کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

داستان دادگاهی شدن آقای رگبار


پنجشنبه ای داستانی برام پیش اومد که کلی فکرم رو تا ظهر شنبه به خودش مشغول کرده بود . کاغذی رو توی راه پله انداخته و رفته بودند . معمولا این تیپ کاغذها رو زیاد داریم که بیشترش هم بروشورهای تبلیغاتیه پس توجهی بهش نکردم ولی وقتی یکی از همکارا حوندش و داد دستم که این احضاریه دادگاهه و برای توست ، یواش یواش ترس افتاد تو دلم که برای چی من به دادگاه احضار شدم ؟ منی که به قول معروف تا حالا پام به کلانتری هم نرسیده بود .


نوشته بود آقای فلانی تا 3 روز بعد از دریافت این ابلاغیه وقت دارید که در دادگاه حاضر بشین . حالا اون روز 5شنبه بود و جمعه هم تعطیل بود و دستم به جایی بند نبود . تو این دو روز تا بخواین بکر و خیال کردم که من چی کار می تونسته ام کرده باشم که احضارم کرده اند؟ کسی ازم شکایت کرده ؟ تا اون جا که عقلم قد می داد با کسی اختلاف خاصی نداشتم که کار به دادگاه و دادگاه کشی بخواد برسه  . اول به این فکر کردم که تو این چند سال اخیر که با کسی مشکلی خاصی نداشتم . سالهای قبل چی ؟ نکنه مسائلی رو به ریشمون ببندن و تا بخوایم ثابت کنیم بابات رو در بیارن ؟ بعد به این فکر کردم شاید اختلاف مالی با کسی داشتم و بدهکاری ای دارم که خودم خبر ندارم . یعد به این فکر کردم نکنه یکی از مشتریا از جنسی براش ساختیم و دادیم ناراضی بوده و شکایت کرده ؟ نکنه . . . راستش بیشتر این احتمالات رو در نظر می آوردم و از نظر هم دور می کردم چون به نظرم غیر محتمل بودند. اما یک اتهام رو نمی تونستم از نظرم دور کنم و اون ،مطلب نوشتن در این وبلاگ بود !


نه این که یک سری هم فیلترم کرده بودند با خودم می گفتم که ای داد بیداد رفتم بغل دست ستار بهشتی و خدا منو بیامرزه . حالا اون مرحوم مجرد بود  و من بیچاره عیالوار با زن و دو تا بچه کجا باید برم؟ هرچی فکر میکردم که چی نوشتم که ممکنه ازم شکایت کرده باشند؟ ما که این قده آسته برو آسته بیا نوشتیم که صدای خواننده ها در اومده که چقد محافظه کارانه می نویسی. اما خب باز به خودم می گفتم نه این چیزیه که تو برای خودت خیال می کنی حتما از یکی از نوشته های تو خوششون نیومده مدعی العموم از تو شکایت کرده . یا شاید شاکی خصوصی داری . شاید انتقاداتت به دولت قبلی کار دستت داده ، شاید . . .


5شنبه و جمعه تو خونه خیلی اوقات ساکت بودم و هرچی بنده خدا باران می پرسید چته ؟می گفتم که چیزی نیست و فقط زیاد حوصله ندارم . چیزی بهش نمی گفتم که اونم الکی نگران نشه ، کاری که ازش بر نمی اومد .خب ولی یهو ذهنم می پرید به این که الان می رم اون جا و می گن باید بمونی و جلوم ورق بازجویی می ذارن و باید همه چیز ها رو توش چند بار بنویسم و بعد می گن باید سند بذاری و منم سند ندارم و یه ماه اقلا اون تو باید بمونم تا تکلیفم معلوم بشه و باران به بنیامین میگه بابات رفته مسافرت که نگران نشه و چجوری دانیال رو این مدت نبینم و بغلش نکنم و چه جوری باید با بقیه زندانیا برخورد کنم و  شب اول چی میشه و آیا هرچی می گن باید امضا کنم که زود ولم کنن و باز این چند وقت باران و بچه ها رو نبینم که دلم براسون خیلی تنگ میشه و اصلا بند وبلاگ نویسا با بندبقیه فرق داره یانه و نکنه ما رو بندازن پیش قاتلا و مواد مخدریا و اراذل ، به خودمم گاهی دلداری میدادم که اگه این مدت زندون تموم شه میام بیرون و از خاطراتش یه کتاب می نویسم !


بگذریم . با این حرفا و فکرای باطل ،شبها رو به سختی صبح کردم و شنبه پاشدم اومدم سر کار . چن تا کارای ضروریم رو انجام دادم و با دلهره پاشدم رفتم به همون شعبه دادگاهی که گفته بودن . یه موتوری هم گرفتم که زودتر برسم و ببینم هر بلایی قراره سرم بیاد زودتر بیاد و از فکر و خیال  بلکه بیام یبرون که موتوری باحالی و با انرژی ای هم بود که وقتی فهمید قراره کجا برم کلی دلداریم داد که چیزی نیست و عین خیال نباشه و از این جور حرفا . قبلش هم به یکی از همکارا هم گفتم که دارم کجا می رم که اکه بر نگشتم بدونن این جا دنبالم برگردن نه توی بیمارستانها و پزشکی قانونی !


آقا جان ، موبایل رو که دم در ازم گرفتن با خودم گفتم دیگه رفتیم که رفتیم و امکان تماس گرفتن هم ندارم . ورق احضاریه به دست ، خوف کنان و قاطی مامورا و مجرمین دست بند و پابند دار و مردم عادی تو راهروها شعبه به شعبه می رفتم تا ببینم کجا باید برم و کجا نباید برم که بالاخره رسیدیم به شعبه مربوطه و بعد کشیدن نفس عمیقی وارد اتاق شدم . آقا و خانومی که شما باشین ما نامه رو نشون کارمند اون جا دادیم که این چیه برای من فرستادین و ایشون نگاهی انداخت و گفت ای این چیزه . ضبط ماشینتون رو پاییز دوسال قبل سرقت کرده بودن ؟ اینو که گفت نفسم رو که حبس کرده بودم دادم بیرون و گفتم آره ( شرح این سرقت رو می تونین توی یادداشتهای آبان 90بخونین ) گفت خب دزدش رو گرفتن و باید علیهش شکابت کنین منم که کلا خیالم راحت شده بود که دیگه قرار نیست برم زندان و آب خنک بخورم و با اراذل هم بند بشم باور کنین حاضر بودم الان یه چیز هم دستی بدم تا آقا دزده از زندون بیاد بیرون گفتم نه آقا جان ما که شکایتی نداریم و خسارتمون رو هم از بیمه گرفتیم و بعد با دلی خوش و قلبی خندان و ضمیری امیدوار از درب دادگاه پا به بیرون نهادم .


و این بود هپی اند این دو روز سخت بنده .


نظرات 18 + ارسال نظر
باران پاییزی یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:03 http://baranpaiezi.blogsky.com

چقدر استرس رو تحمل کردید توی این دوروز
خوش به حال اون آقا دزده شد

آره یکی از شاکیاش کم شد

سیلوئت یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:17 http://silhouette.blogfa.com

میگم خوبه قاطی همۀ فکرای وحشتناک و دهنشناک ذهنیتون اون وسط این یه قلم فکرو نکردین که باران خانم رفتن مهرشونو گذاشتن اجرا و احضاریه به اون خاطر اومده خدمتتون
بالاخره ذهنه دیگه هرجا ممکنه بره !!!!!
ولی عجب جنایی کردی قضیه به این سادگی رو رگبارخانا!!! شما نمیخواد زندان بری که خاطراتشو بنویسی برادر همین قوه تخیل قوی رو به کار بندازی یه رمان پدر مادر دار از توش درمیاد!

نه واالا نمی درصد هم به اون سمت نرفت فکرم . هرجایی رفت جز اونجا .
والا سیلو جان شما چند وقته نیستی و یادت رفته اینجا اول می کشن بعد می شمرن

heti یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:22 http://khalehhetiking.persianblog.ir/

خدا رو شکر ختم به خیر شد .تا شما بیاین بگین برا چی بوده علت احضارتون منم داشتم یکی یکی پستهاتون رو مرور می کردم چون فکرم رفت سمت وبتون

ممنون مادادم هتی

مارال یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:56

خداروشکر که چیز خاصی نبود... راستش گاهی پیش میاد که فکر می کنم مایی که راست و درست عمل می کنیم (حداقل فکر می کنم اینطوره) بعضی حاها هفت بند وجودم میلرزه... اونوقت نمی دونم این کلاهبردارها و دزدها و .... چه جوری با خیال راحت و اعصابی آسوده به کارهاشون میرسن!!!!
به هرحال امیدوارم دیگه از این استرسها نداشته باشید :)

مارال حانوم اتفاقا اونا این استرس ها رو ندارن چون خودشون رو آماده کردن برا همه این چیزا . استرس برای اتفاقات پیش بینی نشده است

aghaye khone یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:22 http://meandgoldoonekhanom.mihanblog.com/

امنیت که میگن اینه ها...
من داشتم قاطی میکردم دیگه. خدا رو شکر ختم به خیر شده. حالا تو بگو بعد دو سال از کجا فهمیدن این همون دزدیه که ضبط ماشین شما رو زده؟ همینطوری میخواستن پرونده‌های گرد گرفته رو بندازن بیرون یه چیزی رو تو پاچه‌ی کسی کردن؟ یا واقعاً‌ رد و نشونی بوده؟

والا چه می دونم از کجا فهمیدن . شاید دزدی رو تو همون محل گرفتن و اعلام کرده من این تعداد ضبط ماشین بردم . الله اعلم

صحرا یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:23 http://like-no-one.blogsky.com/

من موندم توی این همه اعتماد به نفس شما !
چجوری حتی یه احتمال نیم درصدی هم ندادید که نکنه باران از دستت شکایت کرده باشه ؟

نوچ

سهیلا یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 11:36



آقا یه نون بخور صدتا صدقه بده
رفع بلا شد

خدا رگبار جانمان رو همواره درپناه خودش حفظ کنه

نیاد اون روزی که کافه مون بی کافه چی بمونه

لال از دنیا نری بلند بگو آمیــــــــــــــــن

بابا نکنین این جوری . این کافه متعلق به هموتون است . بفرما تو . بفرما دم در بده

shirin یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:22 http://ladolcevia.blogfa.com

ای استاد دلهره و سوسپانس! ای رگبار عزیز که کافه ات همیشه پر رونق ... تا پاراگراف آخر نفس را در سینه ما حبس نمودید ها!
خیلی خوشحالم که مشکلی نبوده و همیشه از خودم می پرسم، نمیشد در این نامه های رسمی اشاره ای به موضوع مورد نظر میشد و احضار شده دور از جون، نصف العمر نمیشد؟!
من در مورد احضاریه یک مثنوی هفتاد من کاغذ دارم که متاسفانه قابل نوشتن نیست. خطر داره جانم! اما اگر روزی تعریف کنم دلیل تنفر عمیق منو از خیلی ها خواهید فهمید
اگر بجای شما بودم عصر موقع رسیدن به خانه دقایق طولانی عزیزانم را در بغل میگرفتم، می بوییدم و می بوسیدم

والا اصلا خب به کلام می نوشتن بابت چیه ؟ فکر کنم حواستن جوهر پرینترشون دیرتر تموم شده تلگرافی نوشتن و فکر مردم بیچاره رو نکردن که چه به روزشون میاد . من از این فرصت استفاده می کنم از مسوئولین قضای می خوام دو کلام بیشتر بنویسن
اون مورد خودت رو هم یادت باشه یه بار برام تعریف کنی . اوکی؟
راستش همین کار رو هم کردم

Maman Falco یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:34

لایک به کامنت صحرا

وسطهای پست داشتم فکر می‌کردم از این سر دنیا چطوری براتون کمپوت بفرستم. حالا محض احتیاط برای آینده چه نوع کمپوتی دوست دارید رگبار عزیز؟

والا چون کمپوتای شما آلمانیه هر چی بفرستی ما دو لپی می خوریم

نگاه یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 20:36

برام خیلی جالبه که یه وقتایی برای چیزی استرس داریم و نگران رسیدن یه روز خاص هستیم با دلهره و بعد به خیر میگذره..... راستش این قضیه باعث شده یه وقتایی که دوباره تو این شرایط قرار می گیرم میگم بی خیال این دفعه هم الکی دارم خودمو اذیت می کنم!
البته برای قضایای روزمره چون من کلا آدم پر استرسی هستم!

آره اونها رو ندید می گیریم

گلابتون بانو دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 02:09 http://golabatoonbanoo.blogsky.com/

اووووووووووووووووه! چه قدر فکر و خیال کردین تو این دو روزه! ماشاالله چه ذهن خلاقی دارین!

عطیه دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 07:52 http://zendegi-va-porharfi.persianblog.ir

وووووی! سکته کردیم ها!
خدا پدر هر چی دزده بیامرزه! عدو شود سبب خیر شد رفت پی کارش!

شیوا دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:34 http://sheeva.blogfa.com

عااالی بود یادداشتت کلی خندیدم از تصورات زندون ...

فافا دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 14:08 http://fafaloo.persianblog.ir

خدا رو شکر...ما هم که قلبمان آمد توی دهنمان......
ولی خداییش فکرتان تا کجاها رفته ها....
ولی میخوام یه مطلبی رو به عنوانی یه خانوم بگم: من و فکر می کنم اکثر خانم ها دوست داریم وقتی مطلبی ذهن همسرمون رو درگیر کرده با ما هم درمیون بذاره...درسته شاید کاری از دستمون برنیاد و فقط غصه بخوریم ولی این همراهی برامون لذت بخشه...البته شما آقایون هم استدلالی خودتون رو دارید ولی باور کنید اینجوری ما بیشتر اذیت میشیم....
تصور کنید خدایی نکرده واقعا قرار میشد به هر دلیلی چند روزی بمانید در ناکجا آباد ! آیا این انصاف بود که باران خانوم ناگهانی این خبر را بشنوند؟

خب واقعا باید از دید یه مرد هم نکاه کنی فافا . وظیفه یه مرد اینه که آرامش رو برای خونه خودش به ارمغان بیاره . من راستش سعیم بر اینه که هیچ وقت گرفتاری های بیرون رو نیارم توی خونه .

نیره دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 21:12

هیچی به اندازه بلاتکلیفی و انتظار ادم رو زجر نمیده
حالا خدا رو شکر چیزی نبوده

بله ممنوم

سارا سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 00:09 http://biadonyabesazim.blogfa.com

شما ما رو هم سکته دادید که!

وا ! چه کاریه! نباید داخل اون برگه، بخشی باشه تحت عنوانِ "موضوعِ احضاریه" ؟

والا چی بگم همه هم همین رو میگن باید اعلام می کردن دلیل رو

یاس سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 14:00 http://www.soundsoflife.blogfa.com

چه استرسی. آدم دیوونه میشه.

حافظ کوزه شکسته چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 16:26 http://Jamewazhehha.blogfa.com

سلام؛
چند روزی به وبتون سر نزده بودم. تیترها رو می خوندم." داستان دادگاهی شدن آقای رگبار" که خوندم: یا اباالفضل، رگبار رو گرفتن!! حالا این نت صاب مرده گیر داده وبلاگ رو لود نمی کنه! گفتم الان از تو بند انفرادی اوی...ن داری پست می نویسی!! هی تند تند خوندم... عه! برای ضبط دزدی بردنش؟ خیالم راحــــــت شد! خدا رو شکر.
سر جددت دیگه از این عنوان ها ننویس. تو همون شلوغی های چند سال پیش به اندازه کافی با اس ام اس و ایمیل و نت، تنم لرزید.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد