کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

سفری خاطره انگیز به سواحل گیلان !

 

بله ،سفر خوب و خوشی بود وکلی از مناظر زیبا و هوای طرب انگیز لذت بردیم و تمدد اعصاب کردیم و روحیه مان شارژ شد و من که الآن آماده ام برای یک هفته کاری خوب و جوندار و . . .

 

واقعا دوست داشتم این ها رو بنویسم اما واقعا این جور نبود و الآن فقط احساس خستگی دارم .

 

راستش نه جایمان بد بود ، نه همسفران بدی داشتیم ، نه جاده شلوغ بود ، نه ماشین اذیت کرد ، نه هوا بد و شرجی بود ، نه غذا بد بود ، و هیچ اتفاقی که ناگوار باشه برای ما نیافتاد ، اما خسته ام .

 

ما در زیبا کنار بودیم ،شهرکی ساحلی بین رشت و انزلی ، شهرکی آرام و زیبا ، با ساحلی ماسه ای ، مکانهای  مناسب برای قدم زدن ، دریاچه هایی آرام و رویایی برای قایق سواری ، کلبه های جنگلی ، برنامه های شاد ، . . . اما من فقط خسته شدم و برگشتم .

 

وقتی بنیامین 2ساله بود (6سال پیش) 3 نفری ،سفری یه هفته ای به آنتالیا کردیم و رو راست بگم که از توی همون فرودگاه فهمیدیم که چه غلطی کردیم با بچه این سنی پاشدیم اومدیم سفر ،از بس این بچه شیطونی کرد و آتیش سوزوند و نفس ما رو برید . چقدر مجبور به بدو بدو بودیم که نکنه یه بلایی سر خودش بیاره و اصلا اسم آنتالیا تنها چیزی که یادم میاره حرص خوردن و دعوا کردن بود. ینی این قده من و باران با هم دعوا کردیم که توی اون 7سال قبلش با هم دعوا نکرده بودیم .آق بنیامین 2ساله ،از صبح کله سحر بیدار می شد و 8شب هم خوابش می برد ، مام مجبور بودیم توی اتاق هتل بشینیم و به هم دیگه زل بزنیم . ما توی تهران این قده زود نمی خوابیدیم که مجبور بودیم اون جا بخوابیم !

 

اونایی که بچه دارن حرف منو خوب می فهمن . نگهداری بچه تو حوالی 2 سالگی سخت ترین دورانشه . چون هم توانایی زیادی توی حرکات پیدا کرده و می تونه خیلی کارها رو انجام بده و هم این که درست زبون نمی فهمه و متقابلا نمیتونه خیلی از مقاصد خودش رو هم به ما بفهمونه .

 

این دفعه هم یه جورایی اون مدلی شد . دانیال نزدیکای 2سالشه و یه هوا هم از بنیامین اون موقع ،شیطون تر و پرجنب و جوش تر . شما با یه کمی قدرت تخیل می تونین حال و روز تمدد اعصاب ما رو تو این جور مسافرت ها دریابین .

 

بخوایم اصلا سفر هم نریم نمیشه . سالی یکی دوبار رو دیگه باید زیر سبیلی در کنیم حداقل به خاطر بنبامین هم که شده باید بریم . به ما هم خوش نگذشت نگذشت به بنیامین که حتما می گذره . همین برای ما کافیه .

 

اما با این تفاصیل هنوز احساس خستگی یه رو دارم !!


....

کامنت برگزیده


سهیلا گفته : : خوب میفهمم چی میگی.منم سه تا پسر دارم که با تمام وجودم با خوندن این پست شما و باران جان رو درک کردم.
ولی عزیز من اینم میگذره. به سرعت برق و باد.به حدی که بعدها به زحمت خاطره اش رو بیاد میارید.
مخصوصا که وقتی گل پسرا بزرگ میشن و هر موقع به قدوبالاشون نگاه میکنید دلتون ضعف میره.و همون موقع دلتون می خواد همه چیتون رو فرش پاشون کنید.
یه زمانی میرسه که اونقدر درگیر کارای خودشون میشن که حتا اگه بهشون اصرار کنید هم نمیتونن باشما بیان مسافرت.اونوقت شما دوتا تنهایی میرید و همه اش باخودتون میگید کاش بازم کوچیک بودن و الان همراهمون بودن.
آره برادر من بر لب جوی بشین و گذر عمر ببین!

 


 

نظرات 15 + ارسال نظر
ترمه چهارشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:29

بعد ما میگیم آقاجون یه بچه کافی که هیچی زیاد هم هست، شما زیر بار نمی ری. حقته. خوب شد. می خواستی بچه دار نشی. حالا که بچه دار شدی باید مسافرت هم ببری . باید هم بهشون خوش بگذره. به شما هم بد گذشت اصلا مهم نیست.

بله که مهم نیست . شما خوش باش ترمه جان . کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها

عطیه چهارشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 09:42 http://zendegi-va-porharfi.persianblog.ir

جانا سخن از زبان ما میگویی... به شددددددددددت درکتون میکنم چون خودم کشیدم!
اما به قول شما نمیشه هم بی خیال سفر شد... اشکالی نداره... همین که به بنیامین خوش گذشته باشه یعنی این سفر فایده ی خودش رو رسونده...
خسته نباشین... انشالله آخر هفته یه استراحتی میکنین و تلافیش در میآد...

بله این رو نگیم چی بگیم ؟!

نیره چهارشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:24

همیشه به تفریح
نمیشه بچه رو بذارید جایی و نبریدش؟

دانیال رو ؟!!!
خیلی کوچیکه گناه داره طفلی

شبنم چهارشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:05

ترمه جان راست میگه بچه 1 دونه هم زیادی چه برسه به 2 تا واویلا تو این دوره زمونه واویلا...... اونم پسر حالا دختر گلی یه چیزی.....

منم یه وقتا می گم خوش به حال اینا که بی بچه اند . اما زود پشیمون میشم

کرم دندون چهارشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:07

آقا ما رو ببین با 2567 تا بچه که یکی شونم 2 ساله است و قد صد هزارتا بچه آتیش می سوزونه, تو این سن کتاب می خونه , شعرای مطول از بر میکنه ووو , چی می کشیم!!!
برید خداتونو شکر کنید و گرنه خدا یه دونه مثه آقازاده ما بهتون میده مو تو سرتون نمی مونه!!!
اما جدی سخته عمری می خواد باز خوبه شما کمکی به خانوم خونه !!!
ما که 1 نفری باید بار بابا و بسر و که عینا شکل همن و بکشیم !!!
حقیقتا دیسک کمری کمترین دردمه!!!
خدا صبر بده ...

ببخشین اون موقت اینا چی بود شما نوشتی ؟ ما سر درنیاوردیم . 2567 تا بچه؟!!

ورونیکا چهارشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:20 http://voroonikaposts.blogfa.com

آخ گفتین و داغ دلم تازه شد.... سفر با یه بچه دو ساله واقعا اعصاب می خواد ... منم تازه برگشتم از سفر اما ... خوبیش اینه که می گذره و امید داریم به سفرای بعدی

بله ما زنده ایم برای آینده

aghaye khone چهارشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:37 http://meandgoldoonekhanom.mihanblog.com/

رسیدن به خیر...
هرکی خودش بچه‌ی کوچک داشته باشه دقیقاً درک میکنه حرفاتون رو...
ولی برخورد و نظرات دوستان واقعاً جالب‌تر بود!‌حتی از اصل موضوع! اخص خصوص کامنت خانم نیره.

مرسی آقای خونه .
نیره خانوم که دیگه اصلا مطلب رو گفت

shirin چهارشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 22:10 http://ladolcevia.blogfa.com

من که تجربه شخصی ندارم رگبار جان، اما زیاد شنیده ام که مسافرت رفتن با کوچولوها دردسر سازه.
5 سالش که بشه بهتر میشه یک راه حل دیگه هم رفتن به ویلاهای توریستی - مثلا همان انتالیا - هست که برای بچه ها هم انیماتور مخصوص دارند و پدر و مادر می تونند استراحت کنند و فراغ از فکر بچه ها از تعطیلاتشون لدت ببرند.

درست شنیدی شیرین جان
مام می خوایم دیگه تا 5سالگیش نریم جایی
اما این جور جاهایی که می گی رو من که تا حالا تو هیچ هتل و ریزورتی ندیدم . حداقل تو ایران که نیست

سهیلا چهارشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 23:06

سلام رگبار جان. رسیدن بخیر فرزندم

خوب میفهمم چی میگی.منم سه تا پسر دارم که با تمام وجودم با خوندن این پست شما و باران جان رو درک کردم.

ولی عزیز من اینم میگذره. به سرعت برق و باد.به حدی که بعدها به زحمت خاطره اش رو بیاد میارید.

مخصوصا که وقتی گل پسرا بزرگ میشن و هر موقع به قدوبالاشون نگاه میکنید دلتون ضعف میره.و همون موقع دلتون می خواد همه چیتون رو فرش پاشون کنید.

یه زمانی میرسه که اونقدر درگیر کارای خودشون میشن که حتا اگه بهشون اصرار کنید هم نمیتونن باشما بیان مسافرت.اونوقت شما دوتا تنهایی میرید و همه اش باخودتون میگید کاش بازم کوچیک بودن و الان همراهمون بودن.

آره برادر من بر لب جوی بشین و گذر عمر ببین.

وای وای سهیلا چه خوب که یکی مثل تو که این راه رو رفته برام کامنت می ذاره .راستش با خوندن این نوشته مشفقانه مهرباننانه ات کلی انرژِی گرفتم .
اتففاقا همین موضوع رو گاهی من و باران به خودمون می گیم که الالن خوبه وگرنه اینا یه موقعی می رسه که دیگه با ما نخواهند اومدو من و تو تنها میشیم و

نیره چهارشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 23:22

ظاهرا کامنت من عجیب و غریب بوده!
من وقتی کوچیک بودم پسرخاله م ازدواج کرد و زود هم بچه دار شد. بعد با خانومش میخواستن برسن سوریه، بچه یک ساله رو گذاشتن پیش مادرخانم رفتن دوتایی.
به نظرم عجیب نمیاد اصلا.چون بچه که چیزی متوجه نمیشه فقط مسافرت رو برای پدر و مادر زهرمار می کنه.

نمی دونم والا نیره . منم دیدم که بعضی ها این جوری کردند . نمی دونم شاید ما زیادی بچه رو به خودمون چسبوندیم ولی مسئله دیگه اینه که کسی نیست که بچه ما رو چند روز نگه داره

بولوت چهارشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 23:23 http://maryamak.blogfa.com/

همه ش یکی دو ساله. بعد که بزرگ میشه یادتون میره!
فقط اگه تا اون موقع سومی رو نداشته باشید!

چی ؟!!! سومی ؟!!!

نگاه چهارشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 23:35

اتفاقا من همیشه میگم می خوای سفر رو کوفت کنی (ببخشید البته) یه بچه همراه خودت ببر-
اتفاقا ما هم همش دنبال خواهرزاده 2 ساله م بدو بدو و حرص خوردن داریم...ولی همش خواهرم واسه خوش کردن دلش میگه:عیب نداره عوضش به بچه خوش گذشت!
چون متاسفانه کوچولوی ما اول صبح بیدار میشه و با بدبختی 12 شب می خوابونیمش که یه نفسی بکشیم!

سفر رفتن با بچه یعنی پول دور ریختن! (اینو بدین با آب طلا بنویسن! اهم اهم)

حالا این دفعه که ما زیاد هزینه مون نشد ولی اون دفعه که ترکیه رفته بودیم بیتر زهر مارومن شد از پولایی که دور ریخته شد

بولوت پنج‌شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 13:14 http://maryamak.blogfa.com/

ظاهرن بعدم از این مشکلات خواهید داشت: http://chagh2.blogfa.com/post/304

خوندم خیای باحال بود

aghaye khone شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:05 http://meandgoldoonekhanom.mihanblog.com/

جسارت میکنم و در اشاره به کامنت دوم خانم نیره یه مطلب اضافه میکنم:
اول اینکه با پیشرفت علم روانشناسی مشخص شده این جمله که "بچه چیزی نمیفهمه" تنها یه تفکر اشتباهه. بچه حتی از دوران جنینی چیزهایی رو درک میکنه که تصورش هم برای ما سخته. پس مسلماً اون فرق تفریح با خانواده یا موندن در جایی که "خانواده"‌نیست رو درک میکنه. من این موضوع رو به عینه در مورد پسر خودم میبینم و حس میکنم. اثرات این موضوع میتونه سالها بعد خودشو نشون بده. وگرنه ما هم کسی رو داریم تو فامیل که تنها به صرف اینکه بچه اذیت میشه، هیچ جایی نمیبردنش به حدی که بچه‌هه اگه با پدر و مادرش جایی میرفت و خونه‌ی مادربزرگش نمی موند تعجب میکرد!
شخصیتی که در کتاب "عادت میکنیم" پیرزاد توصیف شده، اگرچه به مسائل بسیاری می پردازه ولی در جاهایی به رفتار این چنینی مادر و تاثیرش بر زندگی فعلی اون فرد اشارات جالبی میکنه.

دوم اینکه به قول آقای رگبار باید یه فردی رو پیدا کنی که تا این حد جان برکف باشه که قبول این مسئولیت بکنه و شما هم اونقدر بهش اطمینان داشته باشی که بچه‌تو بهش بسپاری؛ که برای خیلی‌ها میسر نمیشه.

این دو موضوع بود که کامنتتون رو تعجب‌آور کرده بود.

آره منم این رو لمس کردم که هر کسی نمی تونه بچه رو نگه داره . اتفاقا من برای اینکه باران به سر کار بره یا نره سر گذشان بچه تو مهدکودک مشکل دارم چون واقعا می دونم بچه این قدی اون جا آسیب زیادی می بینه .

سارا دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 23:59 http://biadonyabesazim.blogfa.com

کامنت برگزیده رو خوندم و بغض گلوم رو گرفت. حکایت منه. هفته پیش توی سفر، برادر کوچیکه نبود و برادر بزرگه با ما بود و آخر این هفته، به جای ایشون، برادر کوچیکه با ما میاد. خیلی مسخره به نظر میاد وقتی آدم فکر میکنه دیگه نمیشه مثل قبل، همه با هم بریم مسافرت. اما واقعیت تلخ، همینه. تازه این فقط به خاطر شغلشون و مرخصی گرفتنشون بود. یه روز میرسه که میبینید وضعیت مالی خواهر برادرا با هم فرق داره، وقتی میخوای هماهنگ کنی برید آنتالیا، اون یکی باید هزینه چنین سفری رو صرف مورد ضروری تری توی زندگیش کنه.

من الان خیلی قدر این سفرها رو می دونم.

راست می گی . من حرف سهیلا رو خیلی درک کردم . گرچه آدمی گاهی از وضع فعلی خسته میشه و لی عاقبتش همینه دیگه

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد