کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

عجب چیز خوبیه این وایبر !


آخرای وقت دیشب بود که یه نگاهی به پیامای وایبریم تو گوشی اندختم . معمولا توی گروهایی که عضوم، نوشته ها رو نخونده رد می شم اما به عکسا و فیلمای کوتاه سه دقیقه ای که می ذارن بیشتر توجه می کنم و حداقل یه بار نگاهشون می کنم . اما دیشب یه فیلم خاصی به دستم رسید که یهو منو برداشت برد به سالهای نوجوونی و جوونی و عشق و عاشقی های اون موقع و کلی دچار احساسات شدم .


اجرای ترانه بسیار مشهور فیلم مشهور قصه عشق (Love Story  ) سال 1971، یعنی 44سال قبل ، توسط اندی ویلیامیز با کیفیتی خوب و زیرنویس فارسی . این ترانه و موسیقی بنا به گفته ویکیپدیا یکی از محبوبترین آهنگهای 4دهه اخیر بوده . کسایی که این فیلم رو دیدن می دونن من چی میگم .


برای این آخر هفته بارانی این اجرا، تقدیم به شما دوستای عزیزم .



 

اشوزرتشت در خیابون جمهوری !


کیا رضا لقمه ی جمهوری رو می شناسن ؟

اون جا یکی از اغذیه فروشی هایه که چون نسبتا به محل کارم نزدیکه ، گه گداری برای خوردن لقمه های لذیذش که دونه ای 750 تومنه می رم اونجا . اما راستش قابل توجه شیکموها باید بگم که اتفاقا نوشته امروز من درباره رضا لقمه نیست بلکه درباره آتشکده روبرویی رضا  لقمه است که متعلق به زرتشتیان تهران است به نام آدریان طهران .


دیروز گذرم به اون جا افتاده بود و حسابی گرسنه بودم و از موضوعی هم عصبانی ( حتما موضوعش رو تو هفته بعد براتون خواهم نوشت ). رفتم تو و 7 تا لقمه سفارش دادم و همه اش رو خوردم و زدم بیرون . چشمم دوباره به این بنا خورد و این دفعه درش رو باز کردم و رفتم تو . راستش این جا رو بارها و بارها از بیرون دیده بودم ولی تا حالا نشده بود که برم تو و ببینم چه خبره و چه شکلیه . یه جورایی فکر میکردم که فقط زرتشتی ها مجازند تا برن اون جا . ولی این دفعه یه شکم سیر و یه کمی ته مونده اون عصبانیته کمک کرد که این فکرا رو نکنم و برم تو!


برای تو اومدن با من و دیدن عکسهای اون جا ، ادامه مطلب رو بخونین !

 

ادامه مطلب ...

این صداقتت منو کشته !

 

خیلی ها می گفتند که صداسیما رسما تبدیل به بلندگوی یکی از گروه های داخل کشور شده بود و فقط حرفها و اعمال اونها رو بازتاب می داد و یادآوری می کردند از سال 88 به این طرف این موضوع خیلی علنی تر شد و همه لمسش کردند . اما این چیزی نبود که برادران رسانه ملی تایید کنند و دائما بیان می کردند که این ، رسانه ای ملی است و البته عده ای بی خبر می گفتند که معنی رسانه ملی این است که هر کسی از ملت با هر مشرب و منشی بتواند خود را در آیینه آن بدون شکست و اعوجاج ببیند .


اما دیروز برادر عزت‌الله ضرغامی در گفت‌وگو با خبرنگار ایلنا٬ گفته بود که من با همه نیروها و شخصیت‌های درون نظام با عشق، علاقه و اعتقاد ارتباط دارم و اگر ضرغامی یک ویژگی داشته باشد آن هم این است که خیلی میان افراد خط‌کش نمی‌گذارد. و در پاسخ به سوال دیگری٬ مبنی بر اینکه شما این ویژگی را در حالی بیان می‌کنید که از اصلی‌ترین انتقادات به ریاست شما در سازمان صداوسیما، نادیده گرفتن یک جناح سیاسی در برنامه‌های رسانه‌ ملی است، جمله ای تاریخی گفت:

آن مسئله ، (نادیده گرفتن یک جناح سیاسی ) در چارچوب اهداف صداوسیما بود !!


خدا شما و این اهدافتون رو برای این ملت حفظ کنه انشالله . همینه و درستش هم همینه . صداسیما اهدافی دارد و باید طبق اهداف جلو برود . نمی شود که هر ننه قمری را در رسانه ملی نشان داد . هر کسی که جزء ملت نیست که در رسانه ملی نمایش داده شود . ملت تعریفی دارد که پیش ما محفوظ است . ما مستلزم به رعایت چهارچوبها و حرکت به سوی اهداف می باشیم .


برار جان ، ومن الله التوفیق در تمام ارکان زندگیتان .


اون 5 مرد !


قطار مترو داشت به ایستگاه صادقیه نزدیک می شد .من هم چند دقیقه ای بود ایستاده بودم تا قطاربرسه و سوار شم . در همین حین قطار کرج هم رسید و موج کرجی ها به جمعیت منتظر خورد . قطار ایستاد و مردم با وحشی گری و هول دادن و تنه زدن داخل کوپه ها ریختند و سعی کردند یک جا بگیرن بشینن . من هم که همون جلو بودم تونستم یه جایی برای نشستن پیدا کنم .


هنوز درست جابجا نشده بودم که صدای عصبانی زنی رو شنیدم که داد می زد که مگه حیوونین ؟ این چه طرز سوار شدنه؟ مادرم رو له کردین. مگه پیرزن رو نمی بینین؟ که سر همه برگشت به سمت زن سی و خورده ای ساله ای که داشت این حرفها رو با عصبانیت می زد و دستش به دست پیرزن فوق العاده فوق العاده فرتوتی بود که با چشمهای نگران و وحشت زده به اطراف نگاه می کرد . هردوشون چادری بودند . می خورد بهشون که مال یکی از شهرستانها باشند . از نوع لباسها و لهجه زن .


-کی بهتون گفت بیاین تو واگن مردونه ؟

- برین تو زنا . سر بقیه هم داد نزنین 

-واستون کوپه جدا گذاشتن دو قورت و نیمتون هم باقیه ؟

- آقا جان ،دیگه مرد و زن کدومه ؟همه یکی شدند . انسان باشین . صدای زن ،رسا و محکم بود .


قطار راه افتاد و صداها افتاد و هرکسی مشغول کار خودش شد . عده ای چشماشون رو بستن و سرشون رو تکیه دادن ، عده ای هم موبایلهاشون رو درآوردن و مشغول بازی هاشون شدن ، کوپه حسابی شلوغ بود و مادر و دختر با هر تکونی به جلو یا عقب پرت می شدن . بین من و اونا تقریبا 5صندلی فاصله بود . پیرزن خیلی خیلی فرتوت بود .


من هم موبایلم رو درآوردم و هندزفری ام رو توی گوشم کردم و ادامه مستند انقلاب 57 رو که توی گوشی ام ریخته بودم تماشا کردم . یک دقیقه ای گذشت . سرم رو بالا کردم و دیدم اون پیرزن و دخترش هنوز سرپان . خدا خدا کردم که یکی از این کسایی که بهشون نزدیکترن بلند شن و جاشون رو به پیرزن بدن . اما هیچکدوم از اون 5 مرد اهمیتی به این قضیه نمی داد . دوباره به صفحه گوشی ام نگاه کردم . داشت روایتش رو از خرید اسلحه های آمریکایی و انگلیسی ارتش ،توسط شاه می گفت .


دل دل کردم . شیطون داشت گولم می زد که من هم به روم نیارم و بشینم سرجام . فاصله من هم که زیاد بود و از من توقعی نمی رفت . اونایی که باید پا می شدن کسای دیگه ای بودن نه من . اما دیدم نمی تونم بشینم و فقط به پیرزن که دیگه نتونسته بود سرپا بمونه و روز زمین ولو شده بود نگاه کنم . از جام بلند شدم و به اون 5 نفر اشاره کردم که هر کدوم بیان این طرف تر تا جا باز شه و پیرزن بگیره بشینه .


زن ، با همون صدای رسا و محکمش تعارف کرد . نمی خواد برادر ، شما خودتون بشینین . اما من اصرار کردم و اون 5 نفر خودشون رو کشیدن این طرف . پیرزن به سختی بلند شد و روی صندلی ای که براش خالی شده بود نشست و نفسی عمیق کشید .


سفره اشعار !


چند شب قبل رفته بودیم برای اولین بار خونه امیرحسین از دوستان دوره کارشناسی ، که تازه ازدواج کرده بود. امیرحسین ، بر خلاف من که طبع شاعرانه ندارم و بیشتر اهل نوشتن نثرم تا نظم ، طبع شاعری داره و توی فیس بوکش همیشه ابیاتی رو می گفت و می ذاشت و از وقتی که با ملیحه ازدواج کرده ذوقش شکوفاتر شده و بیشتر و عاشقانه تر شعر می گه مثلا این رو بخونین :

ولنتاین یا سپندارمذگان ؟!
چه فرقی می کند وقتی
هدیه ام لبخند تو باشد
پیچیده در برگ گلی سرخ .


ملیحه ، عروس خانوم کلی تدارک دیده بود و خوراکی ها و نوشیدنی هایی جدید و خاص برای ما آماده کرده بود که بیشترش رو تا حالا ندیده بودم و جالب این جا بود که اکثر اون خوردنی ها و نوشیدنی ها فرنگی نبوده و مال همین مملکت  بودند. خلاصه ضیافتی از رنگ و بو و طعم بر پا بود .


به باران گفتم که ببین عزیزم ، چه زنی گرفته امیرحسین؟ یه کمی هم شما برای من از این غذاهای رنگارنگ و متفاوت بذار روی میز که باران خانوم برگشته میگه که هر ووقت تو هم یه دونه از این شعرا برای من گفتی ، بنده هم میز رو پر از این غذاهای رنگارنگ می کنم !!