کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

داستان آهو و پرنده ها و . . . فیل ها !

 

 

این کتابی بود از نیما یوشیج که وقتی من هم سن و سال الآن بنیامین (حدود ۷ساله ) بودم داشتم . همراهش هم نوار قصه ای با گویندگی خانم عاطفی بود که به شیرینی قصه رو برای بچه ها تعریف می کرد .  

بی مناسبت ندیدم که براتون این جا بیارمش .  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پایان  

 

 

.... 

 

کامنت برگزیده  

 

مهرابه گفته : دلم گرفت برای صحرایی که داشتیم و آب داشت و اینکه من جز کدوم دسته هستم؟ میمونم و سختی می کشم و غر نمی زنم تا باز تابستون بشه یا می روم.من برای صحرای خودم نگرانم. 

 

نظرات 12 + ارسال نظر
گیل دختر دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:31 http://barayedokhtaram.blogfa.com

خوشحالم که دوباره می نویسید رگبار عزیز ...

منم ممنونم گیل دختر جان

مهرابه دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 11:31

من این داستان رو نشنیده بودم! حرف زیاد دارم خیلی.اما نمیدونم چرا بیشتر دردم آمده.

یعنی از داستان دردت گرفت؟

نیره دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:50

چه جالب. نیمدونستم نیما در زمینه ادبیات کودک هم کار کرده.

خیلی از نویسنده های خوب در این باره هم کار کرده اند .در این باره من مثلا کتابی از ماکسیم گورکی خوندم از دکتر شریعتی خوندم از موریس درئون از مطهری از آنتوان دوسنت گزوپری که این ها همه نویسنده های کودک نبودن ولی برای کودک هم طبع آزمایی کرده اند

مرضیه دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 17:29

خوشحالم که برگشتی..جای خالیت بدجوری به چشم می اومد

مرضیه ممنون از محبتت

پونه دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 20:06

منم این کتابو داشتم.الانا دیگه خاله غازه خجالت مجالت سرش نمی شه

راست می گی ها . خجالت مال قدیم ندیم ها بود !!

فرزانه دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 21:11 http://www.jujehayesorkh.blogfa.com

دلم گرفته بود
گرفته تر شد!
چرا !!!!!!

-چرا آخه ؟‌ این که قصه قشنگی بود

مستوره دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 21:36 http://shaparaksh.blogfa.com

سلام یادش بخیر داستانای قدیمی
در عین سادگی چقدر حکمت آموز بودند
ممنون

واقعا حکمت آموز

شاهرخ دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 22:55

قدم وبلاگ نورسیده مبارک!

مرسی شاهرخ جان

مصی دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 23:22

جالب بود ممنون که اینجا گذاشتید این قصه رو.
چه خوب شد که دوباره می نویسید.من اتفاقی آدرستون رو تو کامنتهای سیلو دیدم.
کلن اینا با هر کی حرف حق بزنه مشکل دارن.
موفق باشید.

خوشحالم که قصه رو دوست داشتی
تو هم همین طور

مهرابه سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:38

راستش دلم گرفت برای صحرایی که داشتیم و آب داشت و فیل ها ولش نمی کنند و اینکه من جز کدوم دسته هستم میمونم و سختی می کشم و غر نمی زنم تا باز تابستون بشه یا می روم.من برای صحرای خودم نگرانم.

-مرسی از این توضیحت
-امیدوارم ما جزو دسته اول باشیم

نسرین سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 21:19

همین چیزا رو میذارید که فیلترتون میکنن دیگه باز مثکه هوس فیلترشدن کردین اگه خواستین داستان کودک بذارید نباید به حکمتش فکر کنید و ماکزیمم از حد حسنی و حسنک و خاله سوسکه فراتر نرید

- همین رو بگووالا .آخه ما رو چه به نیما یوشیج اصلا

دنیا سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 22:18

سلام تبریک میگم که پسرگلتون داره یواش یواش باسواد میشه. منم این کتابو دارم بین کتابایی که مال داداشام بوده بعدش به من رسیده. البته نوار قصش نیست

- الان فکر نکنم نوارش موجود باشه .من خودم هم دیگه ندارمش فقط یادمه که چقده قشنگ تعریف می کرد

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد