها می گن : کوچولو می ذاری یه دقه این دختر من سوار شه ؟ گناه داره توبزرگتری یا تو اصلا میتونی بری سوار یه چیز دیگه بشی ! و عملا از عنصر نیرو و توانایی فیزیکی ( عقلی که چه عرض کنم ) خودش علیه یه بچه دو ، سه ساله استفاده می کنه .
مثلا دیشب این اتفاق برای پسر ما هم افتاد و خوشبختانه بنیامین که نوبتش شده بود و چند دقیقه ای هم تو صف ایستاده بود ، به اون داروغه ناتینگهام گنده بک ، محل سگ هم نذاشت و رفت و سوار تاب شد و تاب بازی خودش رو کرد و یارو رو بور کرد . ما هم که از دور نظاره گر این صحنه بودیم ، لبخند به لب آوردیم .
------
کامنت برگزیده پست قبل :
بابک از وبلاگ این جا سرد است نوشته : البته نباید از بوی پاها در این تابستان گرم هم گذشت، شاید همگی بیهوش شدند!!
چند عکس از جام جهانی که از IRIB ندیدین
نوشته شده در پنجشنبه بیست و هفتم خرداد 1389 ساعت 12:13 شماره پست: 370
دیدیم تو این پنجشنبه که نِصب ملت تشریف ندارن ، یه پست به روز بذاریم درباره جام جهانی . هرچی هم که بخوام بی خیالش بشم بازم بازیهایی داره که نمیشه ندید و خوابید . مثلا بازی امشب کره جنوبی و آرژانتین رو میشه ندید ؟ یا بازی برزیل و پرتغال رو ؟ خب تبِ دیگه . افتاده به جون عمده ای از این ملت از جمله ما .
اول این چن تا عکس جالب رو از حاشیه روزای اول جام جهانی ببینین :
بعد خدمتتون عارض شم که شومایی که پای لب تاب و کیبوردت ولویی ، برای اطلاع از نتایج جام جهانی چند راه داری طبیعتا . اول برو سراغ گوگل جون ، و فقط تایپ کن world cup که برات تو اولین خط آخرین نتایج رو به فارسی و ساعت ایران بیاره .
بعد یه نرم افزار 2مگی هم بهت معرفی می کنم که ماکزیمم سه دقیقه ای دانلود میشه و اون جا می تونی به طور آنلاین از آخرین نتایج و رده بندی ها مطلع بشی و خواهی تونست جدول مسابقات رو ببینی و نتیجه مسابقات برگزار شده رو هم در اون ذخیره کرده و انواع آمار را توسطش استخراج کنی و می تونی ساعت ایران رو هم بدی که برات ساعت رو هم تنظیم بکنه . خب می تونی روی کلمه این نرم افزار کلیک کنی و به این خواسته هم برسی.
ویکِند توپی داشته باشین رفقا .
-----------
وبلاگ برگزیده پست قبل :
بابک از وبلاگ این جا سرد است نوشته : اقا اینجا دقیقا برعکسه و چون هنوز خوی اشتراکی تو اینا مونده همه چیز حتی اسباب بازی که بچه با خودشون میارن رو هم با هم اشتراکی بازی می کنن حالا این پسر ما که خویی از اشتراک درش نیست مثل یک شیر به اینا حمله می بره و ما هم کلی بایداسباب بازی برای بقیه بچه ها ببریم که نگاه عجیب والدین رو عوض کنیم
در ضمن از پدر مادرا در منطقه بازی بچه ها خبری نیست و همه در اطراف نشستن و بقول شما چشمشون به بچه هاست.
بعدا نوشت : متوجه شدم هیچ کدوم از عکسایی که آپلود کرده بودم نمایش داده نمیشه . وقتی خواستم بفهمم چرا متوجه شدم سایت مربوطه فیلتر شده !!! این چندمین باره که یه سایت آپلود داره فیلتر میشه . از دولت محترم تقاضامندیم خودشون سایتی رو جهت آپلود اعلام کنند که دیگه فیلتر نشه . صواب داره به خدا !
بهشت
نوشته شده در شنبه بیست و نهم خرداد 1389 ساعت 11:26 شماره پست: 371
دیشب یه خوابی دیدم که برای خودم هم عجیب بود .
خواب دیدم که توی جایی هستم که با این که شبیه به محل زندگی فعلی منه ولی باز یه تفاوتهایی هم داره و یه حس عجیبی رو به من منتقل می کرد . یواش یواش متوجه شدم که من مُرده ام و اینجا هم برزخه ! البته اولش یه حس ناراحت کننده ای به من دست داد ولی خیلی زود عادی شد . خوبی قضیه این بود که برزخ بهشتی بود نه جهنمی که با دری از برزخ ما جدا میشد ،دری که داغ از آتش و لهیب سوزانش بود . عده ای از دوستان و اقوام و آشنایانم رو هم اونجا دیدم .
برای من این سوال پیش اومده بود که اگه این جا برزخ بهشتیه چرا همه چی این قده عادیه ؟ چرا شکل اون بهشت وعده داده شده نیست ؟ انگاری که وسط همین شهر تهران بودیم که سروشی غیبی به من نداد داد که بهشت هر کس اون چیزیه که خواسته بود و دوست داره اون جوری باشه . گویا تو همون زندگی برزخی یه ماشینی داشتم تو رنج SUV که حسابی هم درب داغون و کثیف بود خب من هم بنا به نظر اون سروش ، همون آن دلم خواست تمیز و براق و پولیش خورده باشه و .... شد!
این بود خواب دیشب من !
و یه چیز دیگه . اینی که تو قرآن توصیفات بهشت اومده و همه اش از نهرهای آب و شیرو عسل و سایه سار درختان و قصرهای زیبا و باشکوه گفته شده مربوط می شده به محیط داغ و بیابونی عربستان و اوج لذتی که یه عرب بادیه نشین از این باغهای بهشتی داشته . خب همینه دیگه ...بهشت هر کسی چیزیه که بهش علاقمنده .
عقیده و عقده
نوشته شده در دوشنبه سی و یکم خرداد 1389 ساعت 10:26 شماره پست: 372
انتهای سالهای نوجوانی و ابتدای جوانی ( حدود 18سالگی ) شدیدا دلبسته دکتر علی شریعتی بودم . شدید و بی مجامله ازافکارش حمایت می کردم و مخالف بودم با هرچیز که دکتر شریعتی مخالف بود .
زمان شاه ، پیش ازانقلاب ، بچه خردسالی بودم . در تهران مستاجر خانواده شریف مزینانی ای بودیم که از اقوام به نسبت دور دکتر شریعتی محسوب می شدند .گاهی به رسم دید و بازدید ، دکتر علی شریعتی به دیدار این صاحبخانه ها که در طبقه بالای ما ( من ، پدرومادرم که تازه در ابتدای زندگی مشترکشان بودند ) زندگی می کردند می آمد و می رفت . گرچه من خردسال از آن دیدارها چیزمشخصی به یاد ندارم ،ولی بعدها از گفته های مادر ، متوجه محبت و صمیمیت دکتر علی شریعتی با این فامیل دورش شده بودم و خواه ناخواه محبتی در دل من افتاده بود .
این جدیت عقیده من راجع به نظرات دکتر ادامه دار بود و هر گفتاری از او را چون آیه قرآن خدشه ناپذیر و عوض نشدنی می پنداشتم تا روزی رسید که با سروش دباغ ( فرزند دکتر عبدالکریم سروش ) در کلاسی همدرس شدم و از طریق او به سلسله جلسات دکتر سروش راه یافتم که مبحثی دامنه دار و عمیق را پیگیری می کرد تحت عنوان اصناف دینداری ( که توضیح در این باب خود جای جداگانه ای می طلبد ) و در آن جلسات ، اندک اندک چشم و گوشم به آرا دیگری نیز روشن گشت و چنان شد که بعد از چند ماه ، بتی را که ساخته بودم را به دست خود می شکستم .
پریروز ۲۹خرداد ، سالگرد 33م عروج علی شریعتی بزرگ بود .با خود فکر میکردم که دکتر شریعتی هم انسانی بود چون بقیه . عقایدش دچار تحویل و تحول می شد ،در طی این سالیان تدریس و سخنرانی و روشنگری . نه تنها او، بلکه هیچ انسانی ( تاکید دارم مجددا هیچ انسانی ) را نباید صاحب تمام سخنان و آراء ازلی ابدی و خدشه ناپذیر دانست . او فرزند زمانه خویشتن بود چنانکه ما نیز باید چنین باشیم .
اما چنان چه دکتر سروش در یکی از همان جلسات گفته بود ، دکتر شریعتی یک روشنفکر درد آشنا بود و یک روشنفکر را از روی پاسخهایی که داده است فقط نمی سنجند . بلکه یک روشنفکر کار مهمتری هم انجام می دهد و آن درانداختن پرسشهایی بنیادی است که تا کنون کسی به آن پرسشها فکر نکرده .
مَثَل ما مِثل این پرسشی بود که ایزاک نیوتون داشت که چرا سیب از روی درخت به روی زمین می افتد ؟ پرسش که درنوع وزمانه خودش یگانه بود و همین پرسش بود که به کشف قانون جاذبه زمین انجامید .
دیروز گفتیدم که اگر دکتر شریعتی فقط همین نیایش (خدایا ،عقیده ی مرا از دست عقده ام مصون بدار!) را هم به جا گذاشته بود نامش جاودانه میشد چه برسد به آن که ...
------------------
کامنت برگزیده پست قبل :
مریم نوشته : تفکر درخصوص اینکه از کجا و برای چه آمده ایم و چگونه و به کجا خواهیم رفت بخشی عمده ای از روزگار آدم هاست ! متاسفانه آفریدگاری که در ذهن ما کرده اند و ما هم با آغوش باز پذیرفته ایم خداوند (استغفرالله !) کوچک مغزی است که آن بالا نشسته و با چوب خطی که برای هرکدام از ماگذاشته آماده است تا وقتش شود و با بهشت و جهنمش حسابی از خجاتمان دربیاید و....
دوست من خوابی که دیدی بسیار با معناست و آنچه بعد از مرگ در این کره خاکی رخ میدهد همین است که گفتی ! ما از بدو خلقت که قطعا سیری تکاملی داشته ( نه صرفا آنگونه که داروین میگوید بلکه در شمایل و سنخی دیگر ) لایه لایه از خود رها میشویم و به آن میرسیم که میگویند الیه راجعون .... ما در طول خلقتمان بارها میمیریم و زنده میشویم و بین هر مرگ برزخی است که درصورتی ازآن میگذریم و به مقام بالاتر میرویم که وابستیگیهایمان را در همان مرحله زندگی بگذاریم .........
بحثی طولانی و عجیب است که اینجا بیش از این مجالش نیست بنظرم آمد خوابت نوعی آگاهی است و خواستم مطلبی فراتر بگویم ... راستی این هم که گفتی هرچه بخواهی همان میشود بسیار درست است ... ما تمرین خدا شدن میکنیم تا روزی بعد از گذر از بسیار مراتب به ذات مقدسش برسیم ...
کیف
نوشته شده در چهارشنبه یکم اردیبهشت 1389 ساعت 11:41 شماره پست: 333
دیروز قرار ملاقاتی داشتم و یه ربع زودتر از قراربه وعده گاه رسیدم . ناچار کنار نرده های پارک ساعی قدم زدم و برای وقت گذرونی مردمی که رد می شدند رو زیر نظر گرفتم . چیز جالبی رو برای اولین بار متوجه شدم : امکان نداره زن یا دختری رو توخیابون ببینی که کیف به دستش نباشه !
تنبل خان پاشو !
نوشته شده در شنبه چهارم اردیبهشت 1389 ساعت 14:20 شماره پست: 334
نمی دونم امروز صبح ،تنبل تر از من کس دیگه ای هم بود تواین ولایت یا نه ؟ یعنی اصلا یه درصد هم حس و توان نداشتم که بلندشم و سر کار برم ولی خب ناچاریه که باید رفت و سوخت و ساخت .
با دلخوری و کسالت ناشی از همون تنبلی صبح پشت میز کارم نشسته بودم که مطلبی دیدم که یه ذره خوشحال شدم ، تحت عنوان تنبلی اجتماعی ایرانیان از متوسط جهانی بیشتر است ، که نه الحمدلله فقط من نیستم که تنبلم . گویا ولایت ما ولایت تنبل هاست !
این مطلب این جوری شروع شده که : در بین بیشتر مشکلات ایرانیان ، خصوصیت اخلاقی ای را مشاهده میکنیم که ، بسیاری از ویژگیهای نامطلوب ما بر روی آن سوار شده و در فرهنگ و خصلت جمعی ما بسیار ریشه دارد و نام این خصوصیت اخلاقی تنبلی ست که بسیاری از عادات فرهنگی و صفات اجتماعی ما از آن مایه میگیرند و تغذیه میکنند. تنبلی، نشاط کار نداشتن، بیماری است.
مثلا عدهای که الآن شب و روز درس میخوانند برای این است که بعدا مجبور نشوند کار کنند! ما از حیث فرهنگ کار در کشور مشکل داریم. در کشور ما فرهنگ یقه سفیدی پذیرفته شده است و این که آدم درس میخواند تا کار نکند و هر کسی درس نخواند باید کار کند، در فرهنگ ما یک امر عادی شده است و فرار کردن از کار و زحمت را یک نوع زرنگی میپندارند.مثلا این که وقتی یکی تصمیم دارد که به آمریکا- کانادا- استرالیا یا اروپا برود جهت زندگی ،بقیه او را می ترسانند که : اگه اونجا بری باید عین خر کار کنی ها !
تنبلی اجتماعی یکی از مهمترین ویژگیهای رفتاری ناپسند ایرانیان است و این مساله به ویژه در نبود تمایل به درس خواندن در مدارس و دانشگاهها و در کار اداری کارمندان و در میزان بالای تماشای تلویزیون در ایران به جای کتابخوانی نهفته است. تنبلی اجتماعی همچنین در تمایل زیاد به استخدام در دستگاه دولتی و نبود تمایل برای کسب تخصص و مهارت و کارآفرینی در وجود تعطیلی فراوان سالانه در پدیدهای به نام بینالتعطیلین و در موارد فراوان دیگر موجود است.
این مطلب که تموم شد یادم اومد که متوسط کار مفید ایرانیان از 8 ساعت فقط 20دقیقه است ! و دیگه خیالم راحت راحت شد که فقط من تنبل نیستم ببم جان .
کلانتری دوست داری بری یا بیمارستان؟! (1)
نوشته شده در یکشنبه پنجم اردیبهشت 1389 ساعت 15:33 شماره پست: 335
مدت زیادیه که براتون خاطره نگفتم و الان وقت مناسبیه
همون اول ها که تازه با باران آشنا شده بودم و هنوز کار ما به خواستگاری و مسائل بعدیش نکشیده بود ، یه صبح باهاش قرار گذاشتم که عصر ، هم دیگه رو توی میدون ونک روبروی داروخانه قانون ببینیم . اصلا این داروخانه قانون یه خصلتی که داشت و نمی دونم هنوز هم داره یا نه ، که هر چند باری که من و باران با هم اون جا قرار می گذاشتیم چند نفر دیگه رو هم اونجا می دیدیم که قرارشون اونجا بود و جالب این بود که یکی دوباری هم دوتا از هم کلاسیها رو دیدم که رابطه اشون رو از همه ماها مخفی کرده بودن و قرارشون اونجا بود و تا بندگان خدا به هم رسیدند و دستهای هم رو گرفتن ، ناگهان من رو لبخند به لب دیدند و عیششون به کل منغّض شد و فقط تونستن سریع از اونجا جیم بشند برند دنبال زندگیشون و به بخت بدشون لعنت بفرستند که این دیگه از کجا پیداش شد؟!
خب اوایل که ما دانشگاه رفته بودیم یه جورایی ارتباط دختر با یه پسر خیلی عجیب غریب بود و همه مخفی می کردند . مثلا تا یه سال از ارتباط من و باران جز دوستای خیلی نزدیکمون کسی خبر دار نبود .ولی خب الحمدالله ما که داشتیم فارغ التحصیل می شدیم دیگه همه با هم راحت شده بودند و اون جو ریا و تزویر جایش رو به صفا و محبت داده بود و دور همون حوض دانشگاه به دل دادن و قلوه گرفتن مشغول می شدند !
آره می گفتم که قرارمون این بود که هم رو اونجا ببینیم و باران هم خواهرش رو ورداشته بود با خودش آورده بود . از قضا ما تقریبا با هم دیگه به سر قرار رسیدیم . برعکس همیشه که من بیچاره باید نیم ساعتی قدم می زدم تا باران خانوم بیاد ولی خب این دفعه نه . آقا ما مشغول حال و احوال کردن و این ها بودیم که یهو یه پسری که هم سن و سال من می خورد باشه ،با کله تراشیده اومد وسط ما و دست خواهر باران رو گرفت و کمی کشیدش اون طرف و یه کاغذ که شماره تلفنش توش بود رو به طرفش دراز کرد .
خواهر باران اون موقع فوقش 16 ساله بود .منتها چون قدش کلا بلندتر از خیلی هم سن و سالهاشه بیشتر بهش می خورد . ولی بنده خدا رسماً از حرکت این بابا کُپ کرد و رنگ از رخسارش پرید . ما رو می گی ؟ یه جورایی غیرتی شدم و رفتم شونه یارو رو گرفتم چرخوندمش سمت خودم و سعی کردم یه جورایی سنگین و با جذبه بگم : «داداش عوضی گرفتی . برو . »
اما پسره اصلا منو به ..مش هم حساب نکرد و نگاهمم نکرد و همین جوری سعی می کرد کاغذ رو بذاره تو دست خواهر باران . من راستش بهم بیشتر برخورد و زدم زیر دستش و کاغذ حاوی شماره تلفن کذایی از تو دستش پرت شد هوا و افتاد کف پیاده رو .
این جا بود که پسره بالاخره برگشت و چشم تو چشم شد . قدش شاید یه هوا از من کوتاه تر بود ولی به همون میزان ورزیده تر به نظر می رسید . دستم رو روی شونه اش گذاشتم و گفتم : «مگه به تو نیستم که این خانوم با منه ؟ » که دستم رو از روی شونه اش انداخت و یهو داد زد : «غلط کردی . این با تو نیست . اون ( باران رو با انگشت نشون داد ) دوست دخترته . من می خوام با این ( خواهر باران رو نشون داد ) دوست بشم .» همین جوری این ها رو با داد و فریاد می گفت و تصورش رو بکینن تو 6 بعد از ظهر میدون ونک که چقده شلوغه و یه عالمه آدم هم دو رو بر ما جمع شده بودن و نگاهمون می کردند .
من رو می گین که کلا آدم دعوایی نیستم و همیشه هم سعی می کنم وارد دعوا نشم . یادمه البته نمی دونم کی ، ولی گفته بود از دو طرف دعوا یکشون می ره بیمارستان اون یکی هم میره کلانتری . برای همین دعوایی نبوده و نیستم ، ولی حرفهای پسره و این که جلوی باران هم که تازه با هم دوست شده بودیم کم نیارم منو به این سمت هل داد که اقلا جلوی باران خانوم ، یه خودی نشون بدیم . این فکر اومد تو ذهنم که مشتی چیزی حواله اش کنم و هلش بدم عقب که یهو پسره عربده زد رو به آدمهایی که درو برمون جمع شده بودند که : «چه خبرتونه جمع شدین بزنیین به چاک ! » و ملت همه کُپ کرده و گریخته و به طرفه العینی پراکنده شدند ....
ادامه رو ایشالا دفعه بعد می ذارم فعلا تا این جاش رو داشته باشین . رخصت .
کلانتری دوست داری بری یا بیمارستان؟! (2)
نوشته شده در سه شنبه هفتم اردیبهشت 1389 ساعت 12:49 شماره پست: 336
اونهایی که تازه اومدند اول ( این بخش اول ) رو بخونند .
...این فکر اومد تو ذهنم که مشتی چیزی حواله اش کنم و هلش بدم عقب که یارو جا بخورده و قضیه تموم شه بره پی کارش و جلوی باران خانوم سربلند بشم . اما یهو پسرهِ نامرد یه عربده زد (از این هندونه فروشی ها ) و رو به آدمهایی که درو برمون جمع شده بودند که : «چه خبرتونه جمع شدین بزنین به چاک ! » و ملت همه کُپ کرده و گریخته و به طرفه العینی پراکنده شدند و دورمون تقریبا خلوت شد (به طوری که جورایی صدای جیرجیریک ها هم شنیده می شد!) .
خب این پسره جُعلق که این جوری پرده دری و عربده کشی کرد ، راستش از خدا پنهون نیست و از شماهم پنهون نباشه که منم دچار تردید شدم که برم باز هم جلو یا نه و اصلا چه خبره این جا ؟! آخه آدم عادی که نمیاد این جوری کنه و به نظر میومد قضیه اصلاً یه کمی بودار باشه و حقیقت از تصمیم برای دعوا بالکل منصرف شدم و بیشتر به دست و بالش یواشکی نیگا می کردم و منتظر چاقویی چیزی بودم که در بیاره و بخواد فرو کنه تو شیکم ما و دل و روده رو سفره کنه و فدای غیرت خواهیمون بشیم اول عمریه !!
ولی یارو که تازه انگار گرم شده بود به جای تیزی کشیدن ، شروع کرد به فحش خواهر مادر دادن به من که مادرتو فلان کردم ، خواهرتو فلان کردم . منم یه کمی خیالم راحت شد که الحمدالله دل و روده سرجاش می مونه . دست باران رو گرفتم که بیاد زودتر از اونجا بریم ولی تکون نمی خورد از جاش . مونده بودم که چه کار بکنم که نه آبروم بره جلوی این دو نفر و هم این که کار بالا نگیره که اون موقع پدر مادر باران از ارتباطش با من بی خبر بودند و اگه می فهمیدند براش خیلی بد می شد ، برای همین هی دست دست می کردم که موضوع بگذره و تموم شه ولی لعنتی اصلا ول کن نبود و همین جوری فحش بود که حواله من بیچاره می کرد . تو همین هیر و ویر بود که چند نفر دست آخر اومدن و پسره رو ورداشتن و به زور از اونجا دور کردند .
کل این جریان در کمتر از یک دقیقه اتفاق افتاد .
حالا از باران و خواهرش بشنوین که در اثر این کش و واکش ها دچار اضطراب شده بودند و مخصوصا باران که لرزش گرفته بود و من هم ناچاری ورش داشتم و بردمش توی همون داروخانه قانون تا بتونه بشینه و آبی به سر و صورتش بزنه . خب وقتی نشست و لیوان آب رو به باران دادم . آب رو که خورد و کمی آروم شد یه نفسی کشید و زیر چشمی و با اوقات تلخی به من نگاه کرد . گفتم : «چی شده ؟ » اخمهاش رو بیشتر تو هم کرد و گفت : «چرا گذاشتی هر چی دلش می خواست بهت بگه ؟ » منم بهم برخورد ، ولی هنوز دهنم رو باز نکرده بودم که از خودم دفاع کنم که
یهو یه دختره ریز نقش و خوش سر و لباسی اومد تو و ما رو که دید گفت : «آقا شما بودین که الان دعوا کردین ؟ » ما هم با بهت به دختره نگاه کردیم و من فقط سری تکون دادم و دختره رفت بیرون . ما سه تایی به هم نگاه کردیم که این دیگه کی بود ؟ نکنه موضوع داره تازه کش میاد ؟ و تو همین صوبتا بودیم که دوباره همون دختره با همون پسره که 5دقیقه قبل نسق گیری کرده بود ،دوتایی از در داروخانه وارد شدند و به طرف ما اومدند !
قبل از این که من بتونم عکس العملی نشون بدم که چه بکنم یا نکنم ، پسره شیرجه زد سمت باران که : «خانوم اجازه بدین دستتونو ببوسم . من عذر می خوام . من نفهمیدم . » ما هم هرسه تایی وا رفتیم که این چی بود دیگه ؟ دختره هم که باهاش اومده بود هی عذر خواهی می کرد . از گوشه چشم دیدم که تمام مشتریهای داروخانه با تعجب به رفتارهای پسره خیره شده بودند که اصرار داشت و تلاش می کرد که من رو رد کنه و خودش رو به باران برسونه که روی صندلی نشسته بود تا موفق شه این دفعه دستش رو ببوسه . بالاخره دیدم این مراسم انجام نشه بهتره انگار . پس دست یارو رو گرفتم و گفتم : «عیبی نداره داداش بی خیال شو . پیش اومده دیگه » و یارو بالاخره رضایت داد و گذاشت رفت و ما با دختره تنها شدیم . دختره خداییش قشنگ بود مثلا تو ته مایه های لیلا اوتادی اینا بود ولی اصلا به پسره که خیلی بهش ارفاق می کردیم ، قیافه اش تو مایه های جواد رضویان می شد نمی اومد .
دختره به ما نزدیک تر شد و با چشاش دور و بر رو کمی پایید و آروم گفت : «خانوم ببخشین من دوست دختر مهدی ( همون جواد خودمون ! ) هستم و از هیچ کس جز من حرف شنوی نداره . ازش دلگیر نشین . این بیچاره الان 5 روزه که خواهرش مرگ مغزی شده این هر روز این قد مشروب می خوره که مست می کنه . میاد این جا با یکی دعواش می شه . منم همیشه حواسم بهش هستا . ولی الان یه چند دقیقه رفته بودم خونه و تو راه برگشت بودم که فهمیدم چی شده ...
یه ادامه کوچول هم داره که دفعه بعد براتون می ذارم . مجدداْ رخصت .
کامنت برگزیده پست قبلی :
دینا خانوم نوشته : نه بابا چه یارو پر رو بوده!!!!! خوب از این پهلوون بازی ها هم شوهر ما نشون می داد اون اوایل!!!! الان هم یکی نگاه چپ بهمون بکنه و یا بنده خدا تقصیری ازش سر بزنه شوهرم این جوری میشه . بعد میگه شیطونه میگه برم بهش یک چیزی بگم ها!!! من اوایل می گفتم نه نرو بنده خدا گناه داره! بعد یک بار برای امتحان گفتم خوب برو! برو بگو دیگه! برو حسابش را برس! بعد دیدم انگار شوهر منم به اون گفته شما که طرف دعوا یکیش تو بیمارستانه یکیش تو کلانتری اعتقاد داره چون همون موقع میگه نه ولش کن! نادونی کرد!!!!!
کامنت برگزیده پست قبلی :
مریم خانوم از وبلاگ اتاقی از آن خودم نوشته : اما خدایی من اگه بودم و آشنا وای می ایستاد نگاش می کرد اول خودم میرفتم جلو یکی می زدم زیر گوش یارو بعدش هم که آشنا به خاطر این کارم باهام کات می کرد ... ...
گذشته از شوخی چند وقت پیشا یه یارو معتاده الکی الکی به ما گیر داد همین چرندیات رو گفت بعد هم یه عالمه فحش به من داد آشنا طفلک در ماشین رو قفل کرده بود من نرم پایین یارو رو بزنم زنگ زد به 110 ... 110 هم اومد کلی یارو رو دعوا کرد...
اما من اولش دلخور شدم ازینکه آشنا نزد یارو رو همش تو دلم می گفتم اون کمربند مشکیت بخوره تو سرت یارو اینهمه دری وری گفت هیچ کاری نکردی... اما بعدش دیدم راست می گه یارو معتاد که بود یه دونه به یارو می زد میمرد اونوقت چه کار می کردیم؟!
کلانتری دوست داری بری یا بیمارستان؟! (3)
نوشته شده در شنبه یازدهم اردیبهشت 1389 ساعت 12:26 شماره پست: 338
اگه تازه این بخش رو میخواهی بخونی اول این جا و در ادامه این جا رو بخونین و بعد مطلب رو شروع کنین .
... و به سرعت خودم رو رسوندم که افتضاحی بالا نیاره و دردسر درست شه .» خب حرفهای این دختره که تموم شد ، ما هم الکی تعارف معارف کردیم که : «خب بله حق داره بیچاره . واقعا ناراحتی هم داره . ایشالا خدا خواهرش رو زودتر خوب کنه ( گرچه مگه مرگ مغزی هم خوب میشه؟) » و از این جور تعارفات الکی که هنوزم کار پسره به نظرم توجیه پذیر نبود . خلاصه این حرفهامون که تموم شد دختره گذاشت رفت و ما سه تا تنها شدیم و بلند شدیم تا به مثلا تفریح خودمون برسیم . گشتی تو مرکز خرید ونک بزنیم و .... اما اون شب کلا باران با من سرسنگین شده بود و یا اصلا حرفی نمی زد یا اینکه جوابهای کوتاه یکی دو کلمه ای می داد و ناچار همین جوری سنگین رفتیم و سنگین هم برگشتیم .
اون روز که گذشت و بالاخره در اثر مرور زمان قضایا از اون ابهتشون خارج شدند ، تونستیم بشینیم و دو کلوم حرف حساب با هم بزنیم :
-ببین باران ! رک و پوست کنده به من بگو که سر چی دلخور شده بودی؟
-یعنی تو خودت نفهمیدی؟
-چرا . ولی دلم می خواد از زبون خودت بشنوم
-خب واضحه . من دوست دارم مردی که به عنوان شریک زندگیم می خوام انتخاب کنم همیشه پشتم باشه و بتونم بهش تکیه کنم و وقتی باهاش تو خیابون راه می رم احساس امنیت بکنم .
-که این طور
-بله . مگه ایرادی داره ؟
-نه . ولی ببینم یعنی تو با من راه می ری احساس امنیت نمی کنی؟ خیالت راحت نیست؟ متوجه نیستی که من همه حواسم به توست؟
-خب تا چند روز قبل چرا . ولی از وقتی اون پسر این جوری کرد و دیدم عکس العمل خاصی نشون ندادی ، خب به من حق بده که دچار شک بشم .
-وایستا ببینم . منظورت از عکس العمل خاص دقیقا اینه که ، باهم کتک کاری می کردیم دیگه ؟ مشت و لگد و سر شکستن و خونریزی دیگه ؟! تو که دیدی من تا اونجایی که میشد باهاش برخورد کردم ولی دیدیش که حالت عادی نداشت و چه کارهایی کرد . دوست دخترش رو هم دیدی که اومد گفت یارو چه جوریه ؟ مست و ملنگ وقتی کسی بیاد وسط میدون به اون شلوغی ، عربده کشی کنه چه جوری باید برخورد کرد آخه ؟
-خب حالا نه این که بخوام این جوری بشه . یعنی ...چطوری بگم ....باید خودت رو نشون می دادی . ...باید جوری باهاش برخود می کردی که جرأت نکنه از این کارها بکنه ...
و این یه تضادی بود که تا چندین سال بعد از ازدواجمون هم ، من و باران با هم داشتیم .
من سالهاست که با این جور به اصطلاح غیرت ورزی ها مشکل دارم . شاید یه بعدش که این قدر مردهای جامعه ما نسبت به این به اصطلاح نگاه چپ کردن به ناموسشون حساسند همون حس مالکیتی باشه که یه مرد نسبت به یه زن داره همون نگاه سنتی و کهنسال . همون جوری که اگه یکی به کیف پول من خواست دست بزنه نذارم . اگه خواست خودکارم رو پس نده ازش بگیرم یا شغلم رو تهدید کنه باهاش برخورد کنم . یعنی زن یه مرد ایرانی یا دوست دخترش یا خواهرش یا دختر همسایشون یا ... همون حکمی رو برای اون مرد یا پسر ایرانی دارد که کیف بغلیش . و جالب اینه که به خاطر سلطه بی چون و چرای این فرهنگ بر ارکان زندگی مای ایرانی ، حتی زن و دختر ایرانی هم از این حمایت شدن و کالا دیده شدن استقبال می کنه و دوست داره که با یه نگاه به اصطلاح چپ ، بر سر او ، شکمها سفره شه و حال ها گرفته .
به نظرم ما ملتی هستیم که به یه غوره سردیمون می کنه با یه مَویز گرمی اتفاق جالبی رو یادمه که پارسال دوستی که ساکن سوئده تعریف می کرد که دونفر از ایرانی های ساکن در استکهلم ، با هم دعواشون شده و وسط دعوا یکیشون با سر رفته تو دماغ اون یکی و دماغش رو شکونده و خونریزی و اینها . کارشون طبیعتا به پلیس سوئد کشیده شده . پلیس از ایرانی ضارب پرسیده که : «چی شد که تو این کار رو کردی ؟ » این هم وطن هم برگشته گفته : «این به من گفت خواهرتو ... ییدم .» پلیس به مرد میگه : « خب ایشون این تجاوز به عنف رو کجا انجام داده و کی ؟ » که این هم وطن میگه : «غلط کرده این کار رو بکنه . خواهر من که این جا نیست اون الان ایرانه .» پلیسه با شگفتی گفته : «یعنی فقط به خاطر یه حرف ، تو این کاررو کردی ؟!! » و حسابی جریمه سنگینی براش می برن .
بارها شده دو نفر یه دعوای ساده کردن و منجر به مرگ شده . مورد بهنود شجاعی که همین چند ماه قبل اعدامش کردن رو فراموش نکنیم . یا موضوع سریال قوی ای که چند سال قبل نمایش داده شد به نام زیر تیغ رو . وقتی من اعتقاد دارم که حرف باد هواست چرا باید به خاطر حرف زشت شنیدن از طرف یه غریبه و آرامش خاطر لحظه ای مون خودمون و اطرافیانمون رو ناراحت کنیم ؟ اون آدم اگه عاقل بود که فحش نمی داد .
همیشه این مثل سعدی که جواب ابلهان خاموشی است رو نصب العین خودمون باید قرار بدیم و به عواقب بلند مدت تر عملی که قراره انجام بدیم نگاه کنیم . حتی اگه دعوای شما به قتل منجر نشه به دیه و گرفتاری های بعدیش که میشه . اصلا گره ای که با دست باز میشه چرا باید با دندون باز کرد؟ حالا چرا باید من بیافتم دنبال این فرهنگ غلطی که قشری از مردم من ازش خوششون میاد و یقه گیری از جنس مذکر دیگه ای رو برای دلیلهای پوچ و بیهوده رو مصداق بارز علاقه و غیرت ورزی می دونند ؟
90% این یقه گیری ها و درگیری ها و چشم کور شدن ها و سرشکستن ها و دماغ له شدن ها برای چیزهایی رخ میده که مرد اگه واقعا مرد باشه و به عواقب عملش نگاه کنه می تونن رخ ندن . شما از یه دیوانه چه توقعی دارین ؟ از عملش ناراحت میشین؟ نه . بدونین این کسایی که هم که درکوی و برزن ول هستن و اسباب اذیت ذهن شما رو می خوان فراهم کنن . بیمارند . بیمارانی به ظاهر عادی که نباید به ایشان محل گذاشت و نباید بگذارید که روز شما رو خراب کنند .
برای حسن ختام ، این نوشته از محمد درویش که مناسب با حرفهای امروزمه رو این جا میارم : بسیاری از افراد مانند کامیونهای حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال، ناکامی، خشم و ناامیدی در اطراف میگردند. وقتی آشغال در اعماق وجودشان تلنبار میشود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات شما نخستین جایی هستید که آنها برای تخلیهی زباله پیدا میکنند! به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید و بروید. باور کنید دنیا زیباتر میشود! پس لطفا آشغالهای آنها را به خود نگیرید و دوباره شما آنها را روی افراد دیگری در خیابان، محل کار یا منزل پخش نکنید. از این رو، افرادی را که با شما خوب رفتار میکنند دوست داشته باشید و برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند، دعا کنید.
بله دوستان من . الان که این خطوط رو می خونین از اون اتفاق میدون ونک سالها گذشته و خاطره به نسبت خنده داری برای ما مونده ولی این می تونست به راحتی تبدیل به تلخ ترین خاطره زندگی ما بشه .
لاله و همت
نوشته شده در یکشنبه دوازدهم اردیبهشت 1389 ساعت 15:30 شماره پست: 339
لاله خانوم دستت درد نکنه بابت این نقاشی ، ۵۶۰متر مربع مساحت کل اثر است که ۲۵۰مترش کاشی کاری و ۱۱۰مترش نقاشیه . کار واقعا قشنگه . برای خوندن یاداشت لاله خانوم اسکندری درباره این اثر هنری زیبا این جا رو فشار بدین .
کامنت برگزیده پست قبل :
دینا خانومی از وبلاگ باغچه کوچک ما نوشته : من قدرت مرد را در عضله هاش نمی بینم! من قدرت مرد را در این نمی بینم که وقتی کسی نگاه چپ به زنش کرد صورتش قرمز بشه و رگ گردنش برجسته بشه و بره با یارو گلاویز بشه! من مرد قوی را در این نمی بینم که وقتی یک یاروی مست عربده کشی کرد باهاش دست به یقه بشه! | ||
FDI
نوشته شده در دوشنبه سیزدهم اردیبهشت 1389 ساعت 8:22 شماره پست: 340
یکی از مباحثی که جهت رونق اقتصادی یک کشور و بهبود وضع زندگی یک ملت مطرح است شاخص سرمایهگذاری مستقیم خارجی یاFDI) Foreign Direct Investment )می باشد و به حدی در رشد اقتصاد کشورها حائز اهمیت است که اقتصاددانان بزرگ گاهی از آن تحت عنوان «رگ حیات اقتصاد کشورها» یاد میکنند. سوال اول : حالا این سرمایه گذاری خارجی یا همون رگ حیات که شماگفتی ، چه منافعی برای ما می تونه داشته باشه ؟ منافعش واقعا خیلی خیلی زیاد است . همین که پول و کار زیادی وارد چرخه اقتصادی کشور می شود خودش منفعت است . اگر دقیق تر بخواهم بگویم مثلا 1- کاهش نرخ بهره، 2- تعدیل نرخ ارز، 3- افزایش رشد اقتصادی، 4- کاهش بدهیهای دولتی، 5- افزایش درآمد مالیاتی دولت، 6- بهبود و توزیع درآمد، 7- انتقال تکنولوژی، 8- افزایش اشتغال ، 9 - توسعه صادرات ، 10- کاهش واردات ، 11 - ... سوال دوم : خب بد چیزی که به نظر نمی رسه . وضعیت کشور ما در جذب سرمایه گذاری خارجی چطوره ؟ خوب سرمایه جذب کردیم تا حالا؟ متاسفانه در ایران، ما هنوز دچار عقبماندگیهای فراوان در این حوزه هستیم؛ اولا این که هنوز آمار مشخصی نداریم . مثلا براساس آخرین گزارش منتشر شده اکونومیست ، میزان سرمایهگذاری مستقیم خارجی ایران در سال 87، 900 میلیون دلار و این شاخص در سال 88با 100 میلیون دلار افزایش، به یک میلیارد دلار، رسیده است . این تناقضات در جدول زیر کاملا مشخص هستند :
سوال سوم : خب باز یک میلیارد دلار هم کم پولی نیست . هست؟ خب متاسفانه واقعیات موجود به ما چیز دیگری را نشان می دهند . اگر بخواهیم خود را با بقیه دنیا مقایسه کنیم می فهمیم . ترکیه، عربستان و امارات به عنوان کانونهای جذب سرمایهگذاری خارجی در این منطقه، به ترتیب با جذب بیش از 20 میلیارد دلار، بیش از 18 میلیارد دلار و بیش از 10 میلیارد دلار سرمایه خارجی، در رتبههای اول تا سوم جای گرفتهاند. سوال چهارم : عجب وضعی ! و رتبه ما کجای این جدول قرار گرفته ؟ در بین 141 کشور جهان، ایران در رتبه 133 این ردهبندی جهانی (که یعنی فقط 8کشور بدتر از ما در جذب هستند، مثل زیمبابوه ، موریتانی ، ...) و در رتبه هشتم ردهبندی منطقهای پس از کشورهای ترکیه، عربستان، امارات، اردن، بحرین، لبنان و عمان جای گرفته و این امر به رغم وجود پتانسیلهای فراوان اقتصادی در ایران برای کسب رتبه حداقل 10 تا 13 جهان بوده است. سوال پنجم : آیا امیدی هست و همتی واقعی در سطح مسئولان جهت جذب سرمایه گذاری خارجی وجود دارد ؟ سوال بعدی !!! | |||||||||
|
(با برداشت از نشریه دنیای اقتصاد )
سلام ، سلامتی میاره !
نوشته شده در سه شنبه چهاردهم اردیبهشت 1389 ساعت 13:37 شماره پست: 341
از اونجایی که من گاهی تاخیر فاز دارم که خوشبختانه تو این مورد خاص ، این تاخیر فاز بیشتر از یکی دو روز نیست و از اونجایی که همه روز معلم رو به معلمهاشون تبریک گفتن و یه عده هم یادشون افتاده که تو مدرسه از دست معلمهاشون چه کتکهایی خورده بودن و عده ای هم چیزای دیگه ای گفتن ، با خودم گفتم تا از قافله عقب نموندم من هم خاطره ای بگم از دورانی که معلم دبستان بودم .
بعله دوستان خوبم ، بعد از این که دیپلم گرفتم و هیچ دانشگاهی هم قبول نشدم با خوشحالی ! تموم راهی خدمت مقدس سربازی شدم و بعد از سه ماه دوره آموزشی که در شهر ...پرور ! قزوین طی شد ، حکمی به دستمون دادند که از این به بعد باید رخت چرک سربازی رو از تن به در کنین و ردای مقدس تعلیم و تربیت رو بپوشین و با یه عنوان پرطمطراق سرباز معلمی ، ما رو شوت کردند تو بیابونهای بلوچستان . وقتی از روی زمین خودمون رو جمع کردیم و خاک و خل ها رو تکوندیم ، یه دوره کوتاه مدت روش تدریس به طفلان دبستانی برای ما گذاشتند و بعد از اتمام دوره و کسب نمرات ممتاز هر کدوممون رو فرستادن توی دهی تا بریم و بی سوادی رو بالکل ریشه کن کنیم .
فکرش رو بکنین که من رو جایی فرستاده بودند که روزی شاید یه دونه یا دوتا ماشین بهش وارد میشد و همونها هم خارج می شدند و از ایرانشهر که خودش با زاهدان 5ساعت فاصله داشت ، بازهم اقلا 4ساعت دورتر بود . یعنی یه همچین جای پرتی بود که مردمی بودند از اهالی اون ده که هنوز تا به حال پاشون به شهر نرسیده بود . یعنی اصلا نیازی طرف حس نمی کرد که پاشه بره شهر. وقتی مدرسه رو دیدم که یه اتاق گلی بدون در و پنجره بود ، ماتم برد که چه جوری باید این جا رفت و درس داد؟! کف این کلاس خاک خالی بود و چند تا میز و نیمکت شکسته و یه دونه تخته سیاه درب و داغون کل سرمایه این مدرسه می شد .
خب حالا به اینش کار ندارم که چه جوری اول وا رفتم و بلد نبودم چه جوری با بچه ها کنار بیام و به روش تدریس رو هم خوب وارد نشده بودم و بچه های کلاس اولی هم فارسی بلد نبودند و باید یه سال فقط فارسی یاد می گرفتند و رفوزه بشوند و سال بعد تازه الف با و خوندن و نوشتن بیاموزند ،
...
اما خاطره ای که می خوام بگم مربوط به این موضوعه که من می دیدم چه موقعی که بچه ها منو در ده می دیدند یا وقتی من وارد مدرسه که عبارت بود از همون آلونک ، می شدم ، هیچ کدوم از بچه ها سلام نمی کرد و فقط با لبخند منو نظاره می کردند . اوائل با خودم می گفتم خب شاید خجالت می کشند و به تدریج که یخشون وا رفت ، سلام هم می کنند . ولی همین جور که گذشت دیدم نخیر اصلا سلام کردن یاد بچه ها ندادند
خب چی کار باید می کردم ؟ بله تعلیم دیگه . دیدم بد نیست این یه دونه آداب معاشرت رو من یادشون بدم و باهاشون صحبت کردم که بچه ها سلام بهترین چیزیه که آدم اول که کسی رو می بینه می تونه بهش بگه که هم سلامتی میاره هم طرف خوشحال میشه هم بهتون می خنده و بیشتر دوستتون داره و مخصوصا به بزرگترا سلام کنین که بیشتر از همیشه دوستتون داشته باشن .
چندین روز باهاشون سلام دادن رو تمرین کردم و برای بچه هایی که زودتر سلام می کردند جایزه گذاشتم که یه دونه تیتاپ بود که اداره آموزش پروش به ما جیره می داد و این جوری شد که راه افتادند و دیگه هروقت منو می دیدن دستشون رو می آوردند بالا و به موازات و کنار صورتشون نگه می داشتند و بلند می گفتند : سلام !
این جوری که شد دیگه خوشحال بودم که خب تونستم یه چیز خوبی یاد این بچه ها بدم .
یه مادربزرگ خیلی پیری توی این ده ما بود که دیگه واقعا حسابی پیر بود و همیشه دست به کمر و دولا دولا توی ده قدم رو می رفت و سر تو کار بقیه می برد . یادمه یه عینک شکسته پکسته ای هم داشته که با کش پیژامه ، محکم به سرش می بست . یه روزی همین مادر بزرگ دم در اومد و در اتاق منو زد . در رو که باز کردم دنبالش هم چند تا از بچه های کلاس خنده کنون وایستاده بودند . مادر بزرگ منو دید با زبون بلوچی شروع کرد به داد و قال و بچه ها رو با دست نشون داد
منم هنوز زبونم چندان راه نیافتاده بود که بیشتر حرف هاش رو بفهمم برای همین به دادالله که کلاس سوم بود گفتم : چِی وَگوهِه بَلّوک ؟( مادر بزرگ چی داره می گه؟) این یه تیکه رو بلوچی گفتم تا مادربزرگ بفهمه من حرفش رو نفهمیدم و دارم راجع به اون سوال می کنم . الله بخش شیطون گفت : «اجازه مدیر ! شما به ما گفتی به همه سلام کنیم . ما هم هر دفعه به بلوک سلام می کنیم . بلوک عصبانی شده که کشتین منو از بس سلام کردیم برین پی کارتون . ما هم گفتیم مدیر یادمون داده . اومده با شما دعوا کنه !! »
کامنت برگزیده پست قبلی :
مریم از وبلاگ اتاقی از آن خودم نوشته : ای بابا رگبار جان دل خوشی داری مادر ها! سرمایه گذاریهای داخلی همه مردم شده پول تو بانک خوابوندن با ابن وضعیت امنیت اجتماعی و نطقهایی که هر روز آقایون صورت می دن انتظار داری خارجیه که می بینه ما مدام در حال شاخ و شونه کشیدن واسه بزرگترین قطبهای اقتصادی دنیا هستیم بیاد سرمایه گذاری کنه؟ نه خدایی تو الان میری تو موریتانی زمین بخری کارخونه بزنی؟ نه خدایی .... همون نفر بعدی!
بدبیاری های زنجیره ای
نوشته شده در شنبه هجدهم اردیبهشت 1389 ساعت 20:13 شماره پست: 342
از صبح که اومدم سر کار همین جور پشت سر هم بد آوردم . چک برگشتی برایمان آوردند . کالایی که درخواست داده بودیم نرسیده بود . کالایی که فرستاده شده بود خراب بود . مشتری ها لیچار بارمان کردند . . .
و ... با قطع 10ساعته اینترنت درگرماگرم کار مصیبت به اوج خودش رسید !
پس نوشت : قاچاقی باید یه روز تو این هفته برم نمایشگاه کتاب . یه سری هم به غرفه ارکیده سالن کودک ، راهروی 25 ، غرفه 251 خواهم زد .
کامنت برگزیده پست قبل :
حامد نوشته : اقای مهندس منم از همونای هستم که سلام بلد نیستم مدت نیست که با شما ونوشته هایتان اشنا شدم .
سلام نکردن ما به غربیه ها نشان بی فرهنگی ما نیست بلکه رسم است اینجا که اول غریبه ها سلام کنند . چه خوب بود از رفتار شان با شما ومهربانی ومهمان نوازیشان میگفتی نه اینکه بهشان بخنددی
شایدمیدانسته اند که تو که معلم ودوستشان میخوانی هم روزی نه دوست بلکه برایت جوک واسباب خنده خواهند بود وتورا با همان ترس تاریخی از غریبه ها چه خوب تشخیص دادند
میدانی که زندگی اینجا چه سخت وحتی نفس کشیدن در این گرما چیست
راستی سلام !
و من کوتاه پاسخ داده ام که :حامد عزیز . واقعا من متوجه نشدم که از کجای نوشته متوجه شدی که من بچه های بلوچ رو مسخره کردم ؟ مسخره کردنی در کار نیست . و این سلام ندادن ( فی المثل ) می تونه در هرجای دیگه ای رخ بده در تهران هم .
ترس تاریخی و غریبه رو از خود ندوستن چیز عجیبی نیست و دقت کن که من اتفاق جالبی رو که افتاده بود نوشتم . نه چیز دیگه ای . عینک بدبنی ات رو کمی بالاتر بگذار دوست شریف من .
داری میری واقعا؟!!
نوشته شده در یکشنبه نوزدهم اردیبهشت 1389 ساعت 19:3 شماره پست: 343
دیشب که همراه با باران قسمت ۱۴م از فصل ششم لاست رو می دیدیم ، یهو دیدم که زیرنویس کرده که این قسمت ، یکی مونده به آخرین قسمت است .
به جان همگی برو و بچس ، جفتی اون چنان دپرس شدیم که نگو و نپرس !!
کامنت برگزیده پست قبل:
فرزانه از وبلاگ جویبار لحظه های زندگی نوشته : امیدوارم نیای بنویسی که نمایشگاه هم یه حلقه دیگه از بدبیاری ها بوده. آخه نمایشگاه هر سال از سال قبلش بدتر میشه و بهترین قسمتش معمولا همون سالن کودک هست.درباره پست قبل هم می خواستم بگم که خاطره جالبی بود و من هم ردی از تمسخر توش ندیدم. راستی بهتره برای رفتم به نمایشگاه با هر وسیله ای به جز مترو بری. در غیر اینصورت بر اثر ازدحام مردم از رگبار به بارون نم نم تبدیل میشی
رادیو رگبار - پنجاه ویکم بهار 1389
نوشته شده در دوشنبه بیستم اردیبهشت 1389 ساعت 18:12 شماره پست: 344
دخترها و پسرها ، خانمها و آقایان ، شنوندگان عزیز
مدتی رادیو تعطیل بود و ما در فراق شما بودیم . خوشبختانه با پشتیبانی معنوی شما (تشکر ویژه از ارکیده ) شنوندگان عزیز خوشحالیم که بالاخره توانستیم بودجه ای هرچند محدود تدارک ببینیم و رادیو را مجددا فعال نماییم . در باب آب و هوا باید بگوییم که گرچه زمستانی خشک داشتیم ولی خدا را شکر تا الان که در لطافت و بارندگی عالی بوده پس خدا را شاکریم و از چیزی که هست لذت می بریم .
به چند تماس گوش می کنیم
********************************************************
الو رگبار ؟ / بله بفرمایید/ قربان ما بالاخره باز بمونیم با ببندیم ؟ / والا تا اونجایی که به مربوطه شما مختاری باز کنی یا ببندی . / آقا جان شوخی ندارم که .شما مگه نشنیدین که شرکتهای تولید وسایل پیشگیری از بارداریهای ناخواسته در شرف اعلام ورشکستگی قرار گرفته اند ؟ / خدا به دور . آخه چرا؟ / والا این بحران از زمانی شروع شده که مردم فهمیده اندکه در صورتی بتوانند سریع افزایش جمعیت داشته باشند ، قریه و شهرشان تبدیل به استان خواهد شد . / خب خوبه دیگه که . بده به جای 30استان ، 300استان داشته باشیم ؟ / نه آقا جان ما بخیل نیستیم که . اصلا 3000استان داشته باشین . هر ده و شهرتون یک استان باشه . اما بالاخره تکلیف ما چیه ؟. بریم توی یه کار دیگه یا باز بمونیم؟ / والا از قرار شنیده ها ، کاشیهای عزیز قراره استارت را بزنند .چون این طور که برایشان برنامه ریزی کرده اند قرار شده به جای 300 هزار کاشانی انقلابی و مومن، یک میلیون کاشانی نجیب داشته باشیم . شما صبر کنین برادر . دندون رو جگر گذاشتن برای همین وقتهاست ها !
**********************************************************
الو ؟ / بله بفرمایید/به خدا با مرامین . به خدا با صفایین . به خدا آخرشین . به خدا.../ آقا جان ببخشین مطمئنین با ما کار دارین؟ / بله عزیزم . بله عمرم . با خودتون کار دارم . با شما کار نداشته باشم با کی داشته باشم ؟ / خب باشه حالا . درباره چی می خوای تشکرکنی ؟ / از این که همین جورباحال مملکت رو چهار روز دیگه هم تعطیل کردین دیگه / خب این خوشی داره ؟/ تو دیگه چه پرتی از مرحله عمو / شما ؟ / ولن کن دااش من از نامها بگذر . منم هموطنت ام دیگه . فقط بین التعطیلین ها رو عشق است !
********************************************************
الو رگبار ؟ / بله بفرمایین / یه پیامی داشتم برای این به اصطلاح افشین خان قطبی / خب بگین / کلاه نایک نذار سرت . عینک جورجیا نزن بیا سر تمرین ... / شما؟ / اَکهی بذارحرفمو تموم کنم / آقا ببخشین شما چرا عصبی هستی ؟/ ... ولی اگه گذاشتی سهم ما رو هم باید بدی / ببخشین جناب اصلا نفهمیدم که اونوقت سهم شما چی می تونه باشه؟ / شیتیل ما باید برسه . ببین دااش اگه ایشون یه قراردادی بسته باید یه درصدی هم گیر ما بیاد وگرنه کلاهش رو بر می داریم / بله / نمیخوای اسمم رو بپرسی؟ / والا چرا . ولی ترسیدم شما دوباره عصبی بشی / من از فرداسیون زنگ زدم / همون فدراسیون یعنی؟ / خفه بابا !
*************************************************
شوندگان عزیز ، به انتهای برنامه این هفته رسیدیم . به ما تلفن بزنید و ما را از نقطه نظرات خود درباره موضوعات روز آگاه کنید .
فرکانس برنامه روی ستلیات بلاگفا / طول موج کوتاه دبلیو دبیلو دبلیو دات رگبارها دات بلاگفا دات کام می باشد . وعده ما هفته آینده با خبرهای داغ و جالب از رادیو رگبار . آرزو می کنیم که تا برنامه بعدی هم هوا کماکان عالی بماند .خدانگهدار !
گردشگاه کتاب (1)
نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم اردیبهشت 1389 ساعت 15:22 شماره پست: 345
آهااااااااااااای ! یکی بیاد و به زبون خوش ، حالی من بکنه که آقا جون وقت نداری بری نمایشگاه ، واسه چی می ری تو اصلا؟! واسه خالی نبودن عریضه و این که آره من هم رفتم امسال نمایشگاه ؟ البته خب بنده از ساعت 11 تا 14 اونجا پلاس بودم ولی سه ساعت آخه چیزیه ؟ من که درست درمون نتونستم کتاب ببیبنم ، اونجوری که بهم بچسبه و چرایی بکنیم در این مرغزار فرهنگی سالیانه !
از اونجا که تجربه مادر علمِ ( این جمله رو نمی دونم جایی خوندم یا از خودم در آوردم ؟) خب یه درسی گرفتم و اون این که اولا قبل از این که نیت کنید برای ورود به نمایشگاه ، باید قبلش کتابهایی که دوست دارین رو انتخاب کنین ( با اسم ناشر اون حتما ) و ثانیا یک وسیله بسیار مهم دیگه هم که آوردنش الزامیه ، از این زنبیلهای چرخداری هست که عموما خانمها برای خرید منزل ازش استفاده می کنند . چون کمکتان می کند که هر چی می خواین کتاب بخرین و از کت و کول نیافتین . بالاخره یه ذره دوذره راه و یه ساعت و دو ساعت وقت نیست که . دریاییه واسه خودش .
اما بنده چه کردم تو این سه ساعت؟ اولا ازتو کنسرو مترو که نفس زنون و شکر گویان که الحمدالله زنده دراومدم و زدم به حیاط مصلی ، همون اول بسم الله با یکسری از برادرا و خواهرای نیرو مواجه شدم که خیلی شیک و کادری و با چشمای دودو زن و نگران توی جمعیت می چرخیدند و مراقب ملت بودند که خدای نکرده کسی بلایی سر خودش نیاره یه وقت .
من هم این برادر خواهرها رو به خدا سپردم و همین جور سلانه سلانه از بین غرفه های کالباس هایدا و کباب ترکی و بستنی و آب خنک و چیپس و پفک رد شدم تا ببینم کجاست این غرفه ارکیده ؟ نقشه به دست تو حیاط می چرخیدم و حس کاشفای گنج بهم دست داده بود که یهو دیدم سالنی که دنبالشم همین بغل دستمه و من الکی دور خودم چرخیده بودم !
حالا این رو داشته باشین که وقتی به چندمتری غرفه اش رسیدم دیدم که دقیقا نمیدونم قراره چی پیش بیاد ؟ مونده بودم که خب چی ؟ برم بگم من کیم ؟ تو کی هستی ؟ ندیده بودمش که تا به حال . این اولین باری بودکه با یه نفر از دنیای مجازی قرار بود مواجه بشم و یه جورایی ماجرا به نظرم عجیب می اومد . خوشبختانه وقتی جلوتر رفتم و از غرفه اشون چندتا کتاب خریدم ( مجموعه داستانهای مصور آستریکس و اوبلیکس) پولشون رو هم که حساب کردم به نظرم رسید که الان میشه هم خودم رو معرفی کنم و هم بپرسم ببینم ارکیده نامی اینجا هست ؟ که بود .
و اما وقتی این دختر منو شناخت ، این قدر عکس العملش جالب بود و محبت نشون داد که واقعا احساس کردم مدتهاست که میشناسمش . این قدر لطف کرد که اصلا پاک شرمنده شدم . همون اول که پول کتابها رو پس داد و هر چی هم اصرار که بابا چه ربطی داره ؟ پول رو جدا بگیر و ... که فایده نداشت . خب دعوتم کرد و رفتم اونطرف و نشستم یه چای بیسکویتی هم خوردیم و نیم ساعتی مهمون ارکیده و غرفه اش شدیم و کلی از آسمون ریسمون گفتیم و این که چرا سر قرار قبلی برای بولینگ بازی با رتگینک نیومده بودم و از کتایون گفت و از پویا که چند وقت پیش عقد کرده و این که باران و بنیامین رو هم بیارم تا ببینتشون و کلی هم درباره چگونگی چاپ رمانم راهنماییم کرد .
دمای 38
نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم اردیبهشت 1389 ساعت 13:42 شماره پست: 346
از صبح که رسیدم سر کار از چندتا موضوع کاری عصبانی شدم ...
باران زنگ زد تا موضوعی رو قرار بود انجام بدم بهم یادآوری کنه ....
من هم عصبانیتم رو سر اون خالی کردم ...
...
...
به من چی می گن آخه ؟!
کدوم بدتره ؟
نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم اردیبهشت 1389 ساعت 13:19 شماره پست: 348
چند وقتیه که بحث حجاب و بی حجابی شدیدا تو مملکت دوباره شدت و حدت اساسی ای گرفته . از خطبه های نماز جمعه گرفته و ارتباط بی حجابی با زلزله تا تهدید کردن بخشهایی از حکومت یکدیگر را که اگه این طرح عفاف و ... خوب اجرا نشه استیضاحتون می کنیم ها و تجمعات اعتراضی بخشهایی از مردم در اعتراض به بد حجابی و غیره و غیره و غیره .
خب قبول . اصلا حجاب یکی از اصول اسلام و قرآنه و ما هم قبول داریم که خداوند خودش فرموده که : به زنان مومن بگو که پوششهای خود را بر خود فروتر گیرند (احزاب 59) و روسریهای خود را بر خود نزدیکتر ساخته و گریبان و زینت خود آشکار نسازند ( نور 31) .
اما برادرها و خواهرهای محترم و محترمه از کجای این کلمات بر میاد که پوشش اسلامی دقیقاً یعنی اینی که شماها دارین ترویجش می کنین ؟ در کجای این کلمات نوشته شده که این حجاب اسلامی یعنی چادر و مانتو و مقنعه مشکی یا تیره رنگ؟ اینی که از مفاد قرآن بر میاید اینه که زنی که می خواد پوشش اسلامی داشته باشه کافیه که روسری مناسبی بر سر کنه و پیراهن و شلواربلندش کمی گشاد باشه . همین .
اصلا یه چیزی به نظرم رسید . ما بیاییم و دقت کنیم که خدا در همین قرآن مجید که بیش از 6000 آیه نازل کرده ، تنها در 2 آیه درباره حفظ حجاب زن تذکر داده . خب دیگه چی ها فرموده این ارحم الراحمین ؟ صدها بار در جای جای قرآن نگفته که راستگو باشید ، به عهدی می بندید وفا کنید ،مال حرام نخورید ، از تلاش و کوشش دست نکشید ، تنها مرا عبادت کنید ... ؟
مثلا درباره همین راست گویی و پرهیز از دروغ ، در آیات بسیار بسیار زیادی نیومده که دروغگو از یاران شیطان است ، دروغگو حسود است ، دروغگو گناه پیشه است ، اولین زیان دروغگو بر خود اوست ، دروغ شخص را در زمره ستمگران قرار می دهد ، دروغگو در دنیا بهره مناسب نمیبرد و در آخرت از زیانکاران خواهد بود ، دروغ عامل اصلی در بیمار دلی مردمان است ، دروغگو مستحق لعن و نفرین پروردگار است ،دروغ دروازه ای است برای ورود به گناهان دیگر و ...و ....و ....؟
خب یه دودوتا چهارتا بکنیم می بینیم خداوند حکیم و توانا ، روی دروغ نگفتن خیلی بیشترتاکید داشته تا روی نوع پوشش زنها که . پس بهتر نبود که این همه انرژی و تلاشی که به خرج میدین از نشریه و برنامه تلویزیونی و جایزه برای حجاب برتر و سازمانهای گوناگون تذکر دهنده و گشتهای ارشاد و بگیر و ببند و ... تا حجاب تعریفی شما به زور توسط دختران و زنان ایرانی اجرا بشه ( و دیگه بی حجاب و بد حجاب و ...نداشته باشیم ) ، درباره راستگویی صرف می کردید تا به چشم خود می دیدید که اون وقت جامعه ما چه تحولات مثبت شگرفی می کرد ؟
آیا اون موقع به آن آرمان شهر اسلامی و قرآنی مد نظر پروردگار و پیامبرش نزدیکتر نبودیم؟
قربون برم خدا رو ...یه بوم دو هوا رو !
نوشته شده در پنجشنبه سی ام اردیبهشت 1389 ساعت 10:23 شماره پست: 349
بعد از آندره آغاسی تنیسور آمریکایی ایرانی الاصل که دوره اش تموم شد و راکت تنیس رو کنار گذاشت مدتی هست که فعالیتهای ارغوان رضایی (برای آشنایی بیشتر با ارغوان یه سری به سایت رسمیش بزنین . سایت جالبیه .) تنیسور ۲۳ساله ایرانی الاصل فرانسه که در دنیا به آراوان معروفه در سطح بالای تنیس دنیا رو پیگیری می کنم وقتی سال قبل تونست ماریا شاراپوا فوق ستاره روس این رشته رو شکست بده بدل به چهره مطرحی شد . البته یه دوره افول کوتاه داشت ولی چند روز قبل که تونست در رقابتهای اسپانیا با برتری مقابل ونوس ویلیامز ، تنیسور شماره دو جهان، به عنوان قهرمانی این رقابت ها برسه و جایزه 620 هزار یورویی این رویداد معتبر بین المللی رو بگیره دیگه واقعا ترکوند .یعنی واقعا کاری کرد کارستان این دختر .
نکته جالبی که در رفتار و گرفتار ارغوان به چشم می خوره اینه که اون با این که اصلا متولد فرانسه است باز خودش رو یه ایرانی می دونه وبه ایرانی بودن خود افتخار می کنه . مثلا جایی گفته که ایرانی بودن لیاقت می خواهد و از اینکه یک ایرانی مسلمان هستم به خودم می بالم. مشروبات الکلی نمی نوشم، گوشت خوک نمی خورم و دروغ نمی گویم. به نظر من هر کسی نمی تواند ایرانی باشد. در خانه هرگز به زبان فرانسه صحبت نمی کنم و فقط به زبان مادری ام تکلم می کنم و همواره گردنبندی که نقشه ایران است را بر گردن دارم.
من بالشخصه فکر می کنم که ارغوان واقعا افتخار ماست و باید از همچین کسانی همیشه حمایت کرد و قدرشون رو دونست .اما واقعیتش برام یه سوالی پیش اومده . چه جوریه که حضور ارغوان در زمین تنیس با تاپ و مینی ژوپ ( لباس ورزشی تنیس بانوان ) کسی رو اذیت نمی کنه و حتی ازش دعوت کردند که دو هفته دیگه به ایران هم سفر کنه و با خبرنگارها هم مصاحبه بذاره ؟
اما وقتی گلشیفته فراهانی که در همون سنین تبدیل به ستاره سینمای ما شده بود دو سال قبل اولین هنرپیشه موفقی بود که تونسته بود در یک اثر حرفه ای آمریکایی بازی کنه ( که در این رشته موفقیتی بزرگ محسوب میشه) و در سکانسهایی از اون روسری نداشت ، ممنوع الکار و ممنوع الخروج شد حتی فیلمهای دیگرش در معرض توقیف قرار گرفت و بارها مورد لعن و نفرین عده ای در نشریاتشون قرار گرفت؟ حتی یادمه که سردبیر مجله وزین و خوب همشهری جوان مطلبی نوشت تحت عنوان "تقدیم به خانم فراهانی با نفرت " ! یا مطالبی در سطحی مطرح می شد که اینانی که اصول ما رو زیر پا می گذارند توسط ما زیر پا گذاشته خواهند شد یا حتی فیلم درباره الی که قبلا ساخته شده بود رو مدتها معطل کردند و اجازه نمایش نمی دادند .
خب این تفاوت گذاشتن چه معنی میده ؟ بهش مثبت نگاه کنیم یا منفی؟
کامنت برگزیده پست قبل:
پسرخوانده سابق نوشته :اولا کی گفته که حجاب از "اصول" اسلام و قرآن است؟ تنها ۴٪ قرآن مربوط به مسائل فقهی اینچنینیست. که باید با توجه به موقعیت مکانی و زمانی و شان نزول آیات مورد بررسی قرار گیرند.در ثانی به فرض اینکه از اصول اسلامی هم باشد. کجای دین اجباریست؟ اصلا مگر میشود اصول دین را به زور به خورد خلق خدا داد؟