کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

شهریور 1390

سه تفنگدار

نوشته شده در چهارشنبه دوم شهریور 1390 ساعت 10:7 شماره پست: 460

 

چند روز قبل تو جایی صحبت خواننده های پاپ قدیمی شد همه متفق القول، اسم ابی و ستار و داریوش رو می آوردن که از بقیه معروفترند و بیشتر شناخته شدن  .وقتی انقلاب شد ، سال 57 ، سه تا خواننده مرد بودن که من که بچه کوچیکی بیش نبودم خوب می شناختمشون . هر سه تاشون یا همون موقع از این جا رفتن ،یا همون خارج موندن ولی آوازها و ترانه اشون از بین نرفت و چه بسا موندگارتر شد . اون موقع همشون تو اوج خودشون بودن تو سن 28 – 29 سالگی .

به نظر من محبوبترینشون اون موقع  داریوش اقبالی ( که همه فقط داریوش صداش می کنن ) بود . الان 61سالشه .یه محبوبیت خاصی با صدای بم و خش گرفته و آهنگهای سنگین و غمگینش داشت . اون موقع می گفتن برای آهنگ بوی گندم به زندان شاه افتاده ( حالا واقعا بوده این حرفا یه نه ، خدا می دونه ) و این یه محبوبیت دیگه ای هم براش به وجود آورده بود  . یه مدت معتاد شدید بود  و پس از سال‌ها اعتیاد سرانجام تصمیم به ترک می‌گیره و موفق می‌شه اعتیاد رو ترک کنه. الآن هم که با همکاری دو پزشک، بنیادی به نام آینه تأسیس کرده تا به یاری معتادان برود. این طوری که گفته شده از زمان تأسیس این بنیاد تاکنون نزدیک به ۴۰ هزار نفر ترک اعتیاد کرده‌اند.

از همه خوش صداتر بی تردید ابراهیم حامدی( که همه ابی صداش می کنن)بود . الان  62ساله است وساکن اسپانیا  .ابی هم آهنگهای خوب و موندگار زیادی خوند . فکر کنم الان تو این سه خواننده معروفیت بیشتری هم داره  . علی الخصوص که چند وقتیه با خواننده های جوون مثل کامران و هومن و شادمهر هم  همکاری کرده و چند تا آهنگ دادن بیرون . فکر کنم بهترین آهنگش نازی ناز کن باشه

و از همه جنتلمن تر به نظرم عبدالحسن ستارپور( که همه ستار صداش می کنن) بود . الان 62ساله است و ساکن آمریکا. اون موقع آهنگ معروفی داشت تحت عنوان شازده خانوم که مردم می گفتن برای شهناز پهلوی دختر شاه خونده ولی خب اینم چیزی بود که تو همون حال و هوای شایعه موند           

                               از اون موقع به این طرف سلیقه موسیقیایی من بارها و بارها تغییر کرده ولی بعضی از آهنگهای موندگار این سه نفر همیشه یادم مونده .

  ....

کامنت برگزیده

الی  گفته : با خط آخرتون به شدت موافقم...هرکدوم آهنگهایی دارند که موندگارند برای همیشه...ولی برای آدم داریوش دوستی مثل من هیچ آهنگ ابی و ستار، داریوش نمیشه...
بعد نکته جالب در عدم تفاهم در خانواده ماست...خواهرم به شدت مرگ، ابی دوسته...البته که الان درگیر بچه است ولی بازم ابی دوسته...یادمه دبیرستان بود تمام اتاق ما عکس ابی بود...مامانم بهش اولتیماتوم داده بود اینا رو سر عید میکنی...اونم گوش نکرد...آخر سر یه روز مامانم اومد تک تکش رو کند...البته پاره نکرد با دقت کند...خواهرم یک شب گریه کرد
و نکته جالب اینکه مامانم هم ابی رو دوست داره هم داریوش، ولی ستار براش یه چیز دیگه است...همیشه وقتی توی ماشین میشینیم دی جی ماشین منم ...سنگین رنگین ما ستار شروع میکنیم که دم مادره رو ببینیم...«سلام ای کهنه عشق من»...دیگه هیچی دیگه ما نیز مثل سایر خاندانها در بین این سه گرفتاریم ناجور.

 

 

تو را به چه نام خوانم؟!

نوشته شده در سه شنبه یکم شهریور 1390 ساعت 12:0 شماره پست: 528

 

دیدم سایت خبری ای عنوان خبرش درباره لیبی را زده بود ، نبرد طرابلس که مرا به یاد فیلم بسیار مشهور نبرد الجزیره به کارگردانی جیلو پونته کوروو ایتالیایی انداخت. فیلمی کلاسیک که 50سال قبل با ترکیب خلاقانه عناصر مستند و داستانی، روایتی تکان دهنده و تاثیرگذار از مقاومت مردم الجزایر در برابر اشغالگران بود. حقیقتا هم عنوانی برازنده است .

الان که این سطور را تایپ می کنم شهر دائم در حال دست به دست شدن بین طرفداران و مخالفان قذافی است گرچه رفته رفته کفه ترازو به نفع مخالفان در حال سنگین شدن است و نمی دانم وقتی شما این مطالب را می خوانی اوضاع چگونه شده ؟ آیا قذافی کاملا سرنگون شده یا نه ؟ اما نکته بامزه ای که در خیزشهای اخیرمنطقه از تونس و مصر بگیر تا سوریه و بحرین و یمن و اخیرا لیبی وجود دارد ، نام مخالفان بود . بعضی دولتها مخالفان و معترضان فلان کشور را انقلابی می خواندند و بعضی از دولتهای دیگر همان مخالفان را شورشی و هرج و مرج طلب . و این کاملا بستگی داشت به روابط دولت مستقر آن کشور با آن یکی دولت .

اما در لیبی که بنده خدا قذافی ، آن شومن اعظم ، گویا هیچ سر و صاحبی ندارد و همه بالاتفاق از آمریکا و اروپا و اسرائیل گرفته تا ایران ، او را دیکتاتور می خوانند و مخالفانش را انقلابی . عجیب داستانی است این سیاست .

 ....

کامنت برگزیده

جواد  گفته: اون فیلم رو ندیدم ولی جنبشهای منطقه رو خوب دیدم! به نظرم هیچ جا مثل سوریه و لیبی کشته نداد و جالبه که رئیس هر دو کشور رابطه ی بسیار خوبی با رئیس دولت ما دارند. البته فکر کنم که فقط سه نفر از معمر قذافی به عنوان جنایتکار یاد نکردند (لااقلش این که من هنوز جایی ندیدم) یکی ....، یکی بشار اسد و دیگری رفیق فابریک ما، برادر دوست و همسایه ما، عزیز دل کمونیست ما، نائب بر حق استالین جناب هوگو چاوز. این آخری که با کمال بی شرمی در حال فرستادن هواپیما به طرابلسه واسه نجات جون یار غارش! و البته این وسط معلوم نیست امام موسی صدر ما کجاست.

 

پیامبر صلح

نوشته شده در یکشنبه ششم شهریور 1390 ساعت 8:6 شماره پست: 530

 

چند روزیه که مجددا از رسانه ها دوباره و این بار به شدت تمام در بوق و کرنا شده که ای جانشینان قذافی ، ای انقلابیون لیبی ،  بگردین و خبری از عزیز دل ما،  امام ما ، موسی صدر به ما بدین . آخه کجاست ؟ این قذافی دیوانه او را کجا زندانی کرده ؟ ما تا کی باید در غم هجران این عزیز روز رو به شب برسونیم ؟

دلم می خواد فرض کنین ، فرض که محال نیست ، که اگه امام موسی صدر در ایران مونده بود و مدتی به لبنان نرفته بود و بعد هم در لیبی ناپدید نشده بود ، الان چه وضعیتی در جامعه کنونی ما داشت؟ یا اگه واقعا قذافی ایشون رو در این مدت نکشته باشه و بتونن زنده پیداش کنند و به ایران بیارنش ، آیا هنوز این مقدار از طریق رسانه ها قدر می دید و جویای احوالش می شدند!!؟

سیدموسی صدری که  مردی بود مسلط  به چندین زبان خارجی، سرشار بود از جذابیت، دارای اخلاق خوش، قد رشید و قامت بلند و خوش سیما بود . او طرفدار جدی همزیستی مسالمت آمیز میان ادیان و مذاهب گوناگون مانند تسنن و تشیع، کاتولیک و ارتدوکس ،دارای رفتاری نرم و منشی معتدل ، بسیار فاضل و اندیشمند، صاحب افکاری ژرف و اندیشه های ناب، روشن بین و روشن فکر و دارای سعه صدر بود.

موسی در ایران متولد شد و تحصیل کرد. علوم حوزوی را زیر نظر آیت الله العظمی بروجردی به پایان رساند و بعد وارد دانشگاه تهران شد و موفق به کسب مدرک کارشناسی در رشته اقتصاد گردید ،او نخستین روحانی فارغ التحصیل از دانشگاه بود. وقتی پدرش در قم دارفانی را وداع گفت ، به نجف رفت و پیش آیت الله خویی به ادامه تحصیل علوم اسلامی مشغول گردید.

اما این امام موسی صدری که ما می شناسیم از وقتی امام موسی صدر شد که برای نخستین بار به لبنان سفر کرد. وضع فقر و عقب ماندگی شیعیان لبنان تأثیری عمیق بر او نهاد به طوری که وقتی بزرگانی به وی پیشنهاد هدایت آنها را دادند درنگ نکرد و تصمیم گرفت همراه همسرش به لبنان مهاجرت کند .

دوستان من ، باید توجه کنید که لبنان دارای پیچیدگی ساختار دینی و مذهبی است، که در آن پیروان چند دین و مذهب بزرگ شامل مسیحیان، مارونی و ارتدوکس، مسلمانان سنی و شیعه در کنار هم زندگی می کنند ، هنوز هم . آن موقع یعنی ۵۰سال قبل صدر با قبول خطرات و مشکلات گوناگون با وضعیت دشوار و بغرنج ناشی از نرخ بالای بیکاری، فقر و تنگدستی شیعیان لبنان و نیز سطح بسیار پایین آموزش و تحصیلات، موقعیت پایین سیاسی و اجتماعی آنان روبرو گردید . آن موقع شیعیان لبنان در پایین ترین طبقات اجتماعی قرار داشتند .

اما ببینید او در آن چندسال اقامتش دست به چه اقداماتی زد : تأسیس درمانگاه در مناطق محروم و بهبود وضع پزشکی و بهداشتی اقشار فقیر و محروم  .  ایجاد جمعیتهای خیریه با مشارکت همه طوایف و مذاهب، تشویق و ترغیب ثروتمندان برای کمک به موسسات و صندوق های خیریه  .  کمک به بیوه زنان برای رفع مشکلات معیشت و زندگی، تاسیس مراکز آموزش پرستاری و قالی بافی و خیاطی و گلدوزی برای زنان و دختران  .  تشویق زنان به قبول مسئولیت های اجتماعی، ایجاد کارگاه هنرهای دستی سنتی، ایجاد فرصت های شغلی برای زنان و بیکاران  .   راه اندازی مدرسه صنعتی مجانی و مرکز سوادآموزی برای دختران   .  تبلیغ و ترویج دستیابی به علوم و فنون جدید و تغییر افکار و اندیشه های خرافه و جاهلانه در میان توده مردم ....

او علاوه بر پذیرش محرومان شیعه، همزمان از اقشار محروم سایر طوایف و مذاهب مثل سنی ها و مسیحی ها نیز برای تعلیم و آموزش در این مراکز و مدارس ثبت نام می کرد، و این فعالیت ها در جهت بهبود وضعیت فرهنگی و اشتغال شیعیان لبنان و سایر اقشار محروم و تنگدست طوایف دیگر مفید و موثر بودند و نقشی ارزنده در کاهش منازعات دینی حاد در جامعه لبنان داشت.

در عین حال امام موسی صدر از نخستین پیشگامان جنبش صلح آمیز خاورمیانه به شمار می رود که بینش او تنها به جامعه شیعه محدود نمی شد، بلکه به دنبال همبستگی و همزیستی میان همه طوایف و گروههای دینی و مذهبی داخل لبنان بود. پس از ورودش در قامت یک پیشوای روشن بین، معتدل و میانه رو اقدام به انجام سخنرانی و خطابه های عالی و رفت و آمدهای دایمی میان همه طوایف دینی و مذهبی لبنان نمود و با همکاری مطران گریگوری رهبر مسیحیان کاتولیک لبنان سازمانی را بطور مشترک پایه ریزی کردند که فعالانه گفتگوی مسالمت آمیز میان مسلمانان و مسیحیان را مطرح و پیگیری می نمود .

فی المثل در مراسم روز رستاخیز مسیح در سال 1975 میلادی در کلیسای کبوشین بیروت و در جمع مسیحیان حضور یافت و در آن گردهمایی دینی خطابه صلح آمیز شورانگیزی ایراد کرد؛ و در پی تلاشهای بی وقفه او، برای نخستین بار در تاریخ لبنان با همکاری مشترک رهبران معنوی همه طوایف مسلمان و مسیحی لبنان شورایی ایجاد کرد که اهداف اصلی آن ترویج همزیستی میان همه طوایف داخل لبنان،هماهنگ ساختن فعالیت های اجتماعی در راه مشارکت همه گروهها در سازندگی کشور بود.

علاوه بر این اقدامات، امام صدر با انجام مصاحبه های گوناگون و برگزاری سمینارهای متعدد از همه نمایندگان دینی طوایف مختلف برای شرکت در امور اجتماعی دعوت می کرد. در همه این فعالیت های اجتماعی فرا طایفه ای، نه تنها مبلغ اندیشه های سیاسی مبتنی بر آرامش، تفاهم و همزیستی ود، بلکه عمیقاً معتقد به یاری برای پایه ریزی صلح و سعادت و آرامش پایدار در منطقه خاورمیانه و حتی جهان بود. او طرفداری و ستایش فراوان رهبران دینی همه طوایف ، از مسلمان شیعه و سنی، مسیحیان کاتولیک  تا ارتدوکس و پیروان آنان را در پی داشت و محترمانه پیامبر صلحش می نامیدند.

خب اگر این زندگی نامه مختصرش رو خوانده اید، خودتان انصاف دهید جای یک همچین شخصی الان کجای جامعه امروز ما می تونه باشه!!؟ من هم واقعا دلم می خواد زنده باشه ( که بسیار بسیار بعید می دونم ) اما واقعا اگه ایشون هنوز در قید حیات باشه می خواین بیارینش این جا که چی بشه آخه؟!

 پیوست : اگر علاقمند به مطالعه بیشتر درباره زندگی و آثار و اندیشه های امام موسی صدر هستین بهتون سر زدن به ( این وبسایت )  رو توصیه می کنم .

 ....

کامنت برگزیده

جواد  گفته : زندگینامه ی خلاصه و خوبی از امام موسی صدر تهیه کردی که جای سپاس داره. خیلی از ماها امام موسی صدر رو نمیشناسیم. فکر می کنیم اونم مثل بقیه هم صنف هاشه که از ایرانیت و صلح بیزارن و به جز پاشیدن تخم کینه کار دیگه ای بلد نیستن. ما نمیدونم امام موسی صدر وقتی تو فرانسه بود به یه ارکستر سمفونی رفت و اونجا به همراهش (که فکر می کنم صادق طباطبایی) باشه میگه "باید روزی برسه که ما بتونیم تو حسینیه ها و مساجدمون چنین ارکستری برگزار کنیم"
ما امام موسی صدر رو نمیشناسیم و اگه میشناختیم واسه این سی سال که قذافی یا یاران کمونیستش اماممون رو مخفی کرده بودند به اندازه سر سوزن پیگیری میکردیم.
اما راجع به سوالت که اگه امام موسی صدر زنده باشه:
اگه زنده باشه و برگرده جاش یا تو اوین هست یا حصر خانگی. مردم ایران لیاقت همچین شخصیت هایی رو نداشته و ندارن!!!

 

رگبارهای تابستانی !

نوشته شده در شنبه پنجم شهریور 1390 ساعت 12:4 شماره پست: 531

 

آقا این دو سه روز اخیر ما شدیدا حال کردیم از بس این هوای تهران عالی و فرح بخش بود . جای اونایی که این جا نبودن خالی. پنجشنبه و جمعه ای هم  که باران خوب و مبسوطی بارید و هر چی آلودگی بود رو پاک کرد . مدتها بود همچین بارونی رو تو شهر ندیده بودم . جمعه هم که یه هوایی شد ملس ،ابر و آفتاب ، که نه گرمت می شد و نه سرد . رفتیم گرفتم حوالی ظهر تو پارک نشستیم تا بچه مون بازی کند و ما هم از هوای لطیف چله تابستونی مون بهره کافی بردیم و ذوق عکاسیمون گل کرد و چند تا هم عکس مثلا هنری گرفتیم !  

اما و اما ...امروز تو خبرها خوندم که تو شهر چه خبر شده و این رگبار شدید پنجشنبه چه گرفتاری ها درست کرده . یکی از چیزایی که جلب توجه کرد این بود که جویهای آب گرفته بود و آب زده بود بالا و سطح معابر پر از آب و آشغال شده بود . آشغالهایی که مردم زحمت می کشن و برای خلاص شدن از دستشون تو اولین جوی آبی که می بینن می اندازن . بارها شده از همچین افرادی پرسیدم که آخه چرا آشغالت رو می اندازی تو جوی؟! و طرف با قیافه حق به جانب گفته : مگه چیه؟ خب آب می برتش دیگه !

 ....

کامنت برگزیده

سارا  گفته : تنه درخت: ای کسانیکه ایمان آورده اید! آیا نمی بینید چگونه زخم بر دلم می زنند و همچنان پابرجا ایستاده ام؟ آیا نمی بینید باران الهی دوای درد بی درمان است؟ پس در چنین هوایی بیرون آیید و پارک بروید و یادگاری و حکاکی روی درخت نگذارید و مثل آدم حسابیها فقط عکس بگیرید.
آقای رگبار! چطوری جرات کردید از کسی که در جوی آب، آشغال میریزد، بازخواست کنید!؟ خداوند شما رو ببخشاید!
× عکس آخر خیلی هنریه! از مال پارک ما بهتره. مال ما همش کفشمون روش لیز میخوره. بس که شکلش مسخره است.

 

 

درفضیلت این ماه

نوشته شده در دوشنبه هفتم شهریور 1390 ساعت 8:20 شماره پست: 532

 

وقتی می گم ما هیچ چیمون به آدمیزاد نرفته خب نرفته دیگه . این ماه رمضون ،این ماه مهمونی خدا،این ماهی که قراره فضیلت یه شبش برابر با هزار ماه باشه ، جز ضرر و تنبلی و خسارت برای ما ملت چیز دیگه ای نیست. هر جا می ری یا تعطیله یا پرسنلش حال ندارن کار کنن .

البته برای کارمند جماعت بد نیست که صبحا دیرتر بیان و بعداز ظهرام زودتر برن خونه و حقوقشون ، که بیشترش از فروش نفت خام و منابع طبیعی درست شده ، نه از کار واقعی اونا ، رو هم بگیرن . به اونا بیشتر هم حال می ده این شبای عزیز ! شبای قدر هم که جای خود که ظهر میان سر کار.

اما برای من وامثال من که باید واقعا کارکنن تا بتونن یه لقمه نون در آرن و کسی نمیاره همین جوری و کتره ای پول بهمون بده ، هر تعطیلی بی موردی تیشه به ریشه زدنه و این ماه، آخر بی پولیه. خر وامونده معطل چُشه .همین جوریش اقتصادمون زمین گیر و وامونده هست و اون وقت به بهانه ماه رمضون ، کارها و پروژه های مملکت می شن نصف.

 ....

کامنت برگزیده

شیوا گفته : یعنی شما واقعا فکر می کنی کارمند ها مرفه بی درد هستن ...ای ول بابا من اگه شوهرم شغل آزاد نداشت وقتی همه ی حقوقم رو می دم قسط و تازه از شوهرم تو جیبی می گیرم و چند صد تومان هم می گذارم روی حقوقم که بتونم همه ی قسط ها رو بدم ...اونوقت فرض کن مرد بودم باید مدام این کلاه اون کلاه می کردم .

اکسپو قرآن ورژن 19

نوشته شده در سه شنبه هشتم شهریور 1390 ساعت 11:11 شماره پست: 533

 

ساعت ۵و سی دقبقه عصر : امسال برای اولین بار است که رفته ام نمایشگاه قرآن در محلی که همیشه نمایشگاه کتاب برگزار می شه ، مصلای تهران . بیشتر هم به این نیت رفته ام تا ترجمه های جدید و قدیمی رو ببینم و بتونم مقایسه ای بکنم با ترجمه خودم . 

ساعت ۶عصر : از در شمالی وارد شدم و دیدم که برایمان ون رایگان گذاشتن تا ما رو بدون خستگی برسونه به شبستان اصلی . این یه تفاوت بود با نمایشگاه کتاب . یعنی این جا به شما بیشتر احترام می ذارن . تفاوت دیگه ای که خیلی به چشمم اومده مربوط به شکل و شمایل بازدید کننده ها است که بیشتر زنها چادری و بیشتر مردها ریش دار هستند . تیپ ارگانی و اداری و سازمانی هم زیاد به چشم می خورد . به طوری که امثال من با شلوار لی و تیشرت آستین کوتاه یه جورایی تابلو اند .

ساعت ۶و پانزده دقیقه عصر : نمایشگاه تو دو طبقه برگزار شده است . طبقه بالا اصلا ربطی به قرآن ندارد و بیشتر بحثهای سیاسی حکومتی مطرح شده است و عکس و پوستر و ماکت از این چیزهاست مثل دشمن شناسی ، بیداری اسلامی ، شیطان پرستها ، عرفان های انحرافی نوظهور . یعنی در بست در اختیار یک نوع تفکر قرار گرفته است .

                      

 

ساعت ۶ و چهل و پنج دقیقه عصر: رسیده ام به طبقه پایین و دیدم که تازه نمایشگاه قرآن خودش رو دارد نشون می دهد . بخشهای مختلفی دارد مثل بخش فروش کتابهای قرآنی .چیز جالبی رو متوجه شدم و اون این است که آدمهای قابل توجهی جلوی غرفه هایی که زده بودند قرآن فارسی جمع شده اند و اون نوع قرآن رو می خواهند که البته من دو نوع بیشتر ندیدم یکیش با ترجمه قمشه ای و دیگری حجتی . شاید هم این چیز جالب برای این به چشمم اومده که من خودم هم دنبال همچین جیزی بودم !

ساعت ۷و سی دقیقه عصر : قسمت فروش کارهای هنری قرآن مثل تابلو فرش و معرق رونق خوبی دارد و چشم نواز است . مثلا اون تابلوی معرق بزرگ که سوره حمد رو کار کرده بود واقعا چشمم رو گرفته . معلوم است برایش زحمت زیادی کشیده شده . یادم اومد که بخش عمده ای از هنری که ما الان به نام هنر ایرانی می شناسیم در واقع هنر مذهبیه که هنرمند کاشی کار و معرق کار و خاتم کار و غیره با استفاده از اصول اسلامی اون رو خلق کردند و رسیده دست ما . اگه یه نگاه کوچولو به بناهای تاریخی اصفهان کنین متوجه می شین. البته این رو هنوز متوجه نشدم که به استناد چه آیاتی از قرآن تصویرگری و مجسمه سازی منع شد؟ و هنر اسلامی مثل هنر مسیحیت و رنسانس شکوفا نشده؟

ساعت ۷و چهل و پنج دقیقه عصر : قلمی از چین وارد شده که اگر جلوی هر عبارتی از قرآن می کذاشتی همون رو برات می خوند یا ترجمه می کرد . قیمتش بود ۶۰هزار تومان . چیز جالبی است واقعا .قسمتی هم که من بیشتر دنبالش هستم را پیدا کردم بالاخره . نرم افزارهای قرآنی . نرم افزاری خریدم به نام رضوان که دائره المعارف کاملی است از قرآن ، ترجمه های گوناگون ، تفاسیر مختلف ، علوم قرآنی، آموزش ، پاسخ به پرسشهای قرآنی ، .... که همه اش شد ۴هزار تومان .

ساعت ۸ عصر : خسته شده ام و دارم نمایشگاه را ترک می کنم . جماعت پشت میزها نشسته اند و منتظرند تا افطار شود. 

 کامنت برگزیده

ستاره  گفته : نمایشگاه رو خوب ندیدید انگار. منی که در این ماه بیش از چندین باز اونجا شیفت بودم و باید در رابطه با برخی از بخش‌ها گزارش‌های انتقادی و ... تهیه می‌کردم این طور که شما می‌گید نمایشگاه رو ندیدم...
در مورد بخش اول و ون رایگان باید گفت: تعداد شرکت‌کنندگان در نمایشگاه کتاب چندین برابر بازدید‌کنندگان از نمایشگاه قرآن است چون مخاطب عام دارد ... و اونجا گذاشتن ون با مشکلی جدی مواجه می‌شد نه اینکه این نمایشگاه از اون برتره... زاویه دیدتون باید حتما تغییر کنه... این همه بدبینی هم یه کم بده...در مورد ظاهر شرکت‌کنندگان هم به شدت قضیه رو رد می‌کنم چون از نزدیک شاهد بازدید همه جور قشری در نمایشگاه بودم و البته چیزی که برام خیلی تعجب‌آور بود حضور بانوانی با تیپ‌های خیلی خیلی خاص و صد البته پسران و دخترانی به قول امروزی‌ها فشن بود که من حتی فکر کردم، شاید قراره توی نمایشگاه برنامه‌‌ای داشته باشن...
حتی من یه گزارش مردمی گرفتم و کاش می‌تونستم فایل صوتیش رو براتون بفرستم اما به خاطر قوانین خبرگزاری نمی‌شه...
ارگان‌ها و سازمان‌ها هم در تمام نمایشگاه‌ها از جمله کتاب و مطبوعات به این صورت و با کمی تفاوت در نوع ارگان حضور دارند...من خودم خیلی از نمایشگاه قرآن خوشم نمی‌اومد از جهتی به خاطره این اجبار ما در شیفت رفتن‌ به نمایشگاه اونم با زبان روزه... اما امسال خیلی نمایشگاه رشد کرده بود و جو خوبی داشت... همه جور امکاناتی هم فراهم بود تا از هر سنی بتونن از نمایشگاه استفاده کنن...در مورد طبقه بالا و بی ربط بودنش به قرآن! تعجب می‌کنم شما دیگه چرا این حرف رو می‌زنید! آیا بررسی شیطان‌پرستی و کارگاه آموزشی در رابطه با اون ربطی با قرآن نداره؟ چرا فکر می‌کنید در نمایشگاه قرآن باید قرآن و ترجمه آن و کتب قرآنی و از این چیزها ببینید ! یکی از نکات مثبت نمایشگاه از نظر مردم، این بحث‌های مفهومی بود که کار شده بود و شما بی‌ربط با نمایشگاه اونو می‌دونید!

 

 

سفرنامه اصفهان و کاشان آقامیرزا رگبارخان طهرانی (1)

نوشته شده در دوشنبه چهاردهم شهریور 1390 ساعت 15:15 شماره پست: 534

 

در یوم پس از رویت هلال ماه شوال به هنگام خروس خوان به همراه زوجه و فرزند خویش از دارالخلافه طهران راهی اصفهان گشتیم به جهت حضور درمجلس انس و طربی که به جهت ازدواج همشیره رفیق شفیقمان جناب وکیل الممالک برگزار می شد. بعد از گذشتن از قم و جمکران ، زوجه بسیار اصرار کرد که درنگی در کاشان کنیم و ابنیه و آثار تاریخی آن شهر را رویتی کنیم اما من نکول کرده که شما بارداری و وقت تنگ است و ابنیه زیبای کاشان بسیار و باید شب را هم در آن مجلس طرب حضور به هم برسانیم و خستگی راه نمی گذارد که به ما خوش بگذرد و راه آمده تلف می شود و قرار بر این شد که موقع برگشت از همین راه بیاییم و کاشان را ببینیم .

چهار فرسنگ بعد از کاشان در کاروانسرایی توقف کردیم به جهت اکل چاشت صبح و خستگی گرفتن از اعضا و جوارح . کاروانسرایی بس مفرح و زیبا . صبحانه ای نیز به جهت مسافران آماده کرده بودند به طریقه سلف سرویس که با یک پنج هزاری می توانستی هر چه میخواهی بخوری و بنوشی .

از طهران تا اصفهان بیابان برهوت است و برهوت و به زوجه گفتم که می بینی که نوددرصد ممالک ایران همین گونه است و جز ولایات گیلان و مازندران و کمی هم اردبیل همه جا این گونه خشک است و ما این گونه تیشه می زنیم به ریشه خود و رودخانه ها و دریاچه ها رو چون دریاچه ارومیه و رودخانه زاینده رود خشک می کنیم؟

در این سفر از جی پی اس داخل گوشی تلفن همراهم بسیار بهره بردم . اذان ظهر به شهر رسیدیم و قریب به یک ساعت در خیابانها و ازدحام اتول ها بودیم تا به کاروانسرای خودمان که از قبل ردیف کرده بودیم و در مرکز شهر بود برسیم .  حجره مناسب و مطبوعی به ما دادند و لختی خوابیدیم تا غروب شد و ما هم استحمامی در گرمابه خصوصی اتاقمان گرفتیم و آماده شرکت درمجلس مربوطه شدیم .

در این موقع باز این جی پی اس سخت به درد ما خورد و ما را چون یک اصفهانی اصیل و از کوچه پس کوچه ها رد کرد و به بیرون از شهر و قریه فلاورجان در پنج فرسنگی اصفهان رساند که مجلس طرب در یکی ازباغات آن برگزار می شد. وقتی ما رسیدیم بیشتر مهمانها از جمله عروس و داماد هم رسیده بودند و آتش بازی و دف زنی مبسوطی به راه بود و همه ما علی الخصوص پسرمان خوشحال گشتیم و مسرور.مجلس به تمامی کامل و پر و پیمان برگزار شده بود و از هرگونه میوه جات و فرنگی جات و شیرینی جات و نوشیدنی جات مخصوص براه بود .

من و زوجه منتظر نوع خاصی از عروسی بودیم که با عروسی های دارالخلافه فرق کند چه از جهت پذیرایی و خوردنی ها و نوشیدنی ها که عین عروسی ولایت خودمان بود ، چه از جهت مطرب که با لهجه تهرانی حرف می زد و می خواند ، چه ازجهت لباس های لختی نسوان که عین همین عروسی ولایت خودمان زیبا و بدن نما و فرح بخش بود ، چه از جهت لباس مردان که کت و شلوار و کراوات بود عین ولایت خودمان ، و الباقی چیزها به طوری که اگر از میزهای بغلی صحبت میهمانها را باهم به لهجه اصفهانی نمی شنیدیم فکر نمی کردیم که در طهران نباشیم .

البته عمده فوتگرافهایی که موجود بود و از عروس و داماد و به در و دیوار زده بودند جهت رویت مدعوین ، نشان می داد که فن فوتگرافی بسیار از 9سنه قبل که ما مزدوج شدیم تا حال حاضر رو به جلو حرکت کرده و اسبشیال گشته . هوای باغ عالی و دل انگیز بود و گه گاه بادملایمی هم وزیدن می گرفت اما اواخر مجلس سردتر شد به طوری که عمده نسوان مجبور شدند دل از لباسهای زیبایشان بکنند و خود را داخل مانتو هایشان فرو کنند. فقط تنها تفاوتی که کرد این بود که شام را تا نیمه شب که می شود دوازده شب ، ندادند .

 ....

کامنت برگزیده

روزگارمو گفته : سلام آقا میرزا رگبارخان طهرانی
بسی باعث مسرت وشادمانی است که این مجلس بزم مورد عنایت شما وزوجه محترمه وآقازاده قرار گرفته است.
قابل ذکر است اصفهان که خود از ممالک بزرگ است وصفت نصف جهان را از آن خود کرده است.تشریف بیاورید ولایت ما که یک پارچه آبادی بیش نمی باشد نیز مجالس به همین سبک وسیاق برگزار میگردد.
ای آقا دیگه گذشت اون زمونا ورسم ورسومات.

 

سفرنامه اصفهان و کاشان آقا میرزا رگبارخان طهرانی (2)

نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم شهریور 1390 ساعت 8:1 شماره پست: 535

 

برای خواندن قسمت اول سفرنامه به ( این پست ) مراجعه کنید .

در روز دویوم از ماه شوال ، همه وقت در اصفهان بودیم . شهر به خاطر تعطیلی دو گانه عیدسعید فطر بسیار شلوغ بود و همگان از هر تیر و طایفه ای مشغول گشت و گذار و دیدار از بناهای دوره صفوی . پیش از نماز میانه به میدان نقش جهان که میدان امام خوانندش رفتیم تا ولدمان درشکه سواری کند اما کسبه گفتند که در آدینه ها فقط بعد از نماز عصر و غروب هنگام ، درشکه سواری برقرار است که گویا این رسم این ولایت است .

ما هم مسجد شیخ لطف الله را زیارت کردیم که مسجدی است به غایت عجیب. کل مسجد یک گنبد است بدون مناره و صحن و بنا شده برای عبادت زنان حرم صفوی . ساختمان بنا بسیار بسیار زیباست و و رنگ آمیزی خاص و تکرار نشدنی ای در بین مساجد ملک ایران دارد . چهار ضلع دارد که هرچه دیوار بالاتر می رود تعداد اضلاع ضرب در دو می شود به هشت ، شانزده، سی و دو و شصت و چهار افزون است . از زیبایی و وقار این بنا هرچه بگویم کم است و حتی آنجا خواندم که پروفسور پوپ ، ایران شناس شهیر و برجسته ینگه دنیایی گفته به سختی می‌توان این اثر را محصول دست بشر دانست!

از آنجا راهی کنار زاینده رود شدیم که متاسفانه رودی در کار نبود و تبدیل به صحرای برهوتی از خاک و خل شده بود که کلی دلمان گرفت و حالمان دیگرگون شد و یادمان آمد از ایام ماضی که چه رود پر آب و فرحبخشی بود. هم صحبت پیری از اهل آن دیار شدیم و گله ها کرد از اوضاع فعلی مدیریت بر این رود و به لسان حال می گفت که اگر زاینده رودی نباشد اصفهانی هم دیگر نخواهد بود و دل ما را سوزاند . صلات ظهر گذشته سری هم به بریانی اعظم که مشهور بریانی های آن دیار است زدیم که برای هر پرس آن از ما چهار هزار گرفت ولی می ارزید و اطعمه ای بود بسی سنگین و لذیذ که ما بسیار خوشمان آمد و به قدری سنگین شدیم که فقط توانستیم برویم در کاروانسرای خود و بخسبیم .

در روز سیوم ، از اصفهان روانه شدیم به راه کاشان و در میانه راه از جاده ای فرعی به فاصله شش فرسنگ سری به قریه هزار و چند صد ساله ابیانه زدیم. اولین چیزی که جلب توجه می کرد ،نمای سرخ گون و یک دست خانه هابود .این گونه که اهالی محل می گفتند در قدیم نام این جا ویانه به معنای بیدستان بوده که به تدریج عوض شده به نام ابیانه . خیلی کوتاه ماندیم چون زوجه به خاطر بارداری کمی دچار درد و ناراحتی خاص این دوران شده بود پس به ناچار بعد از مدت کوتاهی درنگ آنجا را ترک کردیم. 

چاشت ظهر را در کاشان خوردیم و در کاروانسرایی خسبیدیم . اول جایی که به تماشا رفتیم باغ فین و حمام معروف آن بود که اول صدراعظم های ولایت ،میرزا تقی خان امیرکبیر را به دستور ناصرالدین شاه قاجار کشتند. باغ فرح بخش و پر آبی بود درآن کویر برهوت و اشجار کهن سرو  آن شانه به شانه یکدیگر گذاشته بودند و سایه ساری بود بر فراز جوی های آب و بساتین تماشایی . ولدمان پاچه های شلوار را بالا زد در جوی های آب رفت که بسی خوش بود . خود عمارت وسط این باغ چندان چنگی به دل ما نزد اما حمام ترسناک و پر پرپیچ و خمی داشت که حتم دانستم  افسانه اجنه های حمامی از همین جور حمامهای تو در تو حادث شده . درست در محل قتل امیر کبیر هم تابلویی زده بودند که این جاست محل شهادت آن بزرگ مرد . بی اختیار در آن محل لختی نشستم .

دو خانه قدیمی یکصد و پنجاه ساله هم رویت کردیم معروف به خانه بروجردی و طباطبایی که کلونهایی جداگانه برای دق الباب نوسان و رجال .اندرونی و بیرونی ای داشت و حیاطی و حوضی در وسط و اتاقهایی در دور حیاط و شاه نشینی در انتهای عمارت . یکی اش در زیرمرمت بود و دیگری به اتمام رسیده و آماده تماشا . محشون از تزئینات و گچکاری و نگارگری . بادگیری داشت که داخل شدم و واقعا دیدم که چه خنک است فضای زیر آن بی نیاز به ادوات خنک کننده . خانه های مطبوعی بودند و محلی بودند برای استراحت .

آن چه در این شهر برای من طهرانی غریب بود این بود که ما در طهران ،شمال را مرتفع تر از جنوب می بینیم و منتهی می شود به سلسه جبال البرز . اما در کاشان معکوس این وضعیت حادث است که جنوب شهر مرتفع تر از شمال آن است و این در حس جهت یابی ما شدید ایجاد اخلال می کرد ! شب که شد نصف شهر را گشتیم تا ولدمان را به بوستانی ببریم تا کمی تاب و سرسره بازی کند . بسیار اغذیه خانه های موسوم به فست فود را به فراوانی دیدم که همه محشون بودند از جمعیت که نشسته و ایستاده اغذیه فرنگی تناول می کردند . بوستان را که جستیم ، بنده و زوجه هم کنار زمین بازی اطفال نشستیم .هوای آن جا عظیم خوش بود .لطیف و کویری و هلال ماه حظی رساند . بیت : مزرع سبز فلک دیدم  وداس مه نو ....یادم از کشته خویش آمدو هنگام درو . و ما نیز آماده می شدیم که فردا صبح از این سفر سه روزه به دارالخلافه و موطن خویش بازگردیم .

 پینوشت : بچه ها کسی خبر نداره این فهرست وبلاگهای گودر کنار وبلاگهامون چرا خراب شده ؟ و چی کارش باید کرد که درست بشه ؟

 ....

کامنت برگزیده

حسین  گفته : صد البته که مسجد شیخ لطف الله نگین میدان نقش جهان است و پر از اعجاب و شگفتی هایی که فقط چشم ریز بین و دقیق اونها رو خواهد د ید .
اما بریانی اعظم خیلی کیفیت نداره و بیشتر اسم داره . بریانی نقش جهان اول خیابان سید علیخان ( نزدیک سی و سه پل ) بریانی آذر توی دروازه دولت و بریانی عشایر توی خیابان آتشگاه رو پیشنهاد می کنم .

ای ول .ای ول . داش ... ای ول

نوشته شده در پنجشنبه هفدهم شهریور 1390 ساعت 13:0 شماره پست: 536

 

بچه ها دیدم شب جمعه است و حیفه که معمولی و افسرده طی شه و بد نیست با دلی شاد و لبی خندون بگذرونین و دیدم هیچ چیز برای روحیه دادن بهتر از خوندن تیتر روزنامه امروز دنیای اقتصاد نیست .

خوندین ؟ نه جون من خوندین ؟ حال کردین ؟!! قراره که پول نقدی که هر ماه بهتون هبه میشه ۳برابر بشه و باهاش برین عشق و حال و صفا . پس بزنین این دست قشنگه رو!

 پیوست ۱: حتما بهتون توصیه می کنم ( این پست )  علیرضا مجیدی ( وبلاگ یک پزشک ) رو از دست ندین . نگاهی داره موشکافانه و نوستالوژی وار به ۱۰سال وبلاگ نویسی ایرانیان .

پیوست ۲: برای دوستایی که ترجمه فارسی من از قرآن رو هم پیگیری می کنن ، این دفعه به سفارش مگنولیا سوره بقره رو آماده کردم که با حجم ۱۵۱ کیلوبایت می تونید از ( این جا )  دانلود کنید و بخونید و منو از نظرات خودتون بهره مند کنید .

 ....

کامنت برگزیده

ستاره  گفته :ای بابا... اینا به جای این که ماهی بدن دستمون ماهیگیری یاد جوونا بدن... البته از حق نگذریم که در شرایطی که یک قران در جیبمان نیست این 90 تومن یارانه عجیب می‌چسبد! باید تیتر را هم دقیق‌تر ببینیم، چون نوشته شده جا دارد سه برابر شود... با پول نفت ما من فکر می‌کنم جا دارد چندین برابر شود مثلا 10 برابر... مثلا ماهی 900 تومن برای من و همسر... وای چه می‌شود! نکته دیگر اینکه من از منبع معتبرتری شنیدم از مهر‌ماه و یا آبان‌ماه، یارانه‌ها به صورت بن و کارت‌های ورزشی و خریدی در اختیار شهروندان قرار می‌گیرد... یعنی مثلا نون شب نداری اما می‌توانید بروید استخر، ورزشگاه و بدن‌سازی و روی فرم بیایید!!

 

 

وان ترکها و نعلبکی ما

نوشته شده در شنبه نوزدهم شهریور 1390 ساعت 12:46 شماره پست: 537

 

حکایت دریاچه بدبخت ارومیه و دریاچه خوشبخت وان که فقط با هم صد و پنجاه کیلومتر فاصله دارند با یک عرض جغرافیایی و یکنوع آب و هوا ، شده حکایت یه بوم و دو هوا ! شنیدین داستانش رو که ؟ اگه نشنیدین براتون بگم.

پیرزنی دختری داشت و پسری . وقتی بزرگ شدند آنها را فرستاد خونه بخت . بعد از مدتی ،شبی هردو همراه با همسرانشون به مهمونی خونه پیرزن اومدند و شب هم رفتند روی پشت بوم بخوابند، مثل رسم قدیم ها ، پسر و زنش این ور بوم ، دختر و شوهرش اون ور بوم . پیرزن نصف شب اومد بالا و رفت بالاسر پسر و عروسش و بهشون گفت :«چه خبره این قده به هم چسبیدین تو این گرما؟ یه کم فاصله بگیرین ازهم.» (در راستای همون عروس گریزی مادرشوهرها) بعد رفت اون ور بوم سراغ دختر و دامادش و بهشون گفت :« تواین سرما چیه این قده از هم فاصله گرفتین؟ بچسبین به هم گرم شین!» (این هم در راستای داماد دوستی مادرزن ها )عروس که این ها رو می شنوه می گه:« قربون برم خدا رو یه بوم و دو هوا رو!»

این عکس ماهواره ای رو که همین امسال از هر دو دریاچه گرفته شده رو ببینین . دریاچه سمت راست که کمرنگ تره و حاشیه هاش به سفیدی می زنه دریاچه بدبخت ارومیه و دریاچه سمت چپ دریاچه خوشبخت وان می باشد . پر رنگی دریاچه وان نشون دهنده عمق و پر آب بودن اون و کمرنگی دریاچه ارومیه هم از بی آبی و رسوبات نمکی اونه . یعنی دو تا دریاچه تو یه اقلیم ، دو تا سرنوشت متضاد پیدا کرده اند .

ای داد بیداد !

و شما آقایونی که خودتون رو مسئول طبیعت این مملکت کردید و خشک شدن دریاچه رو می اندازین گردن نباریدن بارون تو این چند سال اخیر، خواهشمندم که بگین و من بی سواد و بی اطلاع رو راهنمایی کنن که چطور دریاچه ترکها همین جوری سد و سکندر وایساده و آب توش موج می زنه ؟ اون وقت دریاچه ما داره نفسهای آخرش رو می کشه؟ عهد تیرکمون شاه نیست که همین جوری یه چیزی بگین و ملت هم با دهنهای باز قبول کنن که ! مسئول خشک شدن دریاچه کیه ؟ جواب این جورعکسهای ماهواره ای رو چی می دین؟

 پیوست: سه سال قبل درباره دریاچه ارومیه این رو نوشته بودم : مرگ تدریجی نه فقط یک رویا . افسوس که اوضاع تو این سه سال بدتر شد که بهتر نشد .

 ....

کامنت برگزیده

ترمه گفته : تصور اینکه چشم این گربه ی بیچاره هم کور بشه وحشتناکه . نمی تونم بهش فکر کنم. اما این میونه اتفاق بی نظیری افتاد . برای اولین بار به خاطر محیط زیست یک اعتراض جدی از طرف مردم انجام شد. اعتراضی که هزینه داشت. ...به نظر من این خیلی مهمه. یعنی موضوع براشون حیاتیه . حتی مهم تر از وضع بد اقتصادی این دوره . یعنی میشه به آینده امید داشت.

 

 

رضایت ولی

نوشته شده در یکشنبه بیستم شهریور 1390 ساعت 10:37 شماره پست: 538

 

آشا زنی ۳۰ساله است . شاغل و دارای مدرک کارشناسی ارشد از یک دانشگاه اروپاییه . چند روز قبل رفته کتابخونه محلشون که عضو بشه . فرم ها رو که پر کرده و داده به آقای مسئول ، آقای مسئول نگاهی کرده و گفته پس کاغذ رضایت ولی کو؟ آشا فکر کرده اشتباه شنیده و خندیده که آقای مسئول چه بامزه است . اما آقای مسئول جدی بوده و گفته شما باید از ولی تون رضایت نامه بیارین تا بتونیم شما رو عضو این جا بکنیم!

آشا که فهمیده آقای مسئول اصلا هم اهل شوخی نیست خودش رو جمع و جور کرده و گفته آقا من شوهر دارم ولی دیگه چه صیغه ایه ؟ آقای مسئول گفته پس باید شوهرتون بیاد رضایت بده ! آشا عصبانی شده و داد و بیداد کرده که یعنی چی این مسخره بازی ها . دیگه کتابخونه اومدن هم باید با رضایت شوهر یه زن باشه ؟ و اضافه کرده که آدم از شما انتظار نداره که نشستی تو یه جای فرهنگی و این حرف رو می زنی و اما مرغ آقای مسئول یه پا داشته و گفته من مامورم و معذور و این بخشنامه ایه که یه سال قبل به ما ابلاغ شده و ما باید اجرا کنیم . آشا هم قاط زده و در کتابخونه رو محکم کوبیده به هم و اومده بیرون . 

 ....

کامنت برگزیده

 جواد  گفته : "من یک کتابدارم، سالهاست که در کتابخانه های ایران کار میکنم و ماههاست که در مدیریت کتابخانه ها از عمومی و دانشگاهی گرفته تا مساجد و کانونها کار میکنم ولی تا بحال چنین چیزی نه دیده و نه شنیده ام. بنده ضمن تکذیب شدید چنین موردی توجه شما و دیگر دوستان را به نکات زیر جلب مینمایم:
1- در هیچ کتابخانه ای چیزی به عنوان رضایتنامه وجود ندارد و تنها از کودکان زیر 7 سال با حضور ولی ثبت نام به عمل می آید
2- در هنگام ثبت نام از اعضا (چه دختر چه پسر) مرسوم است که شماره ولی یا همسر عضو اخذ میگردد تا در مواقع اضطرار (مثل بیماری یا حادثه دیدن فرد) به نزدیکان فرد اطلاع داده شود.
3- کتابداران ایران به دلیل بهره گیری از اساتیدی که اکثر آنها در کشورهای غربی مدارک عالیه شان را دریافت کرده اند اکثرا در مقولات فرهنگی دارای دیدی باز و به حق جزو پیشگامان توسعه فرهنگ عمومی هستند.
4- موردی که در پست مذکور ذکر شده است قابل پیگیری است. لطفا هم در این مورد و هم اگر به موارد مشابهی برخوردید نام کتابخانه و منطقه ای که کتابخانه در آن واقع شده است را برایم بگذارید تا اگر در زیر مجموعه ی ارگان ما باشد سریعا پیگیری کنیم.
5- من الله توفیق/ سیدجواد اسفندگان طهرانی/ بیستم شهریورماه یکهزار و سیصد و نود خورشیدی

مورد عجیب طفلان گدا

نوشته شده در سه شنبه بیست و دوم شهریور 1390 ساعت 10:38 شماره پست: 539

 

این قدر و به تعداد بسیار بسیار زیادی گدای حرفه ای دیده ام که تقریبا و به جرات می تونم بهتون بگم که چیزی به اسم گدای محتاج که وسط خیابون ولو باشه نداریم .

1-زمانی مادرم دبیر بود در محله ای فقیرنشین . موقعیتی جور شد تا شب عید برای دانش آموزانی نیازمند کمک ببرند. از روی پرونده بچه ها،  شغل پدرها رو پیدا کرده بودند و می رفتند دم خونه هاشون تا ببین به چی بیشتر احتیاج دارن و براشون بخرن . پدریکی از بچه ها شغلش رو زده بود گدا . اینا هم طبق آدرس رفته بودند رسیده بودند به خانه ای دو طبقه با نمای مرمری . زنگ که زدند زنی از طبقه بالا جواب داده بود و اینها ازش پرسیده بودند ببخشین منزل آقای جواد فلانی؟ که زن طبقه بالا گفته بود : با جواد گدا کار دارین؟ نیستن . ما مستاجرشونیم کاری دارین به ما بگین !!!

2-زنی گدا با بچه ای چند ماه به پشت هر هفته می اومد محل کار ما به اسفند دود کردن . منم چندان توجهی بهش نمی کردم ولی بعضی همکارا بهش کمک می کردن .چند وقتی ، ماه و سالی که گذشت یهو متوجه شدم ای دل غافل این بچه همون جوری چند ماه مونده و بزرگ نشده . دفعات بعد دقت کردم دیدم این زنک هر چند وقت به چند وقت یه بچه جدید با خودش میاره گدایی .

3- بچه هفت هشت ساله ای تو زمستون و تابستون توی خیابون ونک می نشست و یک کتاب درسی پاره پوره جلوش می ذاشت و با مداد شکسته ای مثلا مشق می نوشت . یک کاسه هم جلوش می ذاشت که مردم براش پول بندازن . فرقی هم نمی کرد که مدرسه ها باز باشند یا بسته. این مشقش رو می نوشت . مردم هم می انداختن .

4-چندین سال قبل یه جوون مرتبی هم سن و سال خودم جلوم گرفت که پول ندارم و می خوام برم ترمینال تا برم قوچان .یه پول بلیط به من کمک کن . من هم اون روز هم حوصله داشتم هم وقت زیاد . گفتم باشه و دستش رو گرفتم که با خودم بردمش ترمینال تا براش بلیط بخرم که سوار شه . اول دنبالم اومد ولی وقتی داشتیم با تاکسی تو اتوبان ترمینال می افتادیم . به راننده داد زد تاکسی رو نگه دار و پیاده شد و فحش کشید به من که فلان فلان شده چرا از کاسبی انداختیم؟!!

5- زمستون خیلی سردی بود . مرد با دختر بچه ای جلوی محل کارم تو خیابون ایستاد و کت مندرسش رو در آورد و نالید به خدا غذا نداریم بخوریم این کت رو از من بخرین . جوری هوا سرد بود و جوری مرد موجه و جوری بچه مظلوم که دل سنگ براش آب میشد . خیابون شلوغ بود و تقریبا همه بی استثنا بهشون پول دادند بی اغراق بگم چندصدهزار تومن جمع شد . یکی هم براشون غذای گرم خرید و نشستند خوردند و رفتند . دو روز بعد یکی از همکارا با لج گفت همین بابا رو تو هفت حوض نارمک دیده که دوباره همین بساط رو ساز کرده بود و اون جا هم کلی به جیب زده !!

6-این یکی بامزه تر و نوتر از بقیه است . گدای خارجی! ماه پیش از مترو بیرون اومده بودم که مرد و زن و بچه ای با لباس معمولی و سیه چرده دیدم . مرد جلو اومد و ازم به انگلیسی پرسید انگلیسی بلدم  فکر کردم آدرسی چیزی می خواهند و جواب مثبت دادم که یهو شروع کرد که آمده اند زیارت شابدولظبم و پولشون گم شده و پاسپورتشون گم شده و غذا نخوردند و هی به بچه و زن اشاره می کرد و اسلام اسلام می کرد . یه آیم ساری تحویلش دادم و فرار کردم .

7- ...

همین جور دارم که براتون خاطره تعریف کنم . این قد که چندین و چند پست رو بشه وقت گذاشت و نوشت . ولی هدفم از گفتن این چند تا خاطره فقط سرگرمی و سیاه کردن این صفحه نبود ،ذکر یه نکته و یه خواهش بود.

اگه شمایی که داری تو خیابون رد می شی و یه بچه کوچیک رو می بینی که مثلا تو سرمای زمستون و گرمای تابستون با عجز و لابه داره گدایی می کنه ، دلت بسوزه و دست کنی تو جیبت و برای آسایش دل خودت یه پولی بهش بدی و بری ،بدون نه تنها کار خوبی نمی کنی بلکه داری هم در حق اون بچه و هم در حق بچه های آینده خیانت می کنی و باعث بدبختیشون تویی .

چرا؟ خب براتون توضیح می دم .

تکنیک گدایی کردن بر روانشناسی تکیه کرده . یعنی میان می بینن که من و شمای عابر چه نقطه ضعف های روحی ای داریم و انگشتشون رو میان صاف می ذارن روی همون ها و هی فشار می دن هی فشار می دن . و چه چیزی بهتر از یه بچه کوچولو و ضعیف و لاغر می تونه احساسات من و شما رو برانگیخته کنه و مجبورمون کنه که برای برطرف کردن احساساتمون و این که داریم کار خوبی انجام می دیم به طور مسکن هم که شده دست تو جیب کنیم و پولی از 50تومان تا 5000تومان بذاریم کف دست اینها ؟

غم بزرگ این جاست که این بچه ها خودشون نمی خوان بیان گدایی .اکثریت قریب به اتفاقشون رو مجبور کردند. بعضیهاشون رو به زور از ننه باباشون به ازای بدهی و مشکلاتشون گرفتن و بعضیهاشون رو هم دزدیدند. یعنی صنعت گدایی با این بچه هاست که رونق داره و چرخش می چرخه و وقتی من و شما به این بچه های مظلوم و بی دفاع پول می دیم که ببرن بدن به اون ارباب گردن کلفتشون ، در واقع داریم به اون بابا آلارم می دیم که سرمایه گذاری خوبی کرده و بره بچه های بیشتری رو بدزده و مجبور کنه بیان وایستن گوشه خیابون .

من یه مورد عینی اش رو که دختربچه 6ساله یکی از آشناها رو دیده ام که دزدیده بودنش و پدر مادر بدبختش چندین سال به دنبالش بودند آخر سر بعد از چندین سال جسد اون بچه رو تو خرابه ای که گداها جمع می شدند تحویلشون دادند . نکته غم انگیزش این بود که بچه بارها مورد سوءاستفاده جنسی واقع شده بود و دست آخر هم که دیگه بدرد گدایی نخورده بود اعضای حیاتی بدنش رو در آورده و فروخته بودند .واقعا حال و روز اون پدرمادر سوزناک بود . واقعا .

حالا شما ممکنه این حرفای منو تو دلت قبول هم بکنی ولی بگی که «خب باشه شما راست می گی ولی من یه نفر پول ندم بقیه که می دن . چه تاثیری داره ؟ پس بذار این یه بچه کمتر آسیب ببینه .» ولی دوست عزیز که خواننده این سطور هستی باید عرض کنم که این کار شما ممکنه همون موقع تاثیر خوبی که انتظار داری نده اما حداقل یه شروع برای جلوگیری از سوءاستقاده از بچه ها که هست .نیست؟ و این حداقل تلاشیه که من و تو می تونیم انجام بدیم . سعیمون رو که میتونیم بکنیم . نمی تونیم ؟ و یادمه مولانا جایی گفته که دوست دارد دلبر این آشفتگی ... کوشش بیهوده به از خفتگی!

 ....

کامنت برگزیده

مریم  گفته : جناب رگبار خان بنده هم اساسا با شما موافقم.... این امر گدایی اونقدر روان
شناسانه است که حتی می دونه چه جوری باید شما رو از داشته هات شرمنده کنه طوری که شما اگه به خاطر احساست کمک نکردی به خاطر وجدان دردت از این که پول داری یا لباس گرم تنته یا برای بچه ات عروسک خریدی کمک کنی....
برای همین هم هست که اگه دقت کرده باشی معمولا تو رستورانها وباغها زیاد هستند....
از طرفی فرهنگ ما که مدام می گه صدقه بدین رفع بلا می شه از خودتون و خونواده اتون و ازین حرفها بعد می گه پول رو بندازین تو صندوق صدقات و بعد هم اونهمه پول اصلا معلوم نمی شه چی شد وبه هیچ مستضعفی نمیرسه ، باعث بی اعتمادی مردم به کل سازمانهای دولتی و غیر دولتی می شه و مردم که می خوان صدقه بدن می گن چیکار کنیم؟ می دن به این بچه ها....

 

من عاشق این دختر شدم!

نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم شهریور 1390 ساعت 11:52 شماره پست: 540

 

قبل از این که شما بخواین مارو ببرین زیر سوال و تهمتهای ناروا خودم بگم که اولندش مگه عاشق شدن چه بدی ای داره ؟ دومندش مگه ما دل نداریم ؟ سومندش مگه نگفتن زود قضاوت نکنین؟ چهارمندش هم که .... بی خیال . امروز در خدمتتون هستم با یک برنامه هنری و سری می زنیم به هنر نمیدونم چندم موسیقی !

برنامه امریکن آیدل رو می شناسین؟  آره؟  نه؟ خب پس به اجمال بگم خدمتون که برنامه ای جهت کشف استعدادهای آواز آمریکاست که تا الان 10سال پیاپی داره پخش می شه و مخاطب بسیار بسیار زیاد و میلیون میلیونی ای داره که نگو و نپرس . همه جور آدمی از کوتاه و بلند و چاق و لاغر و زشت و زیبا از سرتاسر آمریکا از آلاسکا تا هاوایی میاد تا یه دهن بخونه و اگه داورا تاییدش کردند و نزدند تو پرش بره مرحله بعد .

تا مرحله ای شرکت کننده ها فقط با رای داورایی مشهور مثل جنیفر لوپز و سایمون کاول و رندی جکسون که برخلاف داورهای ایرانی مسابقه های آواز ، خیلی هم رک تشریف دارن و یهو سرتاپای شرکت کننده محترم رو قهوه ای می کنن،بالا میان و از یه مرحله ای به بعد این رای مردمه که با تلفن و اینترنت تعیین کننده برنده اون دوره می شه . برنده ها (معمولا نفرات اول تا سوم ) معروف و ثروتمند می شن چون اکثرا راهشون برای حضور تو صنعت موسیقی آمریکا و جهان هموار می شه و دیگه میرن واسه خودشون و با شاه فالوده نمی خورن .

اما حکایت عاشقیت ما .

تو این دوره آخر که این روزا داره از pmc پخش می شه و ما می بینیم ، دختری رو دیدم با چهره فتوژنیک ، صورت مهربون و هیکل قشنگ و صد البته صدای فوق العاده فوق العاده عالی ، یه صدای بهشتی به اسم پیا توسکانو . از من می شنوین این دختر آینده خیلی خوبی تو موسیقی خواهد داشت که به قول شاعر که هر آن چه خوبان دارند تو یکجا داری !

البته یه ضعفی هم این برنامه امریکن آیدل داره تو انتخاب نفرات برتر.  هر چی رای گیری ها ادامه پیدا میکنه می بینیم که بیشتر کسایی که می مونن پسرها هستند و بیشترین کسایی که حذف میشن دخترهاهستند . یعنی مثلا تو ۶نفر آخر یه دفعه می بینیم که۵تاشون پسرن و یکیشون دختر! در حالی که خواننده های دختر خیلی خیلی خوبی حذف شدند و چندتا پسر معمولی اومدن بالا . به نظر من علت عمده اش هم اینه که همه این برنامه رو می بینین ولی مجموعا دخترها کسایی هستند که بیشتر رو این چیزا وقت می ذارن و رای می دند و نه این که احساساتی تر هم هستند یه جورایی به تیپ و قیافه و ادا اصول پسرها رای می دن.  

بگذریم . من که این پیا رو پسندیدم و تموم شد و رفت . بنابراین برای آشنایی بیشتر شما سه تا از آهنگهاشو براتون آماده کردم تا ببنین و بشنوین و دستگیرتون بشه که من از چی واقعا دارم تعریف می کنم : 

۱- این ویدیو یکی از اجراهاش در تالار امریکن آیدل اونجاست . حجمش تقریبا ۵مگابایت است و می تونید از (این لینک) دانلود کنید و تماشا فرمایید .

۲- این آهنگ هم یکی دیگه از اجراهاشه که تبدیل به فایل صوتی ام پی تری اش کردم به حجم ۱.۵ مگابایت و می تونین از  (این جا) دانلود کنین و بشنوین . حالش رو ببرین .

۳- این ویدیو هم اجرای سرود ملی آمریکا توسط پیاست که چند وقت قبل جلوی کاخ سفید اجرا کرده و حجمش ۲.۵مگابایته و میشه از (این لینک) دانلود و تماشا کرد . 

این بود برنامه هنری این هفته . با ما درباره موضوع برنامه با پیامگیر ۲۴ساعته کافه تماس بگیرید . من رفتم .

 ....

کامنت برگزیده

مهشاد  گفته : بسیار بسیار حق با شماست.چون این دختر خیلی نازه.چشم و ابروی مشکی اش دل من که یه دخترم رو می بره.دیگه احوال آقایان مشخصه!!
امریکن ایدل رو که می بینم ناخودآگاه یاد برنامه ی سخیف نکس پرشین استار(شرمنده نمی تونستم انگلیسی بنویسم)از شبکه ی تی وی پرشیا 1 می افتم.اون کجا و این کجا.تازه خنده دارتر اینه که مدام اعلام میکنن بعد از برنامه ی امریکن ایدل پربیننده ترین برنامه ی موسیقی شناخته شده!

 

10سال از کیش و مات یازده سپتامبر نیویورک گذشت!

نوشته شده در شنبه بیست و ششم شهریور 1390 ساعت 8:43 شماره پست: 542

 

وقتی یکشنبه هفته قبل تو تی وی دیدم که چه مراسم متین و رسمی و سوگوارانه ای برای درگذشتگان 11سپتامبر با حضور اوباما و بوش در نیویورک برگزار شده به نظرم رسید که این ده سال خیلی سربع گذشت ها  ولی بعد که کمی بیشتر فکرش رو کردم متوجه شدم که آیا واقعا برای مردمی از منطقه ما که مستقیما درگیر خون و خون ریزی شدند هم این جوری زود گذشته ؟

سوالی دارم . کی از اون حادثه واقعا سود برد؟ وقتی برجهای دو قلو می ریختند ، چه کسی عمیقا خوشحال بود و نقشه های خودش رو انجام شده می دید ؟ فکر می کنین بن لادن و القاعده؟ یانه ، می تونست کس دیگه ای هم باشه که کمترین شک بهش می ره ؟

من همیشه تو این جور مواقع مثل کارآگاهان جنایی که بعد از وقوع جنایت دنبال انگیزه جانی می گردند و می بینند که چه کسی از مرگ فلان کس سود می بره و اول به اون مظنون می شن ، از خودم می پرسم که سود این کار تو جیب کی داره میره ؟

آبا به نظر نمی رسه که بهترین برنده این جریان خود خود آمریکا بود و به قول معروف اگر این حادثه برای اون 3000نفر آمریکایی که فنا شدند آب نداشت ، برای قدرت مدارای تکیه داده بر قدرت آشکار و نهان آمریکایی که نون داشت؟  

فکر نکنین که فقط من این رو از خودم ابداع کردم . در اون حادثه فروریختن برج های دو قلو ، شک و شبه های زیادی بین خود آمریکایی ها هم ایجاد شده . مثلا دکتر جونز، استاد فیزیک دانشگاه بریگهام یانگ در ایالت یوتای آمریکا یکی از این افراد است . اون از لحاظ فنی فروریختن برجها رو بررسی کرده و معتقده که نوع فروپاشی برج های دوقلو ، نشان نمی داد که هواپیماهای مسافری باعث فروریختن این ساختمان ها شده اند بلکه نشان می داد فولاد به کار رفته در هر یک از سه آسمان خراش به شکلی تابیده شده که این مسئله تنها می توانسته براثر مواد انفجاری که از پیش در ساختمان کارگذاشته شده بود، ایجاد گردیده باشد. آتش ساختمان ها و سوخت این هواپیماها نمی تواند آنچنان حرارت زیادی تولید کند که بتوانند در طول یک ساعت و نیمی که برج ها در حال ریزش بودند؛ فولاد را ذوب کنند. به علاوه هر یک از سه ساختمان به صورت قرینه با سرعتی برابر و به طور مستقیم به سمت پایین بر روی پایه های خود فروریخته اند. سرعت ریزش و خاک شدن بتون به شکل پودری شیری رنگ و حضور ابرهایی افقی از غبار مشاهد گردیده است، بر استفاده از مواد منفجره ای که از پیش در ساختمان ها کار گذاشته شده بود، صحه می گذارند. در واقع این فقط مشتی است نمونه خروار از این نظرات که عمدتا غیر رسمی هستند و کمتر بازتاب دارند.

شطرنج بلدین ؟ ارزش 9پیاده برابر با یک وزیر و ارزش 5 پیاده برابر است با یک رخ . پس شما به راحتی آب خوردن پیاده های خودتون رو قربانی می کنین تا مثلا رختون رو حفظ کنین . چرا ؟ چون ارزششون رو حساب می کنین . ارزش آدمهای عادی هم برای قدرتمدار همینه . چیزی بیشتر از پیاده های شطرنج نبوده و نیست .

بد دنیاییه .بد .

حالا همین جنایت باعث شد که از 10سال قبل به ابن طرف اوضاع منطقه ما به کل تغییر کنه . آمریکا به راحتی آب خوردن و بدون کمترین مخالفت مهمی حتی از طرف رقبای جهانی اش مثل چین و روسیه به خاورمیانه لشکرکشی کنه و دو کشور مستقل رو اشغال کنه و تاکنون اقلا به طور مستقیم و غیر مستقیم باعث مرگ 130هزار عراقی و 120هزار افغانی بشه و آب هم از آب تکون نخوره و تازه بسیاری از کشورهای دنیا، این اشغالگری رو تایید هم کردند . واقعا چه بهانه ای بهتر از این می تونست به دست آمریکا بیاد؟

یه نگاه به نقشه خاورمیانه و آسیای جنوب غرب بندازین :

دیگه در کدوم کشوره که آمریکا حضور فیزیکی قوی نداره ؟ عراق؟ پاکستان ؟ قطر؟ ترکیه ؟ عربستان ؟ افغانستان ؟ آذربایجان؟ بحرین؟ کویت؟ امارات؟ اردن؟ ترکمنستان ؟ عمان؟ کدوم؟ در کدومشه که آمریکا به قدرت مطلق العنان و بی چون و چرا تبدیل نشده ؟ و همه اینها ، این همه حضور و هزینه و کشت کشتار فقط می تونه به یک بهانه خوب و قابل قبول باشه .

نفت و اسلحه و مواد مخدر .

اگه بدونیم که انرژی حیاتی ترین فاکتور در دنیای امروزیست و هنوز هم که هنوزه انرژیهای فسیلی مثل نفت و گاز حرف اول رو در تامین انرژی دنیا می زنن و آمریکا به تنهایی یک چهارم نفت دنیا رو مصرف می کنه و منطقه خاورمیانه از اصلی ترین منابع تامین نفت دنیاست ، و این که تجارت اسلحه ،اولین و بزرگترین تجارت دنیاست و بزرگترین خریدار جهان سومی اسلحه و تانک و موشک و جنگنده و ...دنیا هم، کشورهای خاورمیانه اند ، و این که تجارت مواد مخدر جزء ۳تجارت اول دنیاست و افغانستان هم یکی از عمده پایگاه های تولید و صادرات مواد مخدر دنیاست ،

می شه که سر و ته این معادله رو به طرز مناسبی جمع کرد؟ آیا به نظر نمی رسه که قدرتمدار آشکار و پنهان با حضور خودش روی منابع نفت و گاز تسلط مناسبی بر روی نوسانات و قیمت نفت و دسترسی اطمینان بخشش به جریان همیشگی انرژی پیدا می کنه و با نظامی کردن منطقه و تراشیدن لولویی به جهت ترسوندن کشورهای دیگه منطقه ، اونها رو وادار می کنه که به جهت حفظ امنیت خودشون ، خریدهای تسلیحاتیشون رو چندین برابر کنند ؟   

دوستای من ، این 11سپتامبر 2001 نمی تونه حرکت هوشمندانه ای باشه از مغزهای متفکر و وجدانهایی خفته که مهره های کم ارزشی از خودشون رو سوزونده تا بتونه براحتی جلو بیاد و بعد از قلع و قمع مهره های مقابل ، کیش و مات کنند؟

....

کامنت برگزیده

ترمه گفته : آمریکا در هر حال برای حفظ خودش و متحدانش مجبور بود کارهایی توی خاورمیانه انجام بده. اتفاقا به نظر من بیشترین ضرر رو آمریکا کرد. هیمنه ی شکست ناپذیری آمریکا شکست. سیا کاملا ناکارآمد جلوه داده شد. آمریکا رهبر دو تا جنگ شد که یکی از اونها(جنگ افغانستان) جز بدنامی چیزی براش نداشت. شاید بشه گفت بیشترین سود رو اسرائیل برد.
حالا قضیه ی 11 سپتامبر و دو تا جنگ افغانستان و عراق رو مقایسه کنید با بهار عربی!
آمریکا داره با کمترین هزینه همه ی تهدیدهای واقعی رو به فرصت های عالی برای خودش تبدیل میکنه. به نظر من برنده ی اصلی تا حالا آمریکا بوده.
اینجاست که تفاوت دیدگاه و سیاست بوش و اباما مشخص میشه. 

 

 

بابای بچه مشتلق بده

نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم شهریور 1390 ساعت 8:58 شماره پست: 544

 

اون دفعه که باران باردار شد اصلا دلم نمی خواست که بریم سونوگرافی و بپرسیم که بچه مون دختره یا پسر؟ یه جورایی دوست داشتم مثل این پدرهای سنتی دم اتاق زایمان وایستم و با چشای گشاد شده به پرستار که از در اتاق اومده بیرون و نیشش تا بناگوش بازه نگاه کنم و بهم بگه که آقا مشتلق بدین بچتون سالمه و مثلا پسره یا دختره . یعنی دلم می خواست همون موقع بفهمم ،عین یه کادو که بازش می کنی و نمی دونی توش چیه . چون واقعا هم برام فرق نمی کرد که خدا چی به ما بده . هر دو مدلش رو دوست داشتم . یه ذوقی داشتم تو این خواسته .

اما باران بر خلاف من فکر می کرد و به من می گفت که دوست داره بتونه با بچه توی شکمش ارتباط بیشتری برقرار کنه و وقتی داره باهاش حرف می زنه بهش بگه مثلا دخترم  چقده وول می خوری یا پسرم دوست داری شیرینی بخورم !؟

خب همون جور که واضح و مبرهن است و برهیچ کس نیز پوشیده نیست ،طبیعتا باران خانوم در این مناظره برنده شد و ما تو شیش ماهگی رفتیم سونوگرافی و اون جا آقای سونوگرافر یه نگاه بی حیایی به آل و اوضاع طفل انداخت و فهموند که بنیامین که اون موقع هنوز فقط نی نی نامیده می شد و اسمی هم اصولا نداشت ،یه پسره !

این دفعه اما بر خلاف دفعه قبل دوست دارم جنسیت نی نی جدیدمون رو بدونم . چرا؟  خودم هم دقیق نمی دونم . البته می دونم که واقعا این دفعه هم برام فرق نداره چه جنسیتی داشته باشه. یعنی می خوام بگم از این تیپا نیستم که بیشتر دختر دوست دارن یا پسر . اما شاید بیشترش به خاطر بنیامین باشه که بهش بگیم مثلا خواهردار داری می شی یا داری صاحب یه برادر می شی و بچه بتونه لمس کنه که دقیقا قراره منتظر چی باشه! (هرچی آدم می کشه از این بچه می کشه والا)

برای همین ،تو دو ماه گذشته دو بار هلک و هلک پاشدیم رفتیم سونوگرافی ولی هر دفعه یارو با خنده با ما مواجه شده که چه خبره این قده زود اومدین؟اقلا بذارین نی نی تون 5ماهش کامل بشه بعد بیایین ! هنوز اونجاش رشد نکرده که! (مجموعا این سونوگرافرها آدمهای وقیحی هستند . اولین کسی که اونجای آدم رو می بینه همین ها هستند!) و ما هم دست از پا درازتر برمی گشتیم خونه مون .

اما و به حساب کتاب علمای علم تولد، تا آخر این هفته که 5ماه تموم می شه ،ما می ریم برای بار سوم به سونوگرافی که دیگه مطمئنا معلوم خواهد بودکه بنیامین داره خواهردار میشه یا برادردار .

....

کامنت برگزیده

بانوی اسفند  گفته: به به... خوش خبر باشید!
به نظرم اون بار اولین تجربه پدر شدن رو داشتید، این بار دوست دارید زودتر جنسیت بچه رو بدونید. شاید دوست دارید زودتر رویاهاتون رو پر و بال بدید و بدونید باید چه مسئولیت های جدیدی برای نی نی در راه، به عهده بگیرید... شاید دوست دارید زودتر بدونید آیا این دفعه به بچه تون میگید "دخمل بابا" ؟ یا "پسر بابا" ؟یا اینکه زودتر بدونید خودتون رو باید برای تامین چه جور نیازهایی از طرف نی نی جدید، آماده کنید.... از کنار مغازه ها رد میشید و ناخودآگاه به فکر عروسک های خوشگل باشید؟ یا توپ و ماشین و کامیون های اسباب بازی؟
به نظرم هرچند جنسیت بچه به خودی خود مهم نیست و هر دو برای والدین مثل یه هدیه الهی هست، اما همون طور که باران خانم گفتن، دونستن این مساله باعث ارتباط عاطفی بیشتر با جنین میشه و خودتون حس بهتری خواهید داشت!

 

با 3هزار میلیارد تومان درایران چه کارهایی می شه انجام داد ؟

نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم شهریور 1390 ساعت 9:38 شماره پست: 545

 

می شه تا هزارسال! به شما و بچه و نوه و نتیجه و نبیره و ندیده و کل کس و کار شما ،حقوق ۱۰میلیون تومانی به قیمت امروز داد که فقط بخورند و بچرخند / 

می شه 1000بیمارستان درجه یک و مجهز ساخت /

می شه همه اتوبوس‌های شهری، بین شهری، مینی‌بوس و تاکسی‌های کل ایران را نوسازی و همه را با مدل‌های 90 جایگزین کرد /

می شه 20هزار خانواده رو صاحب منزل شخصی خوب و مناسب کرد /

می شه برای 200هزار جوون جویای کار ، شغل خوب و آینده دار ایجاد کرد /

می شه بودجه متروی تهران رو به مدت 20سال تامین کرد /

می شه یارانه یک ماه 70میلیون ایرانی رو از قرار هر نفر 45هزارتومان داد /

می شه بودجه وزارت راه و ترابری رو به مدت 6ماه تامین کرد /

می شه ...

و می شه یه آدم زحمتکش به نمایندگی از همه افراد و ارگانها و ادارات فوق الذکر ، زحمت و مشقت خرج کردنش رو به صلاحدید خودش بکشه !!

 ....

کامنت برگزیده

ارکیده گفته :خب چرا باید این یه ذره پول بین اینهمه آدم تقسیم بشه؟؟؟؟ بذار لااقل یه نفر با خیال راحت حالشو ببره و کیفشو کنه... ما هم به خوشحالی دیگران خوشحالیم.

دختر یا پسر؟

نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم شهریور 1390 ساعت 9:43 شماره پست: 546

 

آقا زمونه بدجوری عوض شده . دیگه سنگ رو سنگ بند نیس . هرچی قدیمی ها که الهی نور به قبرشون بباره ، رشته بودن ، جدیدی ها ورداشتن پنبه کردن . هرچی اونا فکر می کردن و بهش اعتقاد داشتن امروزی ها نه یه ذره ،اقلا 185درجه برعکسش فکر می کنن و اعتقاد ندارن .

آقا یه دوره ای تو قدیما ، زن اگه پسر می زایید اون بالا بالاها جاش بود . همه زنا دوست داشتن پسر بزایند و اگر زنی دخترزا بود خودش رو شرمنده و اندوهگین می دونس و پیش سر و همسر نمی تونس سر بلن کنه و برخی این قده به زاییدن ادامه می دادن تا بالاخره خدا یه پسر بهشون بده .

آقا اما الآن چی که دوره جدید شده؟ انگاری همه دوس دارن دختر دار بشن .زنا دوس دارن دختردار شن که بعدا بزرگ شه و بشه مونس و غمخوارشون . مردا هم دوس دارن دختر دار شن که دختر عزیز باباست وباباهه دلش غنج بره از ناز و عشوه دخملش .

همه این حرفا واسه چیه ؟ می گم برات . آقا از وختی هم که باران حامله شده باور کنین بالای صدی نود و هشت قوم و خویشا و رفیق رفقا گفتن ایشالا این یکی دختر می شه و جنستون جور می شه. آقا باور کنین این قده اینا از ما با التماس درخواست دختر می خوان که جرات نداریم اگه رفتیم سونوگرافی و دیدیم که نی نی پسره بیاییم به اینا بگیم !

....

کامنت برگزیده

چای داغ گفته : مهم جوری جنس نیست مهم اینه که میونشون با هم خوب بشه .من برادر دارم یه برادر کوچیک اتفاقا چون خانوادم پسری هستن خیلی هم بهش سرویس میدن وکارهایی براش میکنن که عمرا برای من نکردن اما میونه ی ما همیشه خوب بده عین دو تا خواهر خصوصی ترین حرفهای دخترونه و پسرونمون رو بهم میزنیم.

 

میزهای ابدی!

نوشته شده در چهارشنبه سی ام شهریور 1390 ساعت 8:54 شماره پست: 547

 

از نکات بارز و کمیاب ایرانیان در بین دیگر ملل جهان، اعتماد به نفس بسیار بالا درحد تیم ملی و احیانا جام جهانی می باشد . یعنی این قدر ما کارمان درست است که اگر اداره و گروه و افراد زیر مجموعه ما خسارات میلیاردی به بار آوردند ، باعث قطع نفس تعدادی انسان شوند ، زندگی خانواده هایی را از هم بپاشانند ، حتی منفجر شده و تبدیل به پودرهای میکرومتری گردند هم ، ما اصلا خم به ابروی مبارک نیاورده و حتی برای صحنه سازی هم که شده از آن منصب بی ارزش که قدر و منزلت آن طبق احادیث و سنتهای مذهبی گرانسنگمان ،به اندازه آب بینی عطسه بزی نیست ، استعفا هم نمی کنیم. محاکمه و بازخواست و خودکشی به سبک ژاپنی پیشکشمان !

چرا که طبیعتا و به هیچ وجه مقصر ما نیستیم . نمی گوییم در اثر بی لیاقتی و بی مدیریتی ما بوده که این اتفاق افتاده .نمی گوییم شرم بر ما که چنین خسارتی به بار آورده ام . در این گونه مواقع به یاد دوران خردسالی و معصومیت به بازی "کی بود؟ کی بود؟ من نبودم !"روی می آریم و مقصراصلی را که 120درصد خلبان کشته شده و فرد کلاهبردار متواری و افراد مورد تجاوز واقع شده و ... هستند را سریعا شناسایی کرده و سپس به میز ریاست خود که گویا حضرت حق ،سندش در عالم ذر به نام ما زده است ،تکیه ای داده و نوشیدنی حلال خود را می نوشیم .

البته تقصیری هم متوجه ما نیست که حتی در اثر گند کاری خودمان ، استعفا هم بدهیم ، رهایمان که نمی کنند . باز یک منصب نان و آبدار دیگر که نانش گرم تر و آبش سردتر است به ما می دهند و خب بالاخره تکلیف است دیگر . چه کنیم ؟!

 پیوست : درباره این ۳هزار میلیارد تومان کذایی زیاد شنیده اید . اما از حرفهای شایعه آمیز که بگذریم واقعا چه خبر بوده ؟ اصلا ال‌سی چیست؟ چگونه می‌توان از این طریق این میزان پول دریافت کرد؟ وقتی سرمایه بانک صادرات ۲ هزار میلیارد تومان است، چگونه بیش از این مبلغ پرداخت شده است؟ ۷ بانک دیگر چگونه درگیر ماجرا هستند؟ کلاهبردار از چه روشی برای اخذ این اعتبار استفاده کرده است؟ اگر می خواهید درباره این سوالات و چندین سوال مهم و مرتبط با این کلاهبرداری اطلاعات خوبی کسب کنید یک ربع وقت بگذارید و به ( این لینک ) که توسط روزنامه تهران امروز تهیه شده مراجعه کنید . بالاخره که سر و صدای یک همچین کلاهبرداری هایی هر روز که در نمی آید. مطمئن باشید که مطالب خوب و تازه ای دستگیرتان خواهد شد .

....

کامنت برگزیده

زویا گفته : من از همین تریبون اعلام میکنم هرکی راه و روشی برای اختلاس بلده بیاد به من آموزش بده چون فعلا نون توی اختلاسه !

مرداد 1390

معمم مترویی

 

اگه مثل من مترو سوار باشین، از دو سه هفته قبل از ماه رمضون به این طرف ، حتما با صحنه زیر مواجه شدین و اگه هم متروسوار نیستین میتونین حالا ببینین :

از روز اولی که این آقایون معمم رو دیدم که توی ایستگاههای مترو نشستن و جلوشون یه لپ تاپ بازه و روی تابلوی جلو رو و پشت سرشون نوشته طرح نسیم معنوی و مشاوره دینی و با خط ریزتری هم اضافه شده قرآن و حدیث ، احکام شرعی ، شبهات اعتقادی ، مباحث اخلاقی ، مهدویت ، چند جور برخورد از مردم دیدم :

عده ای با تعجب به اینها نگاه می کنن و رد می شن ، انتظار ندارن یه معمم غرفه دار ببینین !

عده ای مسخره شون می کنن ، که مثلا آخوند رو چه به لپ تاپ؟!

عده ای خوششون اومده و لبخند می زنن ، دیدن معمم وسط ایستگاه مترو براشون جالبه و خوشایند ،

عده ای می شینن و سوالای شرعی می پرسن ، خوشحال می شن که برای اشکال شرعیشون لازم نیست غروب برن از روحانی محل و پیشنماز مسجد بپرسن ، همین جا تر و فرز رفع شبهه می کنن  ،

و عده ای هم لجشون می گیره و بدو بیراه می گن ، که فقط اینجا تو دست اینا نبود  که این جا رم دارن به تصرف خودشون درمیارن ، کجا بریم که اینا رو نبینیم ؟

این عکس رو با اجازه همون آقای معمم گرفتم که قبلش ازم پرسید عکس رو برای چی میخوای؟ و گفتم می خوام درباره شون یه مطلب تو وبلاگم بذارم و اون هم رضایت داد .چنددقیقه ای هم نشستم و پرس و جویی ازش کردم و فهمیدم که اینها این کار رو زیر نظر حوزه علمیه قم انجام می دن و دوره‌های تخصصی ای از قبیل شگردهای تبلیغ، مخاطب شناسی و روانشناسی دیده اند و اکثرشون هم تهرانی هستن تا بتونن با مردم ارتباط بهتری برقرار کنن . یه سری کتابهای دینی هم کنارشون گذاشتن که با ۲۰٪ تخفیف بهتون می فروشن .

بعد یک ربعی کنار ایستادم تا ببینم مردم چی از اینا می خوان . دونفراومدن استخاره خواستن . یه پیرمردی در این باره سوال کرد که چرا امسال ماه رمضون دیرتر شروع شد؟ و چرا دوره جوونی خودش این حرف و حدیثا نبود؟ سه پسر جوون تیپ دانشجویی باهم اومدن نشستن و یکیشون راجع به این سوال کرد که بالاخره ما محصول تکاملیم یا یه دفعه ای از خاک آفریده شده ایم ، همون جور که تو قرآن نوشته شده؟ یه زنی اومد و این قدر آروم چیزی پرسید که نشنیدم . یکی هم با عجله رسید و بهش گفت حاج آقا ایستگاه دروازه دولت با کدوم خط باید برم؟!

....

کامنت برگزیده

سارا گفته : اگر برابری لحاظ میشد، خیلی مشعوف! می شدم. مثلا یه سنی و زرتشتی و مسیحی و ..(یعنی حداقل، ادیان مورد قبول) هم دو تا میز اون طرفتر ترویج و رفع ابهام دینشون رو می کردند، و من مسلمان می تونستم برم و بپرسم این مذهبتون چی چی میگه. دلم می خواد به جای سرچ توی اینترنت برم و از متخصصش! بپرسم که دین شما چی میگه و چیا رو قبول دارید و ... . یعنی اگر همچین کسایی توی مترو میز! داشتند، من حتما میرفتم می نشستم مثل این آقای توی عکس سوال میکردم.
این حس که فقط این آقایون اجازه این کار رو دارند و من به عنوان انتخابگر!، یک گزینه بیشتر برای انتخاب ندارم، دلخورم میکنه. حس خوبی از این عکس ندارم.

 

+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و سوم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  12 نظر


عقاب 5ساله ام

 

بنیامین عزیز و دلبند من

شاید آن موقع که جوان و برومند شدی و آماده حرکت به سوی آینده ، بندی تو را از رفتن به جلو باز دارد.این بند می تواند بندی باشد نامرئی و بافته شده از تارهای ابریشم و زربفت . بندی باشد که نخواهی و دلت نیاید که آن را ببری.

دیشب که 5 شمع قرمز روی کیک تولدت را فوت کردی و اصرار هم داشتی که کیک را خودت با چاقو ببری و بدهی دست ما ، این فکر در ذهنم ایجاد شد که پسر ما چند وقتیست که دارد مسیر استقلال را طی می کند . حقیقتش این بود که در آن زمان دو حس متفاوت در یک زمان برایم ایجاد شده بود . بخشی اش،غرور بود و بخشی از آن،غصه. مغرور بودم که در این 5سال سعی کرده ایم تو را پسری مسئول و مستقل بار آوریم و سعی و تلاش ما بی ثمر نبوده و در خوب مسیری قدم برداشته ای و غصه دار بودم از این که همین استقلال تو باعث می شود که از ما فاصله ای بیشتر بگیری .

اشتباه نشود و این دومی را با خودخواهی یک آدم معمولی یکی نگیری که فراز دیگریست . عشق پدر و مادر به فرزند واقعا عشقی بی توقع و منت است و این آگاهی برای من که فرزند پدر و مادرم (پدر بزرگ و مادربزرگ تو) بودم حاصل نشده بود تا وقتی خدا تو را به ما داد و لمس کردم محبت پدر و مادر به فرزندشان از چه جنسی است. پدر و مادر همیشه دوست دارد و می طلبد که فرزندش در کنارش باشد و در دوران کهنسالی بیشتر . این غصه من هم از همان رنگ است و این همان بند است .

اما بدان و آگاه باش که پدر دوری فرزند را تاب می آورد اگر این دوری برای پیشرفت و ترقی اش باشد. پس امید زندگی ام بنیامین جان من ، در آن هنگام بند بگسل و برخیز ،بپر چون عقابی تیزبال که البرز کوه را زیر بالهای گسترده خویش گرفته ،فاصله گرفته از مرغان خانگی حیاط های محقر و دلگیر و افق های دور دست را پیش رو دارد . دوست دارم در آن زمان بتوانم من هم در کنار تو باشم و این پرواز جانانه را با هم تجربه کنیم ولی اگر هم من نبودم یا نتوانستم ،تو از خواستن و استقلالت دست نکش و بپر . بپر ، ای عقاب تیز پرواز من .

....

کامنت برگزیده

رگبار می گه : دوستای خوبی که زحمت کشیدین و تولد بنیامین رو بهش و به ما تبریک گفتین از همتون واقعا ممنونم . حتی این دنیای مجازی هم شادی ها و مناسبتهای خاص خودش روداره که قلب رو شادمان می کنه . یکیش محبت این گونه شماست . متشکریم .

 

+ نوشته شده در  شنبه بیست و دوم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  22 نظر


غوره و مویز

 

1-نشسته ام و روزنامه می خوانم . تقریبا 4سال قبل .خبرهای اقتصادی را . خودروسازان در راستای کاهش اتکا به درآمدهای نفتی به جهان خودرو صادر می کنند. در دل خرسند هستم . خبر خوبیست . البته دل مشغولی ای هم دارم . با این کیفیت نازل و با این رقابت جهانی در صادرات خودرو این کدامین کشورها هستند که خریدار خودروهای پر عیب و علت ایرانی شده اند ؟ به تدریج مشخص می شود که ونزوئلا ، بلاروس ، سنگال ، سوریه ، افغانستان و عراق ، هستند که بیشتر به نظر می رسد که موفقیت صادرات به آنها نه از کیفیت و قیمت رقابتی ما بوده بلکه مصلحت اندیشیهای سیاسی زمینه ساز گشته است .

2-نشسته ام و روزنامه می خوانم . همین روزها . خبرهای اقتصادی روزنامه را . هوگو چاوز ونزوئلا مریض و مشکل دار شده و ملتش پیگیر برکناری اش هستند ، اوضاع بشار اسد سوریه نابسامان و درگیر با مخالفانش است ، روابط دیپلماتیک با سنگال قطع شده .،از آذربایجان و بلاروس مدتهاست صدایی شنیده نمی شود البته خوشبختانه فقط این عراق است که همچنان خودروهای ما را می پذیرد فعلا . این یعنی روند نزولی صادرات پرسرو صدای ما .

3-گره زدن دم اقتصاد به دم سیاست همین است دیگر و اصلا عجیب نیست که به یک غوره سردیمان بکند و به یک مویز گرمی .

 ....

کامنت برگزیده

حاجی پیسکولوسکی گفته : حاجی جون ، من یک دوست سوری دارم و اتفاقا جالبه که بدونید ، هیچ کشور عربی ای ، فرهنگش نزدیکتر از سوریه به ما نیست ... مردم فوق العاده با ادب و متفاوت از بقیه جهان عرب داره . خلاصه اش که توی فیس بوک یک کلیپ گذاشته بود و زیرش نوشته بود ، ( البته با عربی دست و پا شکسته ی من ، بنظر میاد که نوشته بود ) ، "خودروی ملی سوریه " ، ویدئو رو که دیدم ، دیدم ای داد سمنده ، براش نوشتم " اهلا و سهلا، خلاص" ! خلاصه که پرسیدم قیمتش چنده ، یک 5 میلیونی در میومد به پول خودمون... زت زیاد حاجی

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه نوزدهم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  9 نظر


تته پته

 

واقعا از مردم در تعجبم که چه گیر سه پیچی داده اند به خاله نرگس ( آزاده آل ایوب) مجری شیرین و مسلط برنامه کودکانه رنگین کمان و سوتی ای که داد. از همون نوع گیرهایی که به سیاستمدارها داده میشه برای اثباتش فقط کافیه تو گوگل بزنین فرنود +خاله نرگس + ... و دستتون میاد که چه خبر شده !!

خب خواهرای من ، برادرای من چه توقعی ازش داشتین مگه؟ وقتی که صحبت کردن از عادی ترین چیزها درتریبون های رسمی ما تابوست و یهو جلو دوربین صحبت از ... می شه ، انتظار داشتین این دختر بیچاره چی کار کنه ؟ خودتون رو بذارین جای اون . بالاخره کارمند همون صداسیماست دیگه . باید چی می گفت؟

اصلا تا حالا برای خودتون پیش نیومده که یه جایی غافلگیر بشین و حرفای نامربوطی بزنین که بعد خودتون هم خندتون بگیره؟! نه خداییش پیش نیومده ؟

 

+ نوشته شده در  سه شنبه هجدهم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  20 نظر


پیله

 

ملت بی تفاوتی شده ایم مجموعا .

اگر در هرجای دنیا اتفاق مهیب ، فاجعه انسانی ، زلزله ای بنیان کن ، سیلی ویرانگر ، کشتاری وسیع ، .... اتفاق بیافته هم ، ما، من و شمای ایرانی ککمون هم نمی گزه و مشغولیم به رتق و فتق امورات خودمون .

امروز مرگ دسته جمعی در اثر گرسنگی سومالی ، دیروز کشتار مردم سوریه ، پریروز کشتار مردم بحرین ، پس پریروز سونامی و زلزله ژاپن ، چند روزقبلش سیل پاکستان ، چند روز قبل ترش جنایت روسها در چچن ، چند روز عقب ترش نسل کشی در روآندا ، و همین جور بگیر و برو جلو ....

هیچ کدوم از این ها به ما ربطی نداره ، هیچ کدومشون !

...

کامنت برگزیده

 ارکیده نوشته : چرا... خیلی وقت ها ربط به بی تفاوتی نداره، بعضی وقت ها نمی دونی چطوری باید ابراز وجود و یا هم دردی بکنی...
این عکس ها،‌اون شماره حساب هایی که اعلام کردند برای کمک... دلت می خواد سهیم باشی و یکسری احساسات قشنگ رو نذاری تو وجود کشته بشند ولی نگرانی که واقعا پول به دست مستحقش می رسه؟؟ واقعا این ها بازی دیگه ای نیست؟؟؟
می خوای وجدانت رو راحت تر کنی یاد چند بچه سرطانی که توی یه زیر زمین نمور زندگی می کنند می افتی و می گی اینها نزدیک ترند و خیالم راحت تر...
از تمام بی ارزش شمردن جون و شخصیت آدم ها تو تمام دنیا دلت به درد می آد ولی چیکار می تونی بکنی وقتی بهت یاد داده شده جون و وجود خودت هم در سطح همون هاست... جز اینکه صدات در نیاد و ه این فکر کنی تا کی؟؟؟؟؟؟؟!!!!

 

+ نوشته شده در  دوشنبه هفدهم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  12 نظر


همسرم باران

 

اگر خاطرتان باشد چند روز قبل مکالمه کوتاهی را که بین من و بنیامین انجام شده بود را برایتان آوردم ( در این جا ) . چیزی بود که به نظرم شنیدنش از دهان یه بچه 5ساله بامزه بود . اما برخلاف تصورم خود مادر بچه ، باران جان ، اصلا از این تعبیر خوشش نیامد و کلی هم از من دلخور شد. جالب این جا بود که آن تعداد از خواننده هایی که زحمت کامنت نویسی را هم برایم می کشند هم خوششان نیامد و طی یادداشتهایی مراتب اعتراض خودشان را اعلام کردند!

و اما دیروز باران برای من یادداشتی نوشت که دلم می خواهد شما هم عیناْبخوانیدش :

همراه وهمدل من 

سالها درکوچه باغ زندگیمان با هم همگام و همقدم بودیم وتوهیچ گاه قلمت را به طنزی برایم به سخره نگرفتی وتوهیچ گاه مادریم را ،عشقم رادرنظرم این گونه حقیرانه به تصویرنکشیدی

که تورا این گونه باورنداشته ام که هیچ گاه ندانستم که چطورسبزینه کودکیت راباکودکی پسرت درآمیختی ومرا باتلخی رنگ های سیاه وسفید نقاشی کردی

که من براین باور تلخ گریستم که شاید این گونه بودنم این گونه مهرورزیدنم این گونه نگاه کردنم این گونه زنانه وار بودنم برایم در دادگاه همسر وپسرم ،حکم خدمتکاربودن را رقم زد

وچقدر تاسف انگیزاست ویران شدن چیزی که خوب بودنش رامومن بوده ام ومن آنچنان بی تاب درسراب خواستنهای دیگری درنگاه فرزندم دویده ام که هروله صفا ومروه ای را برایم لمس میکند

ومن اکنون با چشمهای خالی به افقهای دورزندگی ام می نگرم که در انتهای کوچه باغ زندگی فرزندم مرابه چه نام و معنا خطاب می کند.

و این هم جواب من به او :

عزیزم

واقعا تفاوت است بین کاری خواسته و ناخواسته .

اول از همه بگویم که نوشته ات واقعا قشنگ بود به حدی که با خود فکر کردم ای کاش هر از گاهی می آمدی چیزی دراین صفحات می نوشتی و من و جماعتی را مستفیذ می کردی و اگر بهانه نوشتن های تو ،گله کردن از من باشد ،ظاهرا باید هر از گاهی این بهانه رابه دستت دهم! و خاطرم آورد که در ابتدای آشناییمان چندین بار متنهای ادبی ای را که نوشته بودی نشانم دادی ولی به تدریج و در کوران زندگی این متن ها نیز کم و کم تر شدند و به حدی که اصلا از یادم رفته بود که همسرم چه قلم شیوایی دارد .

من همانطور که بخودت هم شفاهی گفته بودم و در این جا هم مکتوبش می کنم که هم خودت بخوانی و هم بقیه دوستان عزیزم ، نیت خاصی در نوشتن آن دیالوگ نداشتم . فقط این بود که احساس می کنم بد نیست بخشی از پستها را هم اختصاص بدهم به شیرین زبانیهای این دوره از سن بنیامین که عزیز هردوی ماست و بیشتر دست پرورده توست تا من .

اما شاید هم باید سهمی از این خبط را به این وام دهی که من مرد هستم ، جسماً و روحاً، و هنوزهم که هنوز است از بسیاری از پیچیدگیهای روح زن ناآگاه ، هنوز هم . چیزی که برای من ساده و سرراست است شاید برای تو  دارای انحناها و پیچیدگی های خاص باشد که من هنوز نتوانسته ام از پس آن انحنا به دنیا بنگرم .

و این را همیشه ، همیشه ی همیشه ، مطمئن باش هرگز پیش نخواهد آمد که دانسته تو را بیازارم یا به خشم آورم. هرگز پیش نخواهد آمد.

 ....

کامنت برگزیده

ساراگفته : باران خانوم خیلی زیبا می نویسند. و کسی با این شیوایی قلم، حتما حساس تر هم هست.

زنها و مردها اگر اینقدر متفاوت نبودند، زندگیشون در کنار هم معنایی که الان توی نوشته های شما دو نفر هست رو نداشت. اگر شما و باران خانوم هر دوتون، زیبایی یا غم یا ... هر چیزی رو یکسان و یک شکل ببینید، شاید جذابیت لحظه ها کم بشه.

وقتی مکالمه شما و بنیامین رو می خوندم، به خودم گفتم چقدر تعاریف و جوابهای ما برای بچه ها باید با ریزه کاری همراه باشه که خدای نکرده، برداشتشون چیزی نباشه که در واقعیت و در قلب ما نبوده. و تصورم این بود اون دیالوگ برای این در وبلاگ نوشته شده که "این نکته" رو یادآوری کنه. ولی خب دیدم واکنشهای زیادی رو از طرف خواننده ها در پی داشت.

 پیوست (اضافه شده در سه شنبه ) : باران که کامنتهای شما رو خوند براتون مطلبی نوشت که این جا می آورمش

هم اندیشان من سلام
من بارانم .همسررگباری که گاه قطره های پرشتاب متنهایش تنم رابه لرزه درمیاره و
هم آوایی اش بادردمندان درد را,به مرز استخوانم میرسانه وگاه لطافت قلمش مرا به مانند دخترکی کناربرکه زندگی به هیاهو وا میداره
قبل ازهرچیز ازاینکه برمن منت گذاشتیدو ارج نهادید برکاغذی که سیاه شده بود درلحظه های پریشانی ممنونم.راستش درکناراون دلم خواست دلتنگی هایی که مرا
براین باور داشت که این گونه بنویسم رابه همه نگینان این وبلاگ بازگو کنم.
1-کودکان فرشتگان الهه واری هستند که دنیا راباسیرت دل می نگرنند وچه بسا گاه
استناج های کودکانه شان که دران غیر از عشق .پاکی و صداقت چیزی نیست مارا به فصل تنیدن پیله های خودباورانه نزدیک کند.
2-انسان هادرزندگی نقشهایی روباکارگردانی خودشان ایفا میکنند نقش همسر.
نقش پدر.مادراما گاهی فرد اونقدر در یه نقش فرو میره که دیگه جداشدن ازاون نقش حتی برای لحظه ای عذابی است بر ترک وابستگی های تنیده شده دراون نقش واون جاست که نگاه کسانی که اون رو در داشتن این نقش یاری کرده اند اون رو گاه خوشحال وگاه دل ازرده میکنه.این نگاه تماشاچی نیست که اونرو به وجد یا غم میاره اون قضاوت همراهانت است نسبت به باورهای تو از این نقش
3-درچارچوب مقدس خانواده زن ومرد حکم بادبانهای کشتی رادارندمهم نیست که تواین کشتی سکان به دست کی باشه مهم اینه که سرنشینان کشتی همیشه سعی کنند دراقیانوس پرتلاطم زندگی دست تو دست هم باشند.شاید تلخی کودکانه که در نگاه بنیامین بود مرا برای همه باورهایی که درهدایت کشتی داشتم غمزده کرد.
شاید من هیچ گاه درطلب سرمشق کردن مشقهای زندگی دیگران نبوده ام شاید من درطلب برابری چشمها برای شنیدنها .گوشها برای دیدنها ودلها برای لمسیدن
بوده ام که اگراین طور بود کلمه ای به نام برابری خریدار و فروشنده ای نداشت
که این باورمن دربرابری است .و درنهایت من هم مانند شما برانم که خانواده
قویترین بنیاد اجتماعی است ولی مطمئن باشیدگاهی گردباد جامعه می تونه پایه های استوار اعتقادات را بلرزانه ممکن پررنگی حضور پدرومادراین پایه هارو نریزانه ولی میتون اونها روتامرزخمودگی خم کنه.واین نگاه زنی است که مادربودن را لمس کرده

 

+ نوشته شده در  یکشنبه شانزدهم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  15 نظر


مچ گیری غافلگیرانه

 

تو این روزای اول ماه رمضون خیلی ها از هم می پرسن فلانی روزه ای؟ روزه نیستی؟ به توچه آخه که یکی دیگه روزه هست یا نیست؟ بازجویی می کنی؟ جالبه که اونهایی هم که نیستن خودشون رو مجرم می دونن و سعی می کنن یه دلیلی برای روزه نبودنشون بیارن که نکنه طرف مقابل یه جور بدی راجع بهشون فکر کنه . این اتفاقی بود که پریروز که تو جلسه ای بودم افتاد و یادآورییم کرد که چه ملت دو رو و مزوری هستیم و من رو یاد یه خاطره بامزه از چند سال قبل تو همین اواخر مرداد انداخت.

بنیامین 1ساله شده بود و باران و من تصمیم گرفتیم که یه سفری بریم چون تو 1سال قبلش به خاطر بچه هیچ جایی نرفته بودیم و حتی پامون رو از تهران هم بیرون نذاشته بودیم . یه مقدار این ور اون ور کردیم و تصمیم گرفتیم با آشا و شوهرش بریم ترکیه ،کوش آداسی . جاتون خالی واقعا سفر خوب و فرحبخشی بود و خاطره آرامش بخش ازش زیاد دارم ولی اینی که می خوام بگم مربوط می شه به پارک آبی اونجا به نام آدالند .

این پارک این قده شادی و سرگرمی داشت که صبح ما رفتیم توش تا غروب که درب پارک رو می خواستن ببندن و ما بیایم بیرون اصلا نفهمیدیم چه جور به ما گذشت از بس خوش و عالی بود . یکی از قسمتهای جالب این پارک که کلی هم طرفدار داشت جایی بود به اسم "رقص باران" که از کف زمین آب فواره می زد و روبروش یه سن بود و و موزیکهای شاد و مفرحی پخش می شد و ملت هم می اومدند روی اون فواره ها و بزن و برقص و ...و از بالا و پایین هم تو اون گرمای 40درجه  بهشون آب می پاشید ( یه جورایی مثل همین پارک آب و آتش خودمون تو تهران!) روی سن هم خواننده بود و حرکات موزون و از این جور چیزها . جمعیت قابل توجهی اونجا بودن .

یه دفعه دیدیم آشا بدو بدو اومد پیش ما که وای آبروم رفت! گفتیم : «چی شده ؟»  گفت:«داشتم منم اون وسط برای خودم می رقصیدم که یکی از خانمهای همکارم رو دیدم که اون هم داشت با بیکینی اون وسط بپر بپر می کرد و شلنگ تخته می انداخت . هم زمان اون هم منو که مثل خودش پوشیده بودم دید و جفتمون وا رفتیم و من در رفتم اومدم این ور نمی دونم اون کجا در رفت؟»

اون موقع آشا به عنوان کارشناس تو یه شرکت دولتی بزرگ مشغول کار بود . ما همه خندیدیم و گفتیم: « خب عیبی نداره هر دوتون هم رو دیدین» آشا گفت:« ولی فکر کنم برای اون بنده خدا بدتر شد.» گفتیم : «چرا؟ »گفت: « آخه دختره ، رئیس دفتر حراست اداره مونه!» ما گفتیم:« نه!» گفت:« آره . تازه از این هام هست که چادر بلند و مقنعه چونه دار و اینها می پوشه و معروفه به گیر دادن به پرسنل!!!»


+ نوشته شده در  شنبه پانزدهم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  6 نظر


روزه گیر قطبی

 

اگه فکر میکنین که روزه گرفتن 16ساعته خیلی زیاده باید بهتون بگم که "وسام عزاقیر" لبنانی ساکن قطب  شمال این جوری فکر نمی کنه چون اون الان داره با 21 ساعت روزه گرفتن، طولانی ترین روزه جهان رو می گیره! اون از 2 صبح که سحری می خوره تا 11 شب که موقع افطارشه چیزی نمی تونه بخوره و باید روزه باشه! اون جا فاصله زمانی بین نماز عشاء و نماز صبح تنها نیم ساعته .

این آقا که اونجا یه رستوران راه اندازی کرده و فلافل و شاورما می فروشه ،از شغل و فروش خود به شدت راضی است و می گه: «مردم این منطقه استقبال زیادی از غذاهای من می کنن زیرا تنها رستورانی هستم که این نوع غذاها را می فروشم». همچنین اون تنها مسلمونیه که در اون منطقه زندگی می کنه.  
(لینک خبر اصلی )

این خبر جالب منو به این فکر فرو برد که آیا اگه اسلام به جای منطقه خاورمیانه در منطقه اسکاندیناوی نازل می شد آیا همینی بود که الان هست !؟ شما چی فکر می کنین ؟

 ....

کامنت برگزیده

232 گفته : اگر اسلام در اسکاندیناوی ظهور می کرد احتمالا الآن نژاد ما با وایکینگ ها قاطی شده بود و همه ما مو زرد و چشم آبی بودیم!

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه سیزدهم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  12 نظر


نبرد با خرچنگ ها

 

فرق آدمهایی که فقط حرف می زنن با آدمهایی که عمل می کنن چیه؟ فرق آدمایی که می شینن یه کنار با آدمایی که وارد گود می شن چیه؟ فرق آدمایی که فقط غر می زنن با آدمایی که راهکار نشون می دن چیه؟

خانوم "سعیده قدس" نویسنده "کیمیا خاتون" رو که یادتونه؟ روز دوشنبه درباره کتابش نوشته بودم . اون روز دیده بودم اسمش برام آشناست ها . اما توجه نکرده بودم. امروز ناگهان متوجه شدم که ای بابا ، قربون حواس جمع! این خانوم سعیده قدس همون بنیان گذار موسسه حمایت از کودکان سرطانی محکه که قلکشون سالهاست تو محل کارمه و  چند سال قبل هم روزنامه‌ی "وال استریت ژورنال" اسم خانوم قدس رو در فهرست ۵۰ زن برتر جهان اون سال این روزنامه، قرار داده بود که .

این ماجرای سعیده خانوم قدس از وقتی شروع می شه که دختر ۲ساله اش سرطان می گیره و خوشبختانه به تدریج و با معالجات صورت گرفته خوب می شه . بیشتر افراد این موقع که می رسن چی کار می کنن؟ سعی می کنن گرفتاری های قبلی رو از یاد ببرن و به زندگی عادی خودشون برگردن و هیچ چیزی رو که نشون از اون گذشته تلخ باشه رو نگه نمی دارن .

ولی ایشون چی کار کرد؟ راهی رو می ره برخلاف اکثریت مردم عادی . سعی می کنه که از تجربیات و گرفتاریهای اون موقع خودش درس بگیره و نذاره از یادش بره که معالجه یک کودک سرطانی چه هزینه و گرفتاری هایی داره و چقدر اون موقع خودش دلش می خواست کسی بود که بهش تو اون زمینه کمک می کرد . پس تلاش می کنه که این گرفتاری و هزینه رو برای بقیه گرفتارهای این عرصه ، با تشکل و نهاد و با کمک چند آدم خیر و نیکوکار کم رنگ کنه و قدم تو راهی سخت و پر مانع می ذاره و از زیرزمین آپارتمانی شروع می کنند. این اتفاقا مال سال 70 بود .

این طوریه که در تمام طول این 20سال گذشته "محک" به عنوان یک نهاد غیردولتی، تونسته نظر مردم  رو جلب کنه و فی المثل بیمارستان فوق تخصصی ای در دارآباد تهران راه اندازی کنه در حال حاضر هم در حدود ۵۰۰۰ کودک سرطانی را تحت پوشش خود قرار داده و این ممکن نبوده مگر با تلاش و پشتکار و از خودگذشتگی سعیده خانوم قدس و جمعی دیگه از هموطنهای من و شما .

 پیوست : اگه دلتون خواسته یه جورایی به محک کمک کنین و راهش رو نمی دونین روی این لینک  کلیک کنین . شما رو به وبسایت محک هدایت می کنه و می تونین اطلاعات خوبی در باره اشون پیدا کنین. خود خانم قدس هم وبسایت جداگانه ای به زبان انگلیسی داره که اگه روی این لینک کلیک کنین می تونین اطلاعات جامعتری درباه ایشون پیدا کنین .

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه دوازدهم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  14 نظر


غیرتی ها

 

وقتی سوار مترو می شم ، اصلا نمی تونم طرز فکر مردهای متاهلی رو بفهمم...

که متعصب اند و غیرتی و با نگرانی و خشم به هر جنس ذکور دیگه ای خیره می شن که نکنه الان به زن من نگاه کنه یا گوشه کیفش بگیره به گوشه مانتوی زن من...   

و اون وقت به جای این که زنش رو بفرستن واگن خانمها ...

ورشون می دارن میارن تو واگن شلوغ شلوغ مردونه و مجبورن دوتایی یه گوشه به زور وایستن!!!

....

کامنت برگزیده

گلی گفته : راستش بر خلاف دوستان که غیرت رو چتر حمایت ، نشانه علاقه و یا عرض اندام آقایون به همدیگه می دونن ، من غیرت از این نوعش رو فقط کم پنداشتن عقل و قوه تشخیص خانم می دونم . این جور مردا فکر میکنند زنشون نمی تونه از پس خودش بربیاد و خودشون باید گارد بگیرن . خیلی زشته مخصوصاً وقتی به نوع پوشش پارتنرشون گیر میدن دیگه زشت تر هم میشه . تعجب می کنم از بعضی از خانمها که از به هیچ انگاشته شدن ، لذت هم می برند ! 

 

+ نوشته شده در  سه شنبه یازدهم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  12 نظر


کیمیای رومی

 

اولا ورود به ماه رمضان را خدمت تمام روزه گیر ها و روزه خورهای عزیز تبریک عرض می کنم و برایتان آرزو دارم که بتوانید از برکات روحانی و معنوی این ماه بهره مناسب و مطلوبی ببرید و روزه گیرها هم به روزه خورها کم گیر بدهند و بیشتر از نخوردن حواسشان به در پوستین دیگر خلائق نیافتادن باشد شاید کمی آدم تر گردند .

و اما بعد ... دیروز که با بنیامین سری به شهر کتاب زده بودیم تا برای خودش کتابی انتخاب کند و برایش بخرم ،خودم هم گشتی زدم و در قفسه ها چشمم به کتابی افتاد با عنوان "کیمیا خاتون" و فونت ریزتری در زیر عنوان ،چاپ بیست و چندم . درجا یاد خبری افتادم از چند ماه قبل که داریوش مهرجویی قصد دارد تا این کتاب را با بازی گلشیفته و چند بازیگر مشهور بین المللی به زبان انگلیسی بسازد و یاد فیلم کوتاهی دراین باره که در فیس بوک دیده بودم و مهرجویی،گلشیفته و سعیده قدس نویسنده رمان درباره فیلم آینده صحبتهایی کرده بودند... و یادم افتادکه موضوع این رمان را به طور مختصر در "پله پله تا ملاقات با خدا" زرین کوب خوانده بودم .

 

کتاب را برداشتم و تا آخرشب خواندنش را تمام کردم . داستانی جذاب و گیرا که با نثری فاخر نوشته شده و من خواننده را چنان با کیمیا خاتون نزدیک کرد که جایی خواندن را ناگهان ترک کردم تا بیش از این بر شمس و بیش از او بر مولانا خشم نگیرم!

سعیده قدس با هنرمندی داستان زندگی کیمیا خاتون که دختر همسر دوم مولانا است و شمس دل به وی بسته و خواستار ازدواج با او می شود را بیان کرده است . مولانا هم مثل تمام مردان معمولی آن عصر عمل کرده و دختر 17ساله را که عاشق پسر دوم مولاناست به اجبار به پیرمرد 60ساله می دهد. ازدواجی که سه ماه بیشتر دوام ندارد. شمس تبریزی پیر نسبت به زن جوان و زیبارویش حسود است و گاهی بدبین. در پایان داستان، کیمیا خاتون بر اثر کتک هایی که از شمس خورده است، به حالت اغماء می افتد و ...

وقتی رمان را تمام کردم و اندکی از فضای احساسی به وجود آمده فاصله گرفتم دیدم که نباید خرده گرفت بر مولانا و شمس که آنها انسانهای دوره خویشتن بودند و هرچه پاک و افلاکی ، بالاخره  باز انسان بودند و در زمانه دیگری می زیسته اند و نباید با عینک امروز بر خوادث دیروز نگریست و قضاوت کرد .

اما هنر سعیده قدس این بود که کیمیا ،این شخصیت مهجور را از زیر ، تشعشع  مولوی و شمس به ما نشان بدهد و ما را به اندرونی مولانا ببرد و با بخشی دیگر از شخصیت او آشنا کند . اگر هنوز این کتاب را نخوانده اید پیشنهاد می کنم که حتما بخوانید .

پیوست ۱: برای دیدن فیلم مصاحبه مهرجویی و گلشیفته در باره پروژه کیمیای رومی این جا را کلیک کنید و برای اطلاعات بیشتر در این باره روی این جا .

پیوست ۲: برای خواندن دو نقد دیگر از کتاب روی این جا  و این جا ، کلیک کنید .

....

کامنت برگزیده

 الی گفته : من به دلیل شغلم حدود چهارسال با مثنوی و مولانا درگیر بودم ... بعد در خلال کار حکایتهای جالبی میخوندم...این کتاب هم خیلی خوب و دوست داشتنیه...من دوستش داشتم هرچند این خیالی بودن حکایتها از شمس و مولوی و حتی سعدی که داشتم باز روش کار میکردم گاهی دیو میسازن گاهی فرشته...ولی خوب حس خوبی داره خوندنشون.

 

+ نوشته شده در  دوشنبه دهم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  9 نظر


نکته!

 

بنیامین : پدر؟

من : بله؟

بنیامین :خدمتکار یعنی چی؟

من : یعنی کسی که میاد توی خونه ها . خونه رو تمیز می کنه ،ظرفها رو می شوره ، لباسها رو میشوره . از این جور کارا دیگه .

بنیامین :پس مامان باران خدمتکار ماست .

من : بله؟!!!

....

کامنت برگزیده

کتایون  گفته : تقصیر شماست که توضیح نصفه کاره میدین!باید میگفتین که ساعت کار مشخص داره،ازش پذیرایی هم میشه، دستمزد هم میگیره،زبونش هم درازه!اونوقت عمرا با مامانش اشتباه می گرفت.

 

+ نوشته شده در  یکشنبه نهم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  14 نظر


ملاقات با خرده خانوم

 

ساعت ده صبح- طبق آخرین قراری که با همسر محترمه موسوم به باران خانوم داشتیم وتصمیم گرفته ایم که بلیطی تهیه کنیم و به تاتری برویم ، برنامه های سالنهای تاتر را چک می کنم . به نظرم میرسد که تاتر خرده خانوم به کارگردانی کیومرث پوراحمد به وقت و موقعیت ما می خورد.

ده و بیست دقیقه صبح – قبل از این که بلیط بگیرم . آشا به من زنگ می زند واز من می خواهد که برای او وشوهرش هم بلیط بگیرم که چهارتایی برویم تاتر . لازم به ذکر است که قرار است بنیامین را بدهیم دست مادربزرگش تا بتوانیم برای اولین بار در 6سال اخیر به تاتری برویم .

یازده صبح – خیلی آن لاین و بی دردسر از پشت میز کارم بلیط می خرم و فی المجلس 80هزارتومان پول سیاه از حسابم کم میشود و به حساب گیشه تاتر واریز می شود . عصر اینترنت است دیگر . کمی برای گرانی بلیط دلخورم ولی خب لابد تاتر همین است . بالاخره 6سال است که نرفتیم تاتر .

دو بعد از ظهر – روی تخت فیزیوتراپی دراز کشیده ام و دقیقه ای چندین شوک به زانوهایم وارد می شود .هوای بیرون ناجوانمردانه گرم و هوای داخل بسیار مطبوع است . نفر بغلی تخت من که رسما خوابیده و خرناس مبسوطی می کشد .

چهارو نیم بعد از ظهر – به باران زنگ می زنم و می گویم که من دیگر خانه نمی آیم و خودش با آشا و شوهرش بیاید تاتر خانه هنرمندان ایرانشهر و من هم خودم را از سر کار برسانم آنجا . قبول می کند .

هفت بعد از ظهر – همه همکاران رفته اند سر زندگی خودشان و من تنها مانده ام . برای رفع بیکاری کمی مدل اتاق و میز کارم را عوض می کنم . بیش از حد طول میکشد . حکایت بناست که نوک کلنگش به بنایی نباید گیرکند .

هفت و پنجاه دقیقه عصر – برای این که دیر نرسم ناچار ،سوار یکی از این پیک موتوریهای گذری می شوم . بنده خدا مال شهر دیگری است و آدرس را نمی داند . به دوهزار تومان راضی می شود که مرا از ترافیک رد کند و به موقع برساند .وقتی می رسیم خودم به او سه هزار تومان میدهم . وجدان درد گرفته بودم .

هشت و ده دقیقه شب – به گیشه اسمم را می گویم و چهار بلیط را در یک پاکت خوشگل به من می دهند .جنس بلیطها هم از کاغذمرغوب است .

هشت و سی و پنج دقیقه شب – هنوز باران ، آشا و شوهرش نیامده اند .گشتی در پارک می زنم تا ببینم چه خبر است و چه می کنند جماعت هنردوست و هنرپرور ؟ پارک خوبی است که تا به حال نشده بود که اینجا قدم بزنم . محیط شاد، جوانانه و هنردوستانه ای دارد . بیشتر تردد کنندگان لباسهای خاص و متفاوت از کوچه و خیابان به تن دارند .

هشت و پنجاه دقیقه شب – آشا و شوهرش ، باران و من در کافه هنرمندان نشسته ایم و آشا سفارش نان پنیر سبزی داده .می آورند و تند تند می خورند . درب تاتر را ساعت 9 می بندند . بلند که می شویم، زن کافه چی برای هر لقمه نان پنیر از ما 3000تومان می گیرد!

نه و ده دقیقه شب – سر جایمان نشسته ایم و تمام صندلی ها پر هستند . دم در کیومرث پوراحمد را با موهای پر و یک دست سفید و دماغ عقابی اش می بینم که نشسته و چیز می نویسد . خوشحال می شوم . یک بار دیگر هم او را از نزدیک دیده ام . تشییع جنازه علی حاتمی بود .

نه و بیست دقیقه شب – بخشهایی از سلطان صاحبقران علی حاتمی نمایش داده می شود و بازی جمشید مشایخی در نقش ناصرالدین شاه و پرویز فنی زاده در نقش ملیجک . کلی خوش خوشانم می شود . فیلم با قتل ناصرالدین شاه در حرم عبدالعظیم قطع می شود .

نه و سی و پنج دقیقه شب – هنرپیشه ها می آیند و می روند . منتظرم که داستان اصلی شروع شود . گلاب آدینه در نقش دده خانوم واقعا بامزه است .

ده شب – نمایش تخت حوضی است . زمان شب قتل ناصرالدین شاه . خرده خانوم صیغه دست نخورده ناصرالدین شاه بوده و حالا انداختنش از کاخ بیرون . دده خانوم را هم که کلفت بوده همین طور . جفتشان میروند خانه یک صاحب منصب مغضوب پیر برای کارکردن . ملیجک خاطرخواه خرده بوده و دنبالشان می آید تا منزل صاحب منصب قدیم . خرده خانم و میرزا بنویس صاحب منصب عاشق هم می شوند و ....

ده و بیست دقیقه شب – حوصله ام سر رفته . داستان بیش از حد کشدار شده . شوهر آشا راحت برای خودش گرفته خوابیده . باران هم که چشمش تزئینات قاجاری صحنه را گرفته به من نشان می دهد و برای سالن پذیرایی خودمان پیشنهاد می کند.

ده و بیست و نه دقیقه شب - فضا بیش ازحد جدی است که بتواند خنده ای از تماشاچی بگیرد مگر جایی که سعی شده شوخی نرم بالای ۱۸بکنند . آن موقع ملت پقی می زنند زیر خنده و شوهر آشا را از خواب می پرانند . بنده خدا بنظر خسته می آید .

ده و پنجاه دقیقه شب – بالاخره تاتر تمام می شود و ملت بلند می شوند به دست زدن . من هم خواه ناخواه بلند می شوم و دست می زنم ولی نه چندان با اشتیاق . توقعم بالاتر بود . کیومرث پوراحمد جلوی سن می آید و هنرپیشه ها را با دست نشان می دهد .گلاب آدینه که به روی صحنه می آید دست زدنها دو چندان می شود و سوت هم اضافه . خوشحال هستم که تمام شده .درست است که هنرپیشه ها بازی های خوبی ارائه کردند اما ظرفیت این داستان به نظرم حداکثر 60دقیقه بود نه 100دقیقه .

یازده و پانزده دقیقه شب - موقع خروج داوود رشیدی کارگردان نمایش آقای اشمیت کیه را که در سالن بغلی اجرا شده بود را می بینیم . ماشاالله هزار ماشاالله  اصلا به آدمهای ۸۰ساله نمی خورد. شاید دفعه بعد به دیدن تاتر او برویم . نمایشنامه های خارجی استخوان دار ترند .

یازده و بیست دقیقه شب - آشا پیشنهاد می کند قبل از رفتن به خانه هایمان کمی در پارک بنشینیم . من و شوهر آشا خودمان را به نشنیدن می زنیم . فردا باید صبح زود بلندشویم . از آنها خداحافظی می کنیم .

 ...

کامنت برگزیده

ارکیده  گفته : نفری 20 هزار تومن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چه خبره آخه؟؟؟؟؟ احتمالا برای پول بلیط بوده که اینقدر کش دادند که صدای کسی در نیاد بابت پول بلیط!!!!! ما یه نفر رو داریم که برامون سرچ می کنه و کاراهای خوب رو حتی میره تو صف می ایسته و بلیط می گیره و هرچند با کارت دانشجویی نصف قیمت برای خودش می افته ولی با ما سر شکنش می کنه و ... ولی واقعا فکر نمی کنم این چند وقته 20 تومن پول بلیط داده باشم!!!!!!! حتی کار مهرجویی رو!!!!!!!!!!!!

 

+ نوشته شده در  شنبه هشتم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  6 نظر



باهوش ها

 

مطلب دیگری که به نظرم رسید اگر اطلاع داشته باشید خوب است این است که اگر نوشته روز یکشنبه را که در باره بابک بختیاری بود خوانده باشید متوجه شده اید که در سطری از آن به IQ  او اشاره ای کردم. بهره هوشی مطلبی است قابل توجه . می خواستم امروز بگویم تا یادآوری کنم که این امر عجیب و غریبی نیست که یک نفر با آی کیو بالا بتواند به درآمد بالایی هم دست پیدا کند . اشتباه بسیار مصطلحی در بین بسیاری از ما ایرانیان شایع است که گمان می بریم ما در هوش و استعداد سرآمد ملل عالمیم و شاهدش را هم برندگان المپیادهای دانش آموزی و چندتن از مشاهیر ایرانی الاصل در عالم پزشکی و علوم فضا می آوریم و ... و این که چرا با این همه نبوغ چرا نتوانسته ایم به مکان در خور خود در این جهان دست یابیم فقط تقصیر چندین نفر دیگر است و کذا .

اما باید بگویم که زهی خیال باطل هموطنان باهوش من! در تحقیقات نسبتا خوبی که بوسیله دو دانشمند اروپایی انجام شده ،ارتباط مستقیمی بین هوش و درآمد ملی ملتها یافته اند که رتبه IQ  ایرانیان در بین 184کشور مورد مطالعه ، 94است یعنی ما در کره زمین ملتی هستیم با هوش کاملا متوسط ! جالب است که بدانید ملت اکثر کشورهای مطرح دنیا بهره هوشی بالاتری نسبت به ما دارند . کلیه کشورهای شرق آسیا ، کلیه کشورهای اروپایی ، آمریکا و کانادا ، روسها و اقمارشان ، ترکیه و عراق ، .... بهره هوشی بالاتری از ما دارند.

بله این گونه است متاسفانه و فعلا هم کاری جز پذیرش این واقعیت عریان نمی شود کرد .اگر هم حرف مرا قبول ندارید برای تعمیق در این مطلب این سه منبع را مطالعه کنید : 1- هوش ایرانی ها رو به کاهش است ،  2- ارتباط درآمدملی با هوش ، ۳-آی کیو و نابرابری جهانی (همراه با جداول و نمودارهای بسیار خوب)

ممکن است شما خواننده عزیز و گرامی اتفاقا آدمی باهوش با IQ بسیار بالایی باشی و این آمارها را قبول نکنی ولی باید توجه کنی که این میانگین بهره هوشیست که بین تو و هم وطنانت .نکته تاسف باری که در این مطالعه به چشم می خورد این است که درآمد پایین به صورت فزاینده ای باعث نقصان هوش و نقصان هوش نیز باعث در آمد پایین می شود و این سیکل معیوب کماکان ادامه دارد .

اما خبر خوب هم این است که قرار نیست این حرکت مداوم به سوی پرتگاه ادامه یابد اگر من و شما ( بله همین خود شما که داری این چند خط رو می خوانی) از نظر دور نداریم که می شود هوش را مانند هر چیز انسانی دیگری پرورش داد و نسل به نسل بالاترش برد . مثلا می توانیم به تفاوت جثه نسل امروز با نسل دیروز اشاره کرد که در اثرتغذیه مناسبت تر ایجاد شده و همین را تعمیم دهید و مهمتر این که برای اداره زندگی و رشد اجتماعی این فقط IQ نیست که موثر است بلکه عامل دیگری نیز دخالت حتی بیشتری دارد به نام EQ یا هوش هیجانی که کاملا قابل یادگیری و تربیتی است و پیشنهاد می کنم این مقاله  را درباره آن بخوانید. 

پس فعلا و دست به نقد برای تقویت روحیه همه بلند و یکصدا بگوییم که هنر نزد ایرانیان است و بس!

....

کامنت برگزیده

ستاره  گفته : خوب هنر با آی کیو فرق می‌کنه اما خدایی ایرانی هنرمنده... ولی من که خیلی با هوشم... احتما اون رتبه رو هم به خاطره امسال من ایرانیا کسب کردند... اما اگر یه آمار در رابطه با اعتماد به نفس بگیرند ایرانیا اول می‌شن!!

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه پنجم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  2 نظر


همیشه شادان

 

چه بسا که از چیزی اکراه داشته باشید، ولی خیر شما در آن است و یا چیزی را دوست دارید که شر شما در آن است  .خداوند می داند و شما نمی دانید!

                                                                             بخشی از سوره بقره

این همون چیزیه که معتقدین به توحید بهش میگن توکل کردن . یعنی این که اگه تلاشت رو کردی و به نتیجه دلخواهت نرسیدی زانوی غم بغل نگیر و غصه زیاد نخور . اگه معتقد به آفریدگار یکتا باشی خواهی فهمید که در این کار خیری بوده که بهش نرسیدی . بارها شده من خودم کاری رو نتونستم انجام بدم ولی مدتی که گذشته بود فهمیدم نه بابا چه خوب شد نتونستم .

ارکیده عزیز تو کامنت پست قبلی برام نوشته که : بعضی وقت ها بی دست وپابودن ها به گفته خودتون یکی از موهبتهای خداست که به همه بندگانش این لطف رو نمی کنه پس قدرشوبدونید. درهای بهتری که باعث موفقیت بیشتر می شوند همون دریه که چشم بقیه بهش نخورده و...

دیدم راست میگه واقعا چه بسا این نعمتیه که نصیب من شده که نتونم از اون راهها پول در بیارم و تلنگری بهشه بهم تا بتونم فکرم رو بیشتر به کاربندازم . این چیزیه که نشونم می ده که این موضوع نمی تونه بی حکمت باشه . یادمه چند ماه قبل تو صف بلند پمپ بنزینی ایستاده بودم و ماشین ها متر به متر جلو می رفتند تا به پمپ بنزین برسند . تو یکی از این وقفه ها که بین ماشین من با ماشین جلوییم فاصله افتاده بود ، یک فولکس واگن از بین راه رسید و خودش رو بین من و  جلویی جا کرد . هم حوصله دعوا نداشتم و هم این که دیدم تو اون ماشین 5نفر پسر با قیافه شر نشستن و سرشون درد می کنه برای دعوا . چیزی نگفتم . اونا جلوتر از من بنزینشون رو زدن و رفتن . اما هنوز از پمپ ینزین درست وارد خیابون نشده بودن که یه کامیون محکم زد به جلوی ماشین اینا و یه نیم دور چرخوندشون و جلوی ماشینشون رو درب و داغون کرد .

اگه اینا با قلدری جلوی من نپیچیده بودن احتمالا کامیونه به من زده بود!! این همون اکراه من از عمل انجام شده بود ولی خیر من در اون قرار داشت  .

پیوست : دوستایی که ترجمه قرآن را خواسته بودند می تونن سوره یوسف رو از این جا دانلود کنند . نظرتون رو اگه در باره اش بدونم واقعا خوشحال میشم .

....

کامنت برگزیده

وحید گفته : .فقط باز باید مواظب باشیم تا تنبلی خودمون رو با این مسایل قاطی نکنیم.باید حواسنمون به مرز باشه. درضمن طبق قانون جهان های موازی،شما اگر پیاده می شدی و دعوا می کردی،ممکن بود خیلی چیزها عوض بشه.نه اونا تصادف بکنن و نه شما.هیچ وقت نمیشه گفت چی میشه.ممکن بود اصلا شماها کلی در گیر بشین و اونجا اونقدر وقت بگذره که کامیونه هم بیاد رد بشه و بره. با جهان های موازی که اشنایی داری؟

  

+ نوشته شده در  سه شنبه چهارم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  10 نظر


افکار جدید

 

شغل من طوریه که برای موفقیت دراون باید خیلی قالتاق باشی وهفت خط تا بتونی به مشتری ها دروغهای غلاظ و شداد بگی ...، جنس تقلبی بخری و به اسم جنس اصل بدی دست خلق الله ...، جنس دزدی هم به پستت خورد رد نکنی و با مال فروش کنار بیایی...،  زیر پای همکارت رو با روشهای ناجوانمردانه خالی کنی که با مخ بیاد زمین...، دم مامور خرید رو بسیار مرغوب ببینی و جنس 1000تومنی رو فاکتور کنی 2500تومن و ... با شرکتها و اداره جات مصرف کننده شدیدا زد و بند کنی و براشون فاکتورهای سوری بزنی و حق الزحمه ات رو بگیری و ...از همین قسم کارهای خوب و پسندیده دیگه .

این جوریه که شما می شی یه بیزنیس من موفق و کارکشته و پولدار که خرت همه جا میره و چن وقت بعد هم همه هم صنفی هاتون به سرتون قسم می خورن و می گن فلانی دیگه به اسب شاه می گه یابو .

و چون من آدم بی دست و پایی هستم و هیچکدوم از این کارهای نون و آب دار رو بلد نیستم انجام بدم ، به نظر خودم در شغلم چندان موفق نیستم و بعد از 15سال کار کردن ، یه آدم معمولیم تو این صنف ، در حالی که کسایی که درست با من یا بعد ازمن اومدن سرکار ، همشون الان مال و منال خوبی به هم زدن .مثلا یکیشون که درست 2ماه بعد ازمن اومده سر کار ، سال قبل یه مغازه خرید به مبلغ یک میلیارد تومن ! اما من هنوز هم که هنوزه باید با یه تلاطم بازار، دست و دلم بلرزه که چی؟ نکنه یه خسارتی بهم بخوره و نتونم از پسش بر بیام و کارد مستقیم بشینه رو استخون !

اما همه اینها مال قبل از دیروزه که سرگذشت بابک بختیاری رو خوندم و نوشتم براتون . یعنی اینو الآن فهمیدم که نمیشه که برای پول در آوردن فقط به اون راههای ناصواب تکیه کرد. پس جای هوش و پشتکارم کجاست؟ چرا دنبال راههای بهتری نگشته ام تا به حال؟ چرا همش فکر می کردم راه پول در آوردن همون پاراگراف اوله ؟ طرز تفکرم صحیح نبوده .وقتی یکی می تونه ده بار شکست بخوره و بلند بشه من چرا نتونم؟

 

+ نوشته شده در  دوشنبه سوم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  10 نظر


بابک غیرمایوس !

 

می خواهم بگویم که علت العلل بدبختی های ما به خود خودمان بر می گردد ، نه به آمریکای جهانخوار ، نه به اسرائیل غاصب ، نه به حکومت ، نه به دولت ، نه به چمی دانم این و آن . فقط و فقط به خودمان بر می گردد . به قول شاعر از ماست که برماست !

دیروز که درباره برند آیس پک نوشتم موقعیتی شد که درباره موسس این شرکت کمی مطالعه کنم . بابک بختیاری 3۳ساله که ایجاد کننده ۱۳۰ فروشگاه در داخل و خارج از ایران (۱۱۸ شعبه در ایران و ۴ شعبه در امارات و ۸ شعبه در کشورهای هندوستان، مالزی، تایلند، سنگاپور، ونزوئلا، سوریه، انگلستان و کویت) است یک خود ساخته واقعی ست .

او وقتی نوجوان بوده جلوی منزلشان بساط پهن می‌کرده و نوشابه و کیک می‌فروخته و بعد از مدتی که در ساختمانی ساکن شده اند که تعداد زیادی خانواده در آن بود،بروشوری چاپ کرده که ساندویچ‌هایی با قیمت مناسب می‌فروشیم. ساندویچ‌های خوشمزه‌ای را در خانه درست می‌کرده  همسایه‌ها زنگ می‌زدند و سفارش می‌دادند. در 19 سالگی با یک پیکان مشغول مسافر کشی می شود از ساعت هفت صبح تا دوازده شب . بعد با یکی از اقوام شریک شد و رستورانی را راه‌اندازی کرد. رستوران موفق نبود . تغییر شغل داد و بوفه مدارس را به عهده گرفت .چندی بعد هم به خرید و فروش مبلمان اداری دست زد و با موفقیت در این رشته تصمیم به ورود به بخش تولید گرفت به همین خاطر کارخانه بزرگی را خرید اما با سرمایه‌گذاری اشتباه به سوددهی نرسید. بعد مرکز میزهای کامپیوتری را به‌صورت شراکتی دایر کرد. کار گرفت اما این دفعه با شریک به اختلاف خورد و باعث شد که حتی سیصد میلیون تومان هم بدهکار شود و کارش بکشد به مراجع قانونی .

و در این مقطع که بود باز هم از فکر برای کسب در آمد دست نکشیده و ایده آیس پک به ذهش رسید .«از دوران کودکی بستنی‌ها را با هم زدن رقیق می‌کردم و با موز یا اسمارتیز هم می‌زدم و می‌خوردم خیلی از این کار لذّت می‌بردم. تصمیم گرفتم این کار را در مقیاس بزرگ عملی کنم. به این فکر افتادم که یک بستنی متفاوت برای مردم عرضه کنم.فکر متفاوت بودن از ذهنم بیرون نمی‌رفت. تصمیم گرفتم بستنی ای بسازم رقیق‌تر، حاوی میوه که با بسته‌بندی کردن آن از طریق نی‌ بشود آن را نوشید. » به طریقی مغازه ای را باز می کند در جایی که یک بستنی فروشی 100متر اینطرف مغازه اش وبستنی فروشی دیگری هم 200متری آنطرف مغازه اش بوده. چونکه آن اطراف جای پارک نبوده بعضی ماشینها که منتظر بودند تا نوبتشان بشود یا برای خوردن بستنی جلوی مغازه ایشون می ایستادند . بابک بختیاری هم از این موقعیت استفاده می کرده و چند تا بستنی رایگان به سرنشینان ماشین ها می داده .بعد از چند وقت طوری میشه که برای خرید بستنی از بختیاری صف ایجاد می شده و می رسد به جایی که اکنون هست .

به نظرتان این آدم نمونه خوبی نیست ؟ او هم مثل ما در همین جایی که عده ای خراب شده می خوانندش زندگی می کند و از خیلی جهات با بسیاری از ما همگنی اجتماعی دارد . به نظر نمی رسد از رانت ویژه ای هم بهره برده باشد . بارها و بارها شکست خورده و بازهم از پا ننشسته و رفته سراغ کار بعدی و بعدی تا بالاخره توانسته به هدف اصلی اش برسد .مثل همین از دست ندادن اسم برندش . گشته و گشته تا توی ناکجا آباد این کلمات رو پیدا کرده .به نظر من بیشترین چیزی که در این سرگذشت نمود دارد نه شرح یک موفقیت خیره کننده بلکه شرح مایوس نشدن است از شکستهای پیاپی .

این یعنی بابک بختیاری آدمیه با IQ و پشتکار بالا که تا مانعی در پیش رو دید به نک و نال روی نیاورده و سراغ راه دیگری رفته است  . خداییش چند نفر از ما این گونه عمل می کنیم ؟ در همین محیط  وبلاگی چند درصد وبلاگها هستند که با دید مثبت یه دنیا نگاه کنند و سعی کنند کاری انجام دهند و چند درصد دارند صرفا ناله می کنند و به زمین و زمان بد می گویند؟ به جای هر کار مثبتی سعی می کنیم برای هر ناکامی مقصری پیدا کنیم و بعد نفس آسوده ای بکشیم که وظیفه مان را انجام دادیم شکرالحمدالله !

....

کامنت برگزیده

 مریم گفته : جالبترین چیزی که الان به نظرم رسید اینه که اگه دقت کرده باشی هر کی تو ایران به یه جایی رسیده از زیر صفر شروع کرده .مثل دوتا برادری که ایران خودرو رو به وجود آوردن یا همین جناب بختیاری یا دکتر حسابی و.... یعنی بازم هردودی که هست از همون پایین مایین هاست رگبار جان... دلیلش هم ساده است . تو وقتی اون تهی ،جایی برای سقوط نیست و فقط می تونی به سمت بالا بری . اما کافیه دوتا پله بیای بالا اونوقت واسه اینکه نیفتی همون چیزایی رو که داری سفت تر می چسبی و از ریسک کردن می ترسی . خیلی بالا هم که باشی کلا نیازی به پیشرفت احساس نمی کنی....

 

+ نوشته شده در  یکشنبه دوم مرداد 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  9 نظر


نامگذاری های وطنی

 

احتمال این که تا حالا آیس پک نخورده باشین و ندونین چیه خیلی کمه ولی برای اون خیلی کمه ها بگم که آیس پک نوعی بستنیه معروفه که با موز، اسمارتیز و چند چیز دیگه مخلوط و تو لیوان ریخته میشه و شما می تونین با نی یه جورایی بنوشینش !

چند وقتی متوجه شده بودم که کنار اسم آیس پگ نوشته قورباغه مایوس . این دیگه چه صیغه ایه ؟ شاید خواسته یه جورایی چیزی عنوان کنه که متفاوت به نظر بیاد که دیروز دیدم نخیر داستان چیز دیگه ایه و از جای دیگه موضوع آب میخوره .

این بابک بختیاری ظاهرا همون اسم آیس پک رو اول ثبت کرده که بعد مسئولین محترم اومدن و ارشادش کردن که این اسم فرنگیه و باید عوضش کنی و اسم ایرانی بذاری و این بنده خدا هم گشته و فهمیده که پک تو گویش فلان منطقه یعنی قورباغه و آیس هم جای دیگه ای معنی مایوس میده و این جوری هم زبان فارسی حفظ شده و هم اسم برند این بنده خدا !!

 ....

کامنت برگزیده

سارا  گفته : برخی سواحل شمال، یه موجودات ریزه پیزه داره که اگه پا برهنه توی ساحلی که هی آب دریا میاد و میره، راه برید، این موجودات میان لای انگشتهای پا. خیییییییییلی تقلا میکنند و خیییییییلی هم ازشون میترسم. اسمشون رو گذاشتم: وول وولیا. به نظر خودم خیلی اسم مناسب و پارسی و معنادار و بامسمایی! هستش.آیا عبارت من هم جزو افتخار ملی به حساب میاید؟ (علامت تفکر)
سوال از آقای بختیاری:
اون چیزی که میریم سفارش میدیم، اسمش قورباغه مایوسه یا اونی که میخواد نوش جونش کنه، قورباغه مایوسه؟

تیر 1390

بر خلاف جریان آب

 

امسال که داشت شروع می شد با خودم عهد و پیمان بسته بودم که ناامیدی بسه ، منفی بافی بسه ، گوش کردن اخبار اعصاب خرد کن بسه ، خوندن خبر بد بسه ، معاشرت با غرغروها بسه ، .... و این جوری می خواستم با دوری کردن از چیزای منفی روحیه ام رو بهتر و قوی تر کنم .

خب سال نو شروع شد و ما هم بر سر عهد و پیمان خودمون موندیم . تا آخر فروردین اصلا اخبار رو ندیدم ( نه این وری ها رو ، نه اون وری ها رو ) و نفهمیدم که تو مملکت چه خبره و به جای روزنامه خوندن سعی می کردم یه کتابی یا مجله ای مثل دانستنیها بخونم .

راستش یه جورایی بد نبود و احساس می کردم که کم کمک دارم روحیه بهتری پیدا می کنم . البته یه چیزی بود و اون این بود که با این که فروشمون تو فروردین امسال نسبت به پارسال کم تر هم شده بود به خودم دلخوشکنکی می دادم که عیبی نداره . جخ مردم تازه از سفر اومدن و پیک کار ما هم که همیشه از اردیبهشت شروع میشه تا مرداد و شهریور .

اما... 5 اردیبهشت شد کار راه نیافتاد ، 10 اردیبهشت شد کار راه نیافتاد، 15 اردیبهشت شد کار راه نیافتاد ، 20 اردیبهشت شد کار راه نیافتاد، 25 اردیبهشت شد کار راه نیافتاد ،  30 اردیبهشت شد کار راه نیافتاد! ....

مونده بودیم که این دیگه چه حکایتیه ؟ تو بدترین اوضاع هم که اردیبهشت ماه خوبی بود برای فروش . این جور کسادی واقعا نوبر بود . خرداد شروع شد . 5 خرداد شد بازم کار راه نیافتاد ، 10 خرداد شد کار راه نیافتاد ، 15خرداد شد باز هم کار راه نیافتاد ، 25خرداد هم شد و باز کار راه نیافتاد که نیافتاد . دیگه کم مونده بود براش ( و برای خودم البته ) یه فاتحه ای بخونم.

امروز یه نگاهی به مطالبی که تو این دو ماه داده بودم بیرون ، انداختم . مطالب خوب و سنگین رنگینی بودند به نظر خودم ،  اما توشون انرژی همیشگی من موج نمی زنه . خب چه کنم دیگه ؟ آدم هر چی هم بخواد مثبت باشه وقتی درآمدش کم می شه و هزینه هاش می ره بالا نمی تونه . می تونه ؟

 

یه نوشابه برا خودتون باز کنین بی زحمت !

 

امروز به ذهنم رسید یه چرتکه بندازم ببینم چند درصد ملت ایران این نوشته های منو می خونن !؟

خب 75میلیون ایرانی داریم ، بگیر 5میلیون هم بیرون ایران هستن ، می کنه80میلیون . از اون طرف 70نفر تو گودر منو share  کردن . روزی 70نفرهم میان دروبلاگ رو باز میکنن می خونن . حالا باید این 140رو تقسیم به این 80میلیون بکنم که میشه عدد 0.00000175 یعنی تقریبا از هر 10میلیون ایرانی ،17 نفرشون می خونه من چی نوشتم !

خداییش بده ؟ ضریب نفوذ رو حال نمودید جماعت؟!

پیوست 1: راستش بعد از نوشتن این پستک چون کمی دچار کسر روحیه شدم ،گفتم بذار ببینم که مثلا وبلاگ یه آدم پربازدید که به گفته خودش روزی 8000نفر بازدید کننده داره چه ضریب نفوذی داره. می دونین به این عدد رسیدم: از هر 10میلیون ایرانی فقط 970نفرشون وبلاگش رو می خونن !

پیوست 2: خواننده جان ، شمایی که مطلب ما رو می خونی ، بدون و آگاه باش که ضریب نفوذ اینترنت در ایران فقط حدود 11درصده جمعیته که اکثریت اون 11درصد هم دنبال چیز میزای دیگه ای هستن . شما یه استثنایی عزیزم . قدرخودت رو بدون !

 

دشنه های دوست داشتنی

 

من : باران ،میایی امشب بریم سینما ؟

باران : بریم . چه فیلمی ؟

من : جرم ،خوبه ؟

باران : فیلم خوبی هست ؟

من : گمان نکنم . مثل بقیه فیلمای اخیر کیمیاییه دیگه . شنیدم ضعیفه .

باران (با تعجب) : خب پس چرا میگی بریم فیلمش رو ببینیم ؟

من : برای این که فیلمِ مسعود کیمیاییه !

....

کامنت برگزیده

کتایون  گفته : خیلیامون گرفتار این بیماری هستیم که کارهای فلان کس را ببینیم یا کتابهای بهمان نویسنده را بخونیم.غافل از اینکه با این پافشاری کم کم شاید همون خاطرات خوب را هم خراب کنیم

 


جیب بری ، تو روز روشن؟

 

با بنیامین رفتیم توی سوپر مارکت تا شیر موز بخره . دم در ایستادم و بهش پول دادم تا خودش بره بخره و معاشرتش با مردم غریبه قویتر بشه . 2000تومان بهش دادم .شیرموز 400تومان بود . میره و یه دقیقه بعد یا شیرموز و بقیه پول برمیگرده . پولها رو ازش میگیرم و دوتایی سوار ماشین میشیم .

کمی که رانندگی کردم ازتو آینه می بینم که اوقاتش تلخه و با عصبانیت به من نگاه می کنه و زیر لبی با خودش غرغر هم میکنه. باران هم متوجه میشه و ازش می پرسه که چرا ناراحته ؟

بنیامین با اوقات تلخی میگه : «آقا به من با شیرموز به من پول هم داد ،ولی پدر پولها رو برای خودش برداشت!!»

....

کامنت برگزیده

شیوا گفته : حالا که چنین حسی داره به اش تو جیبی بدید ...خیلی حس خوبی به اش دست می ده موش موشک

 


تیرگان ما

 

هی هی این بنده خدا رفقا چقده باید پاسوز من بشن نمی دونم ؟ ینی اینا تلاششونو می کنن که ما رو از این افسردگی حاد دربیارن ها ، اما خب دست فلک و روزگاره دیگه ، فایده نداره که . چن روز قبل که عصر رفته بود از این زانوم یه عکسی بندازم و ببینم چشه ، یارو رادیولوژیه پرسید :«زانوت درد می کنه اومدی عکس بندازی؟» گفتم: « پس نه اومدم عکس زانومو بندازم ببرم بدم دوست دخترم داشته باشه هر وقت دلش برام تنگ شد نگاش کنه!» ( اینو به تقلید این چیزی که چن روزیه این ور اون رو تو ای میل ها میاد نوشتم، شما جدی نگیرینش !)

ازخدا که پنهون نیست ازشمام نباشه ،مدتیه که زانوهام شدیدا درد می کنه . یعنی راستیاتش از وسطای بهمن ماه که یه آدم ناقلایی از رفقا مارو گول زد و ورداشت برد اسکی تا امروز زانو دردی گرفتم که نگو و نپرس . البته اون بیچاره هم تقصیری خب نداشت فکر کرد ما آدم حسابی هستیم هنوز .مقصر خودم بودم که بعد از 6سال از عمل زانویی که انجام داده بودم و هیچ بار اسکی رفته بودم! پاشدم رفتم یه ورزشی که شدیدترین فشار رو به زانومیاره  و من تازه بعد از این که فرداش زانو درد گرفتم یادم افتاد ای بابا من عملی بودم و بالکل یادم رفته بود.

ای روزگار!

خب برای همین رفته بودم زیارت همون جراحی که منو 6سال قبل عملی کرده بود و جناب ارتوپد مربوطه هم داده بود عکس بگیرم ببینه دوباره پاره شده این رباط یا نه ، که مجتبی که خونده بود رفتم تو مرام برگ و باد و افسردگی و از این جور حرف مرف ها ، زنگیده که کجایی رگبار جون که بیا امروز یه برنامه توپ برات در نظر گرفتم که بریم و یه تنوعی به زندگی بدیم و منم که داشتم شلوارم رو درمیاوردم تا این یارو رادیولوژیه از زانوم عکسی بگیره همین جوری گوشی بین شونه و گوش و دست به شلوار می پرسیدم که چی هست که گفت بله یه برنامه جشن تیرگانی هست که از 7 تا 9 شب تو بام تهران توچال برگزار میشه .

مام دیدیم بد نیست و فرصتیه و جشن غنمیته تو این بی حالی این چن وقت ما و زنگ زدیم و از عیالمون کسب اجازه کردیم واونم گفت برو . بنابراین من و مجتبی جون راهی اونجا شدیم ..این تیرگان رو اینا منسوب می دونستن به آرش کمانگیر و تیری که تو جنگ ایران و توران انداخته بود و قرار بود دستبندی که از چند رنگ مختلف بافته شده بود ساعت 9شب  از بالا کوه پرت کنن پایین .

مام رفتیم و خودمون رو رسوندیم اونجا و دیدیم که نه بابا جمعیت چندانی در کار نیست و شاید خیلی بخوام آوانس بدم 40- 50 نفری بودند که دور هم جمع شده بودن و آخرشم یه شعری خوند یه بابایی که تیربرو باد بیا و بقیه اش رو نفهمیدم و عرضم به حضورتون دیگه جشنی هم در کارنبود ما کلی بور شدیم.

خب همین دیگه این بود جشن تیرگان اون روز ما !!

اما در این جا باید از دوست خوبم مجتبی جان تشکر کنم که زحمت کشید و ما را به اونجا برد و آورد . مام بریم دیگه دنبال کارمان .این چن روز آینده تعطیله و ببینیم که می تونیم یه برنامه مسافرتی چیزی برا خودمون بریزیم یا نه؟

 ...

کامنت برگزیده

سارا   گفته : چقدر غریبه هستند این جشنها. بیشتر مراسم وفات ...برام آشنا هستند. نه فقط واسه من. واسه اغلب مردم همینطوره. حتی اسمهاش. منتظر هستیم که یه روز بیایید و بنویسید زانوتون بهتر و روحتان بالاتر از ابرهای تیره تهران، در پرواز و تمدد اعصابه.

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و دوم تیر 1390


پرتویی از قرآن – دین آسان

 

اگه خواننده این وبلاگ بوده باشین متوجه شدین که من گهگاه آیاتی از قرآن رو تو پستی براتون آورده ام و سعی هم کرده ام که ترجمه آیات فارسی را سلیس و روان کنم .

چرا؟ خب دیگه اینجا باید براتون یه توضیح بدم . در طی ۴سال گذشته یکی از کارهایی که در کنار کارهای روتین دیگرم ،انجام داده ام ترجمه قرآن به زبان فارسی روان و سلیس بوده برای فهم یک نفر فارسی زبان امروزی . این کار شب یلدای پارسال تموم شد ، البته تقریبا . چون هنوز هم ترجمه من نیاز به کمی ویراستاری و پیراستاری داره .

من در این ۴سال که قرآن رو به دقت و کلمه به کلمه خونده ام فهمیده ام که به طورکل خوب کتابیست. مجموعه ای است جالب از بسیاری از معارفی که بشر جهت سعادت دنیوی و اخروی نیاز داره . البته ترجمه های قرآن واقعا جای کار داره تا همون حسی رو که به عرب 14قرن قبل می داده به من وشمای ایرانی هم بده. کاری که تا به حال بسیار ناقص انجام شده .

جدا از این مثل بسیاری از معارف دیگه ، دانستن یک چیزه و عمل به اون دانسته ها چیز دیگه .فرض کنین یه رژیم غذایی عالی دارین که برای تناسب اندامتون نوشته شده اما به زبونی که ازش سر در نمیارین مثل فرانسه یا اسپانیولی . بخونینش ، حتی حفظش کنین ، اما اگه نفهمین چی نوشته ببینیم لاغر میشین ؟ نه آبجی من ، دااش من ، شما 3سال هم بچرخین و همه اش رو حفظ کنین فایده نداره و نه نیم کیلو لاغر می شین و نه چاق.

پس طبیعتا در وهله اول باید بفهمیم که دراین چند ورق چی نوشته شده . اینو می بینم که این کتاب ، فوق العاده در کشور ما مهجور افتاده ، هم از طرف ضد مذهبی ها و  هم از طرف مذهبی های دو آتیشه. تکلیف ضد مذهبی ها که معلوم و اظهرمن الشمسه ، والا این قده از اسلام و خدا پیغمبر برایشان نمایش بدی داده اند که دیگر اسم این چیزها میاد، پا می ذارن به فرار . این از اینا . تکلیف شون روشنه و توقعی ازشون نمیره که بدونن اون تو چی نوشته شده .

اما مذهبی های دو آتیشه چی ؟ اونام مثل همون اَوَلیا! البته از قرآن زیاد استفاده می کنن ها . اما برای سر قبر، رد کردن مسافر از زیرش ، اولین چیزی که می برنش تو خونه نو ، برای قسم خوردن و رو جلدش کوبیدن ، دادن دست عروس داماد تا سر سفره عقد بهش زل بزنن ، ... ( کاربری تو این زمینه زیاد داره خدا رو شکر) . البته یه عده اشون هم به سرعت خیلی زیادی عربیش رو بلغور می کنن و فریضه ای رو به جا می یارن (معنیش مهم نیستا ،مهم ثوابشه)  .

خب برای قبول یا رد یه چیزی آدم عاقل چی کار میکنه ؟ اگه گفتین؟ ....بله درسته در باره اش مطالعه می کنه و خودش می فهمه اون چیز خوب بوده یا بد؟

حالا ، بالا منبر زیاد رفتم . شرمنده . مطلب امروز من از قزآن درباره اینه که برخلاف این که خیلی ها دین اسلام رو ، دین مشکل و عذاب آوری می بینن خود اسلام اینو نمی گه .

 دین آسان 

 اى کسانى که ایمان آورده‏اید ، پروردگارتان در دین اسلام بر شما سنگینی و سختى قرار نداده است .   او را عبادت کنید و کار نیک انجام دهید و فقط به او تمسک جویید . امید است که رستگار شوید.                                 

                                                                                                      بخشی از سوره حج

 

در ضمن به یاد مرحوم طالقانی، اسم این سلسه پستها هم ، پرتویی از قرآن شده . جماعت ، رخصت !

...

کامنت برگزیده:

مگنولیا گفته : آقای رگبار. چه کار قشنگی داری انجام میدی. یه چیزی خیلی وقته که روی دلم بود الان اینجا میگم. من خیلی کم از ترجمه های فارسی قران میفهمیدم از بس که سخت یا پرت و پلا بودن. الان یه چند وقته که یه تفسیر انگلیسی از قران رو با همسرم میخونم و چقدر از خوندنش لذت میبرم. انگار که اولین باره دارم قران میخونم. ترجمه روان و درست خیلی کمک میکنه. بهتون تبریک میگم.

 

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و یکم تیر


کلاف سردرگم

 

چند وقتیه که احساس برگی رو دارم که جلوی باد افتاده و باد نابکار به هر طرف بخواد می برتش . وزشی هست دائمی و بدون توقف و نمی شه که حتی لحظه ای درنگ کنم و ببینم که کجام و چی می خوام از زندگی . یه جورایی طبق عادت و برنامه ای که زندگی شهری و خانوادگی برام مهیا کرده می چرخم و میرم جلو ، شاید هم جلویی در کار نیست و دارم دور خودم می چرخم!

اینو واقعا می دونم و قبول دارم که آدمی باید بره گهگاه بشینه یه گوشه و فارغ بشه از فیه و مافیه و فقط فکر کنه . به خودش فکر کنه . به زندگیش فکر کنه . به افکارش ،به عقایدش ،به رویاهاش و به آرزوهای دور و درازش ..ببینه الان کجاست وقرار بوده همین جا باشه ؟ برنامه اش برای بعد چیه؟ بره مثل حضرت محمد از مردم فاصله بگیره و بشینه توغار حراء و فقط  فکر کنه.

اما لامصب اصلا وقتی جور نمیشه که نمیشه لعنتی . وقتی که باید صبح بدو بدو شلوار به پا کنم و صبحونه ای بخورم و نخورم و با باران  و بنیامین ،چند کلمه ای نصف نیمه حرف بزنم و نزنم از خونه بزنم بیرون تا به مترو برسم . سر کار هم که خب مشخصه دیگه . کار هست و ارتباط با بقیه مردم و وقتی که بخوام تنها بشینم و فکر کنم نیست . شب هم خونه که می رسم باز هم همینه . باید با زن و بچه سر کنم و از روزمرگیهامون بگیم و کمی حواسم به بنیامین باشه و آخر شب بخوابونیمش و بعدش هم خودمون بریم بخوابیم . فردا صبح هم همین و تکرار مکررات .

یه زندگی کاملا روتین روزمرگی ! اینقده دلم می خواد ، اینقده دلم می خواد که می تونستم یه چند ساعتی رو بتونم یه جای آروم و دنج بشینم و غوری بکنم که نگو و نپرس !

 ...

کامنت برگزیده :

ارکیده  گفته :وای که چقدر خلوت کردن با خود لذتبخشه...من همین اواخر چرخیدن دور خودم بهم دست داده بود...
درسته که آدم اگر یه مدت کوتاهی از همه چیز فاصله بگیره و بشینه فقط فکر کنه و تفکراتش رو دسته بند کنه و به مسائلی که مدت هاست می خواسته تو ذهن و زندگیش یه جایگاهی بهشون بده رسیدگی کنه از خیلی جاهای روزمرگی ممکنه عقب بیوفته ولی باور کنید بی نهایت ارزششو داره .
اونقدر که همون روز مرگی رو از میان بری که تو اون خلوت پیدا کرده و بهش رسیده با سرعت بیشتری میره و شاید خیلی هم از همیشه جلوتر بیوفته... انر‍ژی پیدا می کنه که بینهایت لذتبخشه... آرامشی خواهد داشت که می تونه اونو به اطرافیانش هم هدیه بده و کلا روحیه فوق العاده برای پیش رفتن نه فقط چرخیدن..

 

+ نوشته شده در  یکشنبه نوزدهم تیر 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  7 نظر


پشت ما به کوه است

 آخر به شما چه که اقتصاد ما در چه وضعی است ؟ اقتصاد و کسب و کار خودمان است و اختیاردارش هستیم . دلمان می خواهد هر گونه که عشقمان کشید با مالمان رفتارکنیم . آخر به ما چه که دیگر کشورها دارند چه می کنند و جایگاه آنها در جهان کجاست و ما کجا؟ مگر ما می آییم و در زندگی شما دخالت کنیم که شما می کنید ؟ لااله الا الله !! می خواهید کفر ما را بالا بیاورید؟

حالا مثلا چه که نشریه اقتصادی ظاهرا معروف فوربس بیاید و طی گزارشی به بررسی عملکرد اقتصادی 177 کشور جهان طی سه سال گذشته بپردازد و بدترین 10اقتصاد دنیا را معرفی کند و بگوید ایران از آخر دهم شده یا به عبارتی از جهت خوبی اقتصاد در رده 168 دنیا قرار گرفته است !؟ فضولید شما؟

بدترین اقتصادهای جهان در این گزارش که بر اساس میانگین آمارهای سه ساله 1- رشد تولید ناخالص داخلی ، 2- تورم ، 3- تولید ناخالص داخلی سرانه  و 4- تراز حساب های جاری ، تعیین شده اند را اسم می برید که چه کار کنیم؟ کشور ما را گذاشته اید کنار چهار تا کشور زاقارت ماداگاسکار و گینه و جاماییکا و ونزوئلا و قرقیزستان و سوازیلند و نیکاراگوئه و ... که چه شود ؟ تحقیر شویم و تضعیف روحیه پیدا کنیم ؟ زهی خیال باطل که پشت ما به کوه است ای مزدور ها .

برگشتید نوشتید که کشور ایران  که 10 درصد ذخایر کشف شده نفت جهان را در اختیار دارد، با سوء مدیریت، افزایش نقش دولت در فعالیتهای بزرگ صنعتی و اقتصادی و تحریم ها روبرو است و رشد اقتصادی این کشور کمتر از یک سوم متوسط رشد اقتصادی جهانی است و سرانه تولید ناخالص داخلی بیشتر نزدیک به کشور جنگ زده عراق است تا کشورهای مشابه خود مثل عربستان و کویت !

خب بنویسید ای خبیث ها . بنویسید و بنویسید . این قدر بنویسید تا جوهر خودکارتان تمام شود . ما که عین خیالمان نیست و نبوده و نخواهد بود .

 والسلام .

 ...

کامنت برگزیده

پسرخوانده  گفته : حداقل اگه تو ماداگاسکار و نیکاراگوئه و... زندگی میکردیم تکیلا و دختر و... در دسترس میبود و دلمون نمیسوخت!!!

 

+ نوشته شده در  شنبه هجدهم تیر 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  6 نظر


الهی پیر بشی !

 

همیشه پیری به معنی زشتی نیست . آدمی می تونه پیر بشه و قشنگ هم بمونه . این که آدمی بتونه جوری با زیاد شدن سنش به راحتی کنار بیاد یه جور هنره به نظر من . آدمی که آهسته آهسته به سنین میانسالی نزدیک می شه و وارد 30 سالگی ، بعد 40سالگی و بعد 50سالگی و .... می شه و دیگه نباید خودش رو مثل کسایی درست کنه که نصف سن اون سن دارن به نظر من . آدمی باید سنش رو قبول کنه و مطابق همون سن و شرایط مخصوص اون سن لباس بپوشه ، آرایش کنه و حرف بزنه به نظر من . آدمی که این جوری نباشه یه جورایی مضحکه جمع ها می شه به نظر من . جوونی به غلظت آرایش و لباس نوجوونا رو پوشیدن نیست که .

آدری هیپبورن یه نمونه خوب است . زنی که هم در جوانیش در اوج ملاحت و زیبایی بود و هم به وقت پیری .

       

الیزابت تیلور یه نمونه تقریبا متوسط است . در جوانیش زنی بود فوق العاده زیبا و ملیح ولی به هنگام پیری نه چندان .

               

و سوفیا لورن یه نمونه وحشتناک است . زنی که در زمان جوانی زیبا و دل فریب دنیایی بود به هنگامه کهنسالی آدمی را به یاد مادر فولاد زره دیو می اندازد .                  

 

بعضی اوقات خودمون به دست خودمون ، خودمون رو خراب می کنیم . نه ؟

 ...

کامنت برگزیده:

مریم گفته : نمی دونی باز اینا خوبن که.... نمونه هاش تو ایران خیلی بیشتره... الان که دختر بچه های 14 -15 ساله خودشون رو عین دیو درست می کنن و پیرزنها عین دخترهای 14 ساله... باز اونا رو می گی اینقدر جوونیهاشون رو در شهرت گذروندن که برای نگه داشتن اون شهرت هر کاری می کنن....این کاملا بر می گرده به تصویری که ادم خودش از خودش تو ذهنش داره.

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه پانزدهم تیر 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  10 نظر


نوآوری جدید گوگل

 

اون اول اول ها که با سیستم جستجوی تصویری گوگل آشنا شده بودم خیلی صفا می داد . قبلش باید اسمی رو سرچ می کردم و بعد دونه دونه وارد سایتهایی که گوگل معرفی کرده بود می شدم تا شاید اون عکس پیدا بشه . مدتی که گذشت سرویس image  گوگل رونمایی شد که شما اسم رو می زدی و خود گوگل براتون عکس رو پیدا میکرد و تا مدتهایی مدید این سرویس اسباب دست جماعت اینترنت باز بود .

جناب مستطاب گوگل ، حالا اومده یه کار جدید کرده که واقعا جالبه . شما تو کامپیوترت عکسی داری ، یا مارکی ، یا نشونه ای ، ... و نمی دونی عکس کجاست ، صورت کیه ، مارک کدوم کمپانیه . حالا به راحتی اون عکس رو میتونی تو inbox search گوگل بندازی (با آپلود کردنش ، با drag  کردنش ، با نوشتن آدرس اینترنتی اون عکس ) و گوگل تو جیک ثانیه بهتون میگه اون عکس کیه و از کجا اومده !

خب براتون یه آزمایش بکنم؟ من یه عکس تو کامپیوترم از خانومی محجبه داشتم که با وجودی که چهره خیلی هم آشنا می زد نمی دونستم کی هستن ایشون؟

 عکس رو انداختم تو گوگل و اون هم این صفحه رو به من نشون داد :

و به سرعت متوجه شدم ایشون لیزا آنتونیو ماریا ملقب به مونالیزا هستن و به خاطر لبخند ژوکوندشان معروفیت جهانی دارند ولی من به خاطر ندیدن لبخندشون که پشت چادر مشکی مخفی بود نشناخته بودمشون !

خوب چیزی راه انداختن گوگلی ها . نه ؟ راستی برای اطلاعات بیشتر از کارکرد این سرویس می تونین این فیلم کوتاه آموزشی رو هم از این آدرس ببینین .

 

+ نوشته شده در  سه شنبه چهاردهم تیر 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  آرشیو نظرات


خودخواه ها

 

از وقتی که بنیامین پایش به مهدکودک باز شده است امکان ندارد در طول یک ماه اصلا مریض نشود . پروسه این گونه است: اول ماه می رویم و شهریه را می دهیم و پسر تقریبا به مدت یک هفته می رود مهد . بعد از یک هفته معمولا سرمای سخت می خورد و باید ببریمش دکتر و دوا  ودرمان و شربت آنتی بیوتیک و داروی ضد سرفه و اسپری دهانی و ...و ...طبیعتا نمی تواند برود آنجا . بعد که خوب خوب هم شد هم دو ، سه روزی نقاهت و دوباره روز از نو ،روزی از نو . فرقی هم ندارد که چه فصلی باشد ، بهار باشد یا تابستان، پاییز باشد یا زمستان ، سرما خوردن حتمی است .

چرا این همه مریض می شود ؟ به نظر من که 90% گیر آنجاست که که یک سری پدر مادرهای خودخواه  وقتی بچه اشان مریض می شود به مریضی و انتقال بیماری به بقیه بچه های دیگر توجه نمی کنند و بچه مریض سرما خورده عطسه و سرفه ای را خیلی ریلکس می فرستند مهدکودک . حالا دو حالت است ، یا اصلا به این موضوع اهمیت نمی دهند و یا اهمیت می دهند ولی مادر شاغل است و مجبور که بچه را جایی بگذارد و چه جایی بهتر از مهدکودک؟ در هر دو حال به بقیه آسیب می زنند .

باران هم که نمی تواند کارش را همیشه ول کند و بنشیند خانه به بچه داری . اما حقیقت امر این است که از این موضوع واقعا خسته شده ام و نمی دانم چه باید بکنم !؟

 .......

کامنت برگزیده

گلی  گفته : طبق قانون مقصر آن خودخواه ها نیستند. مقصر اون مربی و مدیر مهد هستند که بچه مریض رو پذیرش می کنند برای بالا بردن سطح رضایت عمومی از مهد و عدم کاهش مشتریان مهدشون . راه حل اینه : از مسئولین مهد خواهش کنید که خودشون بچه مریض پذیرش نکنند ( وظیفه شونه کما این که سابق بر این هم بوده ) وگرنه مجبورید با اولیای دیگه جلسه ای بذارید و چاره ای بیندیشید که بچه ها رو از این مهد ببرید (یعنی یه تهدید کوچولو) .اگر دیدید اثری نداشت مهد بچه رو عوض کنید . هستند مهدهایی که بچه مریض پذیرش نمی کنند.

 

+ نوشته شده در  دوشنبه سیزدهم تیر 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  آرشیو نظرات


فس فسو ها

 

یکی از خسارتهایی که هر روز در ایران می بینیم و تقریبا توی محاسباتمون نمیاد ،تاخیر فراوان پروژه هاست . البته و شکر خدا که مملکت نفتیه و اقلا روزی 250میلیارد تومان پول نقد به دست دولت فقط از فروش این طلای سیاه می رسه ( منابع و معادن دیگه مثل گاز و فلزات و پتروشیمی و ... رو اصلا ندید می گیریم ) ، و بنابراین خاصه خرجی کردن و ندید گرفتن این زیانها دیگه راحته .

نمونه هم که تا دلتون بخواد زیاده که خدمتتون عرض کنم . مثلا همون طور که قبلا هم تو این نوشته مطرح کرده بودم ، ساخت برج میلاد بالای 15 سال طول کشید و هنوز هم که هنوزه کاملا افتتاح نشده و اگه قرار بود که به اندازه برج دوبی ای ها مرتفع می شد لابد ۳۰سال ساختش طولانی می شد . در حالی که برج خلیفه فقط 6 سال از پی ریزی تا اتمام و افتتاحش زمان برده .  

و از این دست پروژه ها واقعا زیادن. سالهای سال طول کشید تا تونل کندوان بشه تونل . اتوبان تهران شمال نمونه دیگه اش که اصلا معلوم نیست کی تموم بشه؟ اخیرا هم یه نمونه دیگه به چشمم اومده که باید برای درک بهترخساراتمون ،مقایسه ای بکنیم با همین اماراتی ها ( واقعا زور داره ها . همه اش باید خودمون را با جاهایی مقایسه بکنیم که تا چندی پیش اصلا عددی نبودن . البته حالا اونا عددن و این ماییم که ویرگول هم نیستیم دیگه)

چندی قبل معاون محترم وزیر محترم مسکن اعلام کرد: از ۵ سال گذشته تا کنون 170 میلیارد تومان اعتبار برای ساخت مصلای تهران جذب شده است و برای تکمیل فاز اول مسجد مصلای تهران نیاز به ۳۵۰ میلیارد تومان اعتبار دیگر است و برای فاز دوم هم احتمالا ۵۰۰ میلیارد تومان اعتبار باید تامین شود!! ( شاید آن موقع هم بیایند و رقم دیگری طلب کنند!)  ( لینک خبر کامل )

خب خوندین ایشون چی گفته بودن؟ حالا جالبه که بدونین تو این هاگیر واگیری که از ۲۳سال قبل تا حالا داشتیم که آی بسازیم آی چجور بسازیم، آقایون اماراتی ها ، در عرض فقط ۱۰سال ،مسجدی ساختن نمونه . مسجد شیخ زاید امارات ،بعد از مسجد الحرام و مسجد النبی سومین مسجد بزرگ جهان شده و به حدی بزرگ و شکوهمند و زیباست که یکی از نقاط دیدنی امارات متحده عربی به شمار میاد و حتی گردشگران غیرمسلمون نیز از آن بازدید می‌کنند و دارای ویژگیها منحصر به فردیه . مثلا دارای وسیع ترین صحن در میان مساجد جهان، بزرگترین قبه در جهان، بزرگترین فرش دستبافت جهان، بزرگترین لوستر جهان و برترین نورپردازی سال 2009 جهان است .

 

و با این وجود تو جدول زیر هم بخونین زمان و هزینه ها رو ، ما و اونا رو ! 

نام مسجد

شروع

پایان

زمان ساخت

هزینه ساخت

مصلی تهران

1367

نامعلوم!

نامعلوم! (تاکنون 23سال)

1020میلیارد تومان(علی الحساب)

شیخ زاید ابوظبی

1376

1386

10سال

700میلیارد تومان

 زیاده عرضی نیست دیگه! بریم بزنیم توسر خودمون !

........

کامنت برگزیده 

آرش  گفته : تاخیردر بهره برداری پروژه ها در دنیا امری عادیه. البته بسته به نوع صنعتی که پروژه در اون اجرا میشه درصدش متغیره.
اون چیزی که تو ایران بیشتر ضربه میزنه اینه که تعریف و سفارش و آغاز پروژه ها اصولا بیشتر سیاسی و خود نمایی کردنه. پروژه هایی که از اساس نه دردی از کشور حل می کنه نه استفاده ای داره که فبها باعث زیان و ضرر ملی هم هست. حالا وقتی پروژه ای اصولا اجراش بی خوده چه اهمیتی داره که چه قدر طول بکشه چون احتیاج خاصی پشتش نیست که فشاری باشه برای به سرانجام رسیدنش.
مثلا همین مصلا. حالا بگو تمو نشه. چی میشه. فکر تموم شده. بازم به چه دردی میخوره؟ اون زمینش به درد میخوره فقط که توش نمایشگاه می زارن یا کارای دیگه می کنن که یه زمین خاکی هم بود کافی بود. یا برج میلاد. به چه کاری میاد؟ یا این همه سد خاکی که زدن و دریاچه ارومیه و زاینده رودو خشک کرد.

 

+ نوشته شده در  یکشنبه دوازدهم تیر 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  آرشیو نظرات


ورود آزاد!

 

واقعا باید رامبد جوان و پیمان قاسم خانی رو گرفت و ماچشون کرد . واقعیت اینه که نشده اینا دست تو کاری ببرن و بد از آب در بیاد . خیلی ها معتقدند قدرت و درخشش کارهای مهران مدیری از قلم توانای پیمان قاسم خانی به دست اومده و شاهدش رو هم سریال قهوه تلخ می گن که کس دیگه ای متن رو می نویسه و با اوج کارهای مدیری فاصله داره . رامبد جوان هم که تا حالا نشون داده هم تو بازیگری و هم تو کارگردانی خیلی حرف برای گفتن داره . نمونه آخریش همین فیلم بامزه رو مفرح ورود آقایان ممنوع .

دیروز بالاخره ما ، من و باران ، تونستیم یه وقتی جور کنیم و بنیامین رو بذاریم خونه پدر بزرگش و بعد از مدت زیادی یه فیلم مفرح و غیر سخیف تو سینما ببینم . صدای خنده مردم که ول می شد تو سالن خوب صدایی بود و به من نشون میداد هنوز هم میشه مردم رو واقعا خندوند بدون این که توهین به کسی کرد یا چرند بود . نکات زیادی توش هست که جای صحبت داره .

ویشکا آسایش خیلی خوب بود گریمش متفاوتش ، بازی متفاوتش . عطاران هم متفاوت بود. با همیشه فرق می کرد ، رابطه پدر و دختری پگاه آهنگرانی و مانی حقیقی خیلی خوب دراومده ، فضای دبیرستان دخترونه طبیعی شده ( البته این یه قلم رو کامل مطئن نیستم ها ، خب ما که تو مدرسه دخترونه درس نخونده بودیم !) . نکته های خوب توش زیاده و قصدم نقد و بررسی فیلم نیست فقط معرفی اونه .

به هر حال بهتون توصیه می کنم اگه اهل سینما رفتن هستین ،برین ببینین که خوب فیلمیه .خوب.. . فعلا با اجازه

 

+ نوشته شده در  شنبه یازدهم تیر 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  آرشیو نظرات


بازار متحرک

 

واگن مترو نه شلوغ بود نه خلوت . اونهایی که نشسته بودند ، نشسته بودند . اونهایی هم که ایستاده بودند به راحتی ایستاده بودند. واگنهای این قطار به هم پیوسته بودند و می شد از سر تا ته قطار رو به راحتی طی کرد . این خوراک دستفروشهای داخل قطار بود .

کمی اون طرف تر از من 5تا زن جوون ایستاده بودند . از 20ساله توشون بود تا 30ساله . بلند بلند بگو بخند می کردند . در سکوت ناگزیر بقیه مسافرها کاملا به چشم می اومدن . تیپشون چیزی بود بین کارمند و خونه دار . چندتا ایستگاه که گذشت دوتاشون تونستن بشینن .

دستفروشی اومد . خودکار می فروخت . هر چند تا رو 1000تومن . صداش کردن اومد جلو و ازش خریدن . دستفروش بعدی رد شد . چراغ قوه می فروخت . ازش چراغ قوه خریدن . از دستفروش بعدی لواشک بسته ای ، از دستفروش بعدی ، چراغ مطالعه مینیاتوری ، از دستفروش بعدی باطری قلمی ، از دستفروش بعدی یه کیسه بادکنک ، از دستفروش بعدی سوزن نخ کن ، از دستفروش بعدی یه ....

متاسفانه دیگه همگی رسیدیم به ایستگاه آخر و باید پیاده می شدیم وگرنه به نظرم اینها نذر کرده بودن که از همه دستفروشهای توی مترو چیز بخرن . و شانس آوردیم که دستفروشها ماشین لباسشویی و یخچال و فرش ۱۲متری نمی فروختن که اگه می فروختن بعید نبود اینها باز هم بخرن ! اگه خدا اجرشون بده الهی !!

.....

 کامنت برگزیده :

ساراگفته : عادت کردبم هر چی مثلا هزار تومن دو هزار تومن یا همین حدودها باشه رو کم قیمت بدونیم. عادت می کنیم خریدن این چیزها با این قیمت رو جزو هزینه های هر ماهه ندونیم. عادت می کنیم و این محدود به داخل مترو نخواهد بود. کم کم چند ماه میگذره و می بینیم چقدر وسایل غیر ضروری با قیمت اندک و کیفیت بد ریختیم توی خونه مون و رقم کل هم عدد قابل توجهی خواهد بود.
یک شعبه از فروشگاههای
home & kitchen اینجا بود و سوت و کور. آخرش درش رو تخته کرد و رفت و نزدیکش یه مرکز خرید چینی ها راه افتاد. روش هم نوشته فقط اجناس 1000 تومنی و 2000 تومنی و 3000 تومنی. اینقدر شلوغه!!! آدم نیاز هم نداره ولی عادت کرده که بگه: ارزونه. قیمتی نداره. پس خریدش هم ضرری نداره.

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه هشتم تیر 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  آرشیو نظرات


صدی چند؟

 

تو پست قبلی دیدیم ( با یه مثال عینی مقایسه بهره وری خودمون با بهره وری انگلیسی ها ) که مصرف انرژی ما خیلی خیلی بالاست ولی در عوضش برون ده مناسبی نداریم . خب این به ما چی رو نشون می ده ؟ این که ما انرژی مصرف شده رو داریم تلف می کنیم .

این از این .

یه مثال خیلی واضح بزنم ؟ مزدای ژاپنی خودرویی تولید می کنه که 6لیتر بنزین دراون میریزی و 100کیلومتر راه میری و با سمند ایرانی اگر 6لیتر بنزین بریزی ،بیشتر از 50کیلومتر نمی تونی بری! متوجه تفاوت ما و یه کشور پیشرفته تو مصرف انرژی می شین؟ 100% تفاوت خیلیه .برای اصلاحش چه باید کرد؟

اولین راهکارش فرهنگسازیه . ولی مهمترین راهکارش اصلاح قیمتهاست . باید دولت به مصرف کننده سیگنال بده که آهای خانوم ، آقا ، شمایی که سمند یا مصرف 12لیتر در 100کیلومتر رو می خری 15میلیون تومن و باید بابتش در همون مقدار مسافت، 12هزار تومن پول بنزین اضافه بدی ، بیا مزدا بخر با همون قیمت ( قیمت واقعی مزدا ، 15میلیون تومنه) که اون12هزار تومن بمونه تو جیبت .

برای همه امور همین طور حساب کتاب می کنیم . از اون جایی که بشر ذاتا حسابگره ،میاد و دو دوتا چهارتا می کنه و خب ، خر مغرش رو که گاز نگرفته و میره اونی رو می خره که مصرف انرژیش کمتره . این جوری تولید کننده سمند هم از باد کردن ماشینهاش ، بهش فشار میاد و مجبور می شه که ماشینی تولید کنه کم مصرفتر باشه .

این یه نمونه از راهکار اصلاح قیمتها برای اصلاح مصرف انرژیه . ولی خب همون جور که می دونین یه مسیر غلط رو سالها رفتیم و رفتیم . حالا برگشتش هم طول می کشه و برای سود آتی باید کمی فشارهای فعلی رو تحمل کنیم .

بهتون بی اغراق بگم که سود این کار ( اصلاح قیمت حاملهای انرژی) ، در نهایت تو جیب من و شما و بچه های ما خواهد رفت . این رو مطمئن باشین .

 

+ نوشته شده در  سه شنبه هفتم تیر 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  آرشیو نظرات


کو دنبه ات؟

 

این ضرب المثل را شنیده اید که : این همه چریدی کو دنبه ت؟! آری ؟ نه ؟ هیچکدام!؟

گفته اند که گوینده این این جمله گهربار چوپانی بوده که به گوسفندش گفت که مدتها با گله درصحرا بود و گوسفند مزبور همون جور لاغر مردنی مونده بود . مثلها رو می گن که مصداقش رو روشنتر ببینیم و حالا مصداق به روز شده و عینی اش می دانید چیست ؟ اقتصاد کشور عزیزمان !

در آخرین گزارش اقتصادی انرژی BP آمده است : ایران یازدهمین مصرف‌کننده بزرگ انرژی در جهان طی سال 2010 بوده( اصل خبر ) . طبیعتا این فکر به ذهن خواننده این جمله می رسد که حتما کشوری که این همه انرژی مصرف می کند باید نتیجه خوبی هم گرفته باشد و در جایگاهی بالا در بین کشورهای دیگر دنیا قرار گرفته باشد و این انرژی را صرف کسب درآمد خوبی کرده باشد.

من از خودم چیزی نمی گویم .فقط به جای هر چیزی این جدول پایین را ملاحظه کنید : 

متاسفانه این جدول به خوبی گویای این واقعیت تلخ و انکار ناپذیر است که مردم کشور ما بیشتر انرژی ای را که مصرف می کنند در واقع مصرف نمی کنند .ما به شدت و جدیت تمام مشغول تلف کردنش هستیم!  یعنی ما با مصرفی تقریبا برابر با مصرف انگلیس ،فقط یک هفتم آنها در سال درآمد داریم !! ( این جا ،جا داره که بگم کار کار انگلیساست و از خودمون رفع مسئولیت کنم؟!)

کجاست آن چوپان فهیم که از اقتصاد ما سوال کند این همه چریدی ، پس کو دنبه ات ببم جان؟!  

......

کامنت برگزیده 

ثانیه  گفته : حرف شما درست و مقیاس شما حق . من تمام نقد های سازنده را قبول کرده و آنها را تحسین می کنم و همچنین بخشی از نوشته هایتان را.
اقتصاد انگلستان بنای 30 ساله ندارد ، امپراطوری ایی که سالها استعمار کرده و قوه اقتصادی بالایی دارد ؛ میزان بازدهی آن نباید و نباید و اصلا نباید مثل ما ایرانی ها باشد.
خیلی از آمارهای اقتصادی مان فجیع است ، اما کاش فقط به جای نشان دادن این عیب ها ؛ اندکی زحمت به خودمان بدهیم و نقد مان را از شکل تخریب به حال سازنده در آوریم
بدین سان که تشریحی از نحوه خرج کرد این مقدار انرژی در دو کشور و مقدار بازدهی را (نه به صورت کلی) تشریح کنید ، و در نهایت راهکارتان را نشان بدهید و دلایلتان را بیان کنید و راه در رو و چاره را بیان نمایید - فکر کنم آنوقت مفید است.
وگرنه چه فرقی دارد بین نقد و نظر یک چوپان که جز گله و گله داری چیزی برای گفتن ندارد با یک اقتصاد دادن و یا در سطح کمتر ؛ دانشجوی این مملکت . ما ضرب المثل هایی زیاد داریم : دانه معنی بگیرد مرد عقل - نگردد پیمانه را گرگشت نقل

 

+ نوشته شده در  دوشنبه ششم تیر 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  آرشیو نظرات


مراسم شام

 

دیشب 3تایی نشسته بودیم که شام بخوریم . یعنی من و بنیامین نشسته بودیم و باران هنوز نه  و چند تا چیز رو جا بجا می کرد. دو دقیقه قبل صدامون زده بودکه بیاین دیگه . ما هم دستگاه شکم آب کنی اب راکت رو ول کردیم و اومدیم سر میز شام . ماکارونی ای که باران درست کرده بود .

اومدم بخورم که بنیامین گفت : «پدر ، قبلش دعا کنیم.» منظورش دعایی بود که تو مهدکودک یادش دادند که قبل از غذا می خونند و کمی هم طولانیه . من هم که گرسنه ! گفتم : «باشه ولی بذار این دفعه من یه دعا بخونم.»  و به سبک خارجی ها دستها رو به هم چسبوندم و گفتم :«خدایا از تو متشکریم که این غذاهای خوشمزه رو به ما دادی و ...»

که بنیامین حرفم رو قطع کرد و با لبخند و اشاره به ماکارونی روی میزگفت : «ولی پدر ، اینها رو که مامان به ما داده !! »

 

+ نوشته شده در  یکشنبه پنجم تیر 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  آرشیو نظرات


یکصد و سی و هفت

 

راستش من مدتیه به یه اعتقادی رسیدم و قبلا جور دیگه ای فکر می کردم و اون اینه که اگه تو جامعه ما حق ما رو ضایع می کنن ،ما هم باد به بادشون می دیم و می ذاریم بیشتر ضایع کنن . یعنی حداقل تلاش ، رو نمی کنیم به این بهانه که ای بابا باید یه کفش آهنی بپوشیم و بیافتیم تو این اداره ها و نهادها و آخر سر هم می گن که برو پی کارت عمو جون . از زندگی و وقتمون هم افتادیم . نه این طوری نیست تو رو به خدا؟

اما چند وقتیه که من به عینه دیدم که اگه زحمت بکشم و پشت یه انتقادی ، پیشنهادی ، شکایتی رو بگیرم تا یه حدودی به خواسته ام می رسم . براتون یه داستانی رو از زباله های بازیافتی و 137شهرداری بگم .

شیش هف ماه قبل ، زنگ زدم به اداره بازیافت شهرداری که لطفا برای حیاط ما هم سطل زباله آبی رنگ بیارین که ماهم زباله های خشکمون رو تفکیک کنیم که بالاخره بعد از چن بار تماس گرفتن ، ورداشتن آوردن . سه تا سطل زباله دردار آبی پررنگ که گذاشتمشون گوشه حیاط . به همسایه ها هم گفتم و رو برد ساختمون نوشتم که شما هم دیگه زباله های خشکتون مثل شیشه ، پلاستیک ، کاغذ ، نون خشک رو از زباله های تر مثل پوست میوه و باقیمونده مواد غذایی سوا کنین و بیارین بذارین تو این سطلا که طبق برنامه قراره هر دو روز بیان خالی کنن .

همسایه ها هم خدا رو شکر همکاری خوبی کردن و سطلای آشغال زود پر می شدن . یه چیزجالبی رو هم من متوجه شدم که بیشتر زباله های ما انگاری که زباله های خشک بودن .

تا اینجاش خوب بود . اما گرفتاری از اونجا شروع شد که این بازیافتیا نمی اومدن سر وقت زباله های خشک رو ببرن و آشغالها همین جوری رو هم تلنبار می شد و از روی سطل ، آشغالها سرریز می کردند روی موزائیکهای کف حیاط و منظره افتضاحی بود . من ناچار زنگ می زدم و آدرس می دادم که آقا جان بفرست ببرن و اون بازیافتی هم چشم چشمی می کرد و یه هفته ای این پیغام و پسغامها ادامه داشت تا آخر که من عصبانی می شدم و داد می زدم و اوقات تلخی  تا می اومدند  اینها رو بر می داشتن و می بردن .

رو این حساب هم چند بار همسایه ها با گله گذاری به من می گفتن که خب آقای رگبار ورشون دار بنداز بیرون این سطلا رو .عرضم به حضورتون زنگ زدم به به خود اداره و گله گذاری کردم و شکایت ولی باز چندان فایده ای نداشت گه دیگه خودمم از این وضع خسته شده بودم ومی خواستم بندازمشون بیرون و قید فرهنگ و مدنیت و طبیعت مردی رو بزنم که یهو یادم افتاد که شهرداری یه بخشی داره به اسم 137 که می شه از امور شهری شکایت کرد .

قالیباف جون واقعا دستت درد نکنه با این سرویسی که راه انداختی برادر. زنگ زدن من همان و درست شدن اوضاع همان  . الان مرتب و بی وقفه میان و و حالا این دفعه هرچن وقت یه بارهم از بازیافت زنگ می زنن و میپرسن که آقای فلانی ، اومدن زباله هاتون رو ببرن؟ 

 

+ نوشته شده در  شنبه چهارم تیر 1390ساعت   توسط آقای رگبار   |  آرشیو نظرات


بازی : رونمایی از دسکتاپتون

 

دیدم بد نیست به مناسبت آغاز تابستون گرم ، یه بازی وبلاگی راه بندازم که خرجی هم نداره جز گرفتن یه تصویر از دسکتاپ کامپیوترتون و گذاشتن اون به عنوان یه پست و یه توضیح کوچول که چرا دسکتاپتون این شکلیه ...تا بقیه بتوننن ببینن چه جور دسکتاپی دارین و دعوت از چند وبلاگ نویس دیگه جهت انجام این بازی (یه جورایی رفع حاجت فضولی دیگه !) .

برای شروع ، این است دسکتاپ بنده :

نه این که از شلوغ پلوغی فراری ام ، سعی کرده ام تا حد امکان خلوت باشه . برای انتخاب این تصویر زمینه هم باید بگم که به علت علاقه به فضا و ستارگان .

خب حالا دعوت از ۱۰نفر : از نویسنده های وبلاگهای سیب حوا ، من و ام اس ، گیلاس خانومی ، روزمرگیهای شیوا ، کرگدن ، زیپ و زیگزاگ، پرسیسکی وراچ ، سیلوئت ، اتاقی از آن خودم  و یادداشتهای صحرا می خوام که در صورت تمایل به این بازی فینگیلی ملحق بشن و دسکتاپشون رو ببینیم .

 پیوست ۱: کسایی که نرم افزار تهیه تصویر را صفحه کامپیوترشون رو ندارن به راحتی می تونن از این لینک  نرم افزار ۲مگی رو دانلود کنن و استفاده کنن .

 پیوست ۲(اضافه شده در ۱۳تیر) : تا الان این دوستان عزیز تو این بازی شرکت کردند و رونمایی کردند از دسکتاپشون !!

۱- رنگینک   ۲- کتایون   ۳- عصرونه   ۴- نوید   ۵- ارکیده  ۶- مریم  ۷ -فرهاد ۸ - زویا  ۹ - اوج  ۱۰-

 

خرداد 1391

همسایه ها

نوشته شده در شنبه هفتم خرداد 1390 ساعت 7:43 شماره پست: 468

چند ماهی ست که وقتی صبح ها بلندمی شویم تا صبحانه ای بخوریم و سرکار و زندگی خود برویم ، برای تلطیف فضا ، رادیو را روشن می کنیم. بیشتر اوقات هم رادیو پیام را گوش می کنیم که گه گاه موسیقی ها و ترانه های خوب و فرح بخشی پخش می کند . خب طبیعتا مجبور هستیم به اخبار هم گوش کنیم متاسفانه ،خواسته یا ناخواسته .

چند روز قبل گزارشی را پخش کردند و خانم گزارشگر محترم با لحنی حماسی و جانسوز از این خبر می داد که : «چه نشسته اید که مملکت از دست رفت !  مگر ما خود این همه بیکار نداریم . پس این افاغنه  در این مملکت چه می کنند؟ مثلا در همین کرمان خودمان ، بله همین کرمان خودمان . حضور این افاغنه هم اکنون بدون شک به عنوان یکی از مهمترین مشکلات استان بزرگ کرمان مبدل شده است و حضور گسترده این افراد در شهر کرمان و حومه نگران کننده است.  هم اکنون یکی از بزرگترین دغدغه های اجتماعی و روانی مردم کرمان تردد این میهمانان ناخوانده . چرا مسئولان استان کرمان عزم جدی در این خصوص ندارند؟ گویی مشکلات اجتماعی، اقتصادی، امنیتی و بهداشتی این افراد فراموش شده است. اقلا ۸۰ هزار فرصت شغلی کرمان توسط  افاغنه اشغال شده است.  این افراد اکثرا از درآمد مطلوبی نیز برخوردارند و ..و .. و ...» آخر سر هم از ته دل آرزو کرد که این بساط هر چه زودتر جمع شود .

خلاصه جوری این خانم به شور آمده بود و افاغنه افاغنه و هیاهو می کرد که یاد حمله محمود افغان به اصفهان در دوره شاه سلطان حسین صفوی افتاده بودم و بدم نمی آمد زیر میزی چیزی پنهان شوم تا این بلا بگذرد! واقعا به فکر فرورفتم . واقعا ...

چون در اطراف خود می بینم آدمهای زیادی را که آنها نیز این گونه فکر می کنند . فرقی هم ندارد از چه طبقه اجتماعی باشند ها . ممکن است بی پول باشند یا پولدار، کم سواد باشند یا با سواد . باز هم فکر می کنند که « بله ، باید افغانی ها را از مملکتمان بیرون کنیم . چه خبر است ؟ مهمانی یه روز ، دو روز ، نه سه روز . اینها کنگر خورده و لنگر انداخته اند . 30سال است که وبال ما هستند و بر نمی گردند . ای داد بی داد.» و این افکار تسری یافته به رسانه ها در ایران که عواید و امتیازات این مهاجرین را نادیده گرفته و در عوض زمینه تحقیر و توهین آنان را در جامعه فراهم می نمایند . آنها  با بزرگنمایی گرفتاری ها  باعث شده اند و می شوندکه خدمات و زحمات ایرانیان در پذیرایی از اینها کم رنگ شود که همین موضوع باعث استفاده برخی از سودجویان در به هم زدن روابط دوستانه بین دو کشور گردیده است.نمونه اش همین برنامه رادیویی که وصفش گفته شد .

ببینید دوستان . ما ایرانی ها برای درک بهتر واقعیت ، باید خودمان را به جای آنها بگذاریم .اولا چیزی که باید بگویم این است که ما (ساکنان فعلی ایران و افغانستان ) در اصل یک ملتیم که با کشیدن خطوط مرزی تحمیلی ما را از هم جدا کرده اند . بسیاری از آداب و رسوم ، فرهنگ، دین و مذهب ، زبان و تاریخ ما با هم یکی است  . بسیاری از بزرگان علم و ادب ما که به ایشان افتخار می کنیم مثل مولوی  ، ابوریحان بیرونی ، ابن سینا ، ... یا خودشان افغانی هستند یا افغانی الاصل اند . این قدر با اینها احساس بیگانگی نکنیم .

جدا از این ، اصلا فرض کنید که ما با افغانی ها هیچ چیز مشترکی نداشتیم . در انسان بودن که مشترک هستیم . نیستیم؟  سالهاست که مملکت اینها به هم ریخته است و هنوز هم . من فکر نکنم هیچ آدم عاقلی مرض داشته باشد و از خانه و کاشانه خود ببرد به جایی دیگر برود مگر این که عرصه به او تنگ آمده باشد . مگر فوج فوج از ما نیست که کشورهای غربی را نشانه رفته که برویم و اصطلاحا راحت شویم ؟ نه خداییش نمی رویم ؟ جلوی سفارت خانه ها را خبر ندارید؟  از تعدد تقاضاهای مهاجرت آگاه نیستید ؟ که اگر کشورهای غربی شرایط ورودشان سهل شده بودکه میلیونها نفر از ما از کشور خود زده بودیم بیرون !

اصلا فکر کنیم که انسان هم نیستیم و عواطفی هم نداریم و فقط فکر سود و زیان خودمان هستیم . از این بالاتر که نیست؟ هست ؟ خب چرا نیامدیم در این 30سال این تهدید عظمی! را به یک فرصت خوب  و مناسب بدل کنیم ؟ می توانستیم بهره اقتصادی مطلوب و عالی از حضور اینان ببریم همانگونه که کشورهای غربی بهترین ما را ، چه سواد تحصیلی و چه پول و ثروت ، برای مهاجرت می پذیرند ،ماهم دست کم در بخشی از پذیرشمان همین گونه عمل می کردیم . می توانستیم برای ورود و اقامت اینها قوانین خوبی وضع کنیم که نکردیم . با این که سه دهه است که کشور ما پذیرای چند میلیون مهاجر افغان بوده که در نوع خود در جهان کم نظیر است باید بدانیم که بروز مشکلاتی برای طرفین دور از ذهن نیست. درواقع هنوز نتوانسته ایم مهاجرین را در یک قالب مشخص بگنجانیم که دارای شرایط، ضوابط و قوانین خاص باشد. نتوانسته ایم از این مهمانها بهره مناسب ببریم و تهدید حضور را به فرصتی عالی بدل سازیم .برای بیش از 4% ساکنان کشورمان فکر اساسی نکردیم  .تکلیف بچه هایی که در این 30 سال متولد شده اند چیست ؟  به حداقل نیازهای یک انسان توجه نکردیم و قوانین بسیار دست و پا گیر و تبعیض آمیزی برای اینها حاکم کردیم . مثلا :

هر عقل سلیمی بر این واقعیت اذعان دارد که هر شخصی که اجازه زندگی در جامعه را داشته باشد برای به انحراف کشیده نشدن نیاز به اجازه کار دارد و این همان مشکلی است که مهاجرین افغان  همیشه با آن مواجه بوده اند. مثلا  افغانی‌ها فقط شغل‌های مشخصی را می‌توانند بر عهده گیرند و هیچوقت از حقوق و مزایای یک کارگر ایرانی برخوردار نبوده‌ و نیستندو مزد آنها از کارگران ایرانی کمتراست . درحالی که به اذعان هر کسی که یک بار از کارگری افغانی بهره برده اینها از هموطنهای خود ما بهتر کار می کنند. به آنها یارانه تعلق نمی گیرد . آنها حق دریافت گواهینامه رانندگی را نیز ندارند .با توجه به اینکه همگان بر این امر معترفند که کارگران افغانی پرکار، کم توقع و مفید برای جامعه ایران می باشند، اما شرایط قانون کار برای مهاجرین بسیار سخت بوده است به نحوی که کمتر مهاجری به مجوز کار دسترسی پیدا کرده است.

یا مثلا همان مشکلات کودکان که ذکرش رفت . اولا محروم بودن از حق آموزش و رفتن به مدرسه؛ اگر کار طولانی و خسته کننده، وقت و توانی برای درس خواندن باقی بگذارد، این کودکان نمی توانند از مدرسه استفاده کنند. کودکانی که دارای کارت اقامت قانونی هستند، باید شهریه بپردازند که پرداخت آن برایشان دشوار است. به علاوه هزینه تهیه کتاب و لوازم التحریر را که چندان هم اندک نیست، باید به آن اضافه کرد.این کودکان نمی توانند از حمایت های آموزشی- اجتماعی سازمان های غیردولتی که شامل سوادآموزی هم می شود، استفاده کنند زیرا این سازمان ها به موجب قانون از ارائه خدمات به این کودکان منع شده اند. حتی مدارس خودگردانی را که خود افغان ها با حمایت و مشارکت سازمان های غیردولتی دایر کرده بودند و تعداد زیادی از کودکان و نوجوانان افغانی را آموزش می داد، تعطیل کرده اند.

ثانیا  محروم بودن از حق هویت بسیاری از کودکان افغانی را آزار داده است . اینها در همین کشور متولد شده اند. اصلا افغانستان را ندیده اند . با فرهنگ ما رشد کرده اند . تهران و مشهد و کرمان و ... را خانه خود می دانند . تکلیف اینها چیست ؟ بعضی حتی مادرایرانی دارند اما  تابعیت مشخصی ندارند و معلوم نیست کجایی اند که این وضعیت تا 18 سالگی یعنی پایان کودکی و نوجوانی ادامه دارد. این محرومیت، تاثیرات زیانباری بر رشد روانی- اجتماعی کودکان بر جای می گذارد.

بله دوستان من ، معضل برای اینان واقعا زیاد است و جامعه ایرانی نتوانسته هنوز اینها را به عنوان یک واقعیت بپذیرد . هرچه بیشتر به این موضوع دقیق می شوم متوجه می گردم که جامعه ما هم ، کم نژاد پرست نیست ها ( در این باره یادم باشد یک بار از عکس العملهای جالبی که ملت ما نشان داد در برابر فاجعه سونامی ژاپن ، برایتان بگویم )

 

 

چگونه لارنس آرمسترانگ بشویم؟

نوشته شده در دوشنبه دوم خرداد 1390 ساعت 9:52 شماره پست: 469

 

چن وقتی بود که این گوشه کنارای شهر از این ایستگاههای دوچرخه می دیدم که یه گوشه برا خودشون جا خوش کردن و رنگ و لعابی هم دارن و همچین با رنگ نارنجی و طوسی یه زیبا سازی ای انجام دادن و خوشگل موشگل اند و توشون هم همیشه پر بود از دوچرخه هایی که به در و دیوار آویزون بودن .

یادش بخیر یه موقعی دوچرخه سوار قهاری بودم من . چه مسیرهایی رو می رفتم و می اومدم .مثلا خونه ما میدون ونک بود و برای طرح کاد باید می رفتم میدون امام حسین . همه مسیر رفت و برگشت رو با دوچرخه کورسی خودم می رفتم . هرچی رفت باحال بود ، تو برگشت و سربالایی خیابون ولی عصر ، پدرم در می اومد و آی عرق می ریختم آی عرق می ریختم ! تهران هم که ماشالله همه اش سربالایی داره .یه بار حساب کرده بودم که روزی دست کم 30کیلومتر رو رکاب می زدم .همین بود دیگه که اون موقع ها 70کیلو بودم و الان شدم 90کیلو! از زین دوچرخه پایین نمی اومدم و هر جا که می شد با دوچرخه خودم می رفتم. حدودا 17-18 ساله بودم . ای بابا !

بگذریم ...

امروز رفتم و از مسئولش سوال کردم که ببینم این کانکس ها چه حکایتی اند و چه جوریاس این قضیه ؟ خب اولش باید از کارت ملی تون یه کپی بگیرین و با اصل و کپی هاش برین اونجا . یه عکس 4×3 رنگی هم از جمال بی مثالتون ، ببرین برای روی کارت عضویتتون. البته 8000تومن هم باید برای عضویت یه ساله بدین .

خب وقتی این کارها رو انجام دادین . براتون یه کارت عضویت صادر می شه که باهاش می تونین ،از هر کدوم از این ایستگاهها دوچرخه رو به امانت بگیرین حداکثر به مدت 6 ساعت . واضحه که اینها تحویل شما هستن وشما مسئول هر خسارتی به اونها خواهید بود . جالبی این طرح شهرداری به نظر من اینه که شما می تونی دوچرخه ات رو به هر ایستگاه دیگه ای هم تحویل بدی و مجبور نیستی برگردی به همون جای قبل .

در آخر هم بگم که ،  اگه یه کوچولو علاقمند شدین به دوچرخه و دوچرخه سواری ، سری هم به ( این ) وبلاگ بزنین که در نوع خودش جالبه .

 

 

سیخ و کباب

نوشته شده در چهارشنبه چهارم خرداد 1390 ساعت 8:9 شماره پست: 470

 

تا وقتی مجرد و عزبی ، روز مادر و زن که می رسه گرفتاری چندانی نداری . کلهم یه مادر داری . مادر مهربونت رو که همون صبح از خواب ناز پاشدی می بینی و ماچش می کنی و روزش رو بهش تبریک می گی و کادوش رو بهش می دی . حالا بعضیا همت می کنن و برای دوست دخترشون هم یه کادویی ترتیب می دن که معمولا اون روز عصر این کادو به دست طرف مربوطه می رسه و بعدش و ...و مراسم روز زن تموم میشه این جوری .

اما ...

وقتی که دیگه پای سفره عقد ، بله رو گفتی ، گرفتاریات برای روز زن چندین و چند برابر می شه ! دیگه همه ازت توقع رفتار و منش مهمتری رو دارن چون دیگه یه آدم متاهلی . نه تنها باید برای مادر خودت کادو بخری بلکه مادر همسرت هم بهش اضاف میشه و حتی این دایره وسیع تر میشه تا مادربزرگهای طرفین. حالا خدا نکنه که خاله ای عمه ای که بچه هاش نیستن و یا اصلا بچه نداره این وسط موجود باشه که باید برای اونها هم کادو بری بخری تا مقام شامخ زن حفظ بشه .

اما ...

باز اینها چیزی نیست تقریبا پیش اون که روز مادر می افته درست وسط هفته و تو باید برای تبریک روز مادر خب بری برسی خدمت مادرها و فیس تو فیس تبریک بگی و حالا هم وسط هفته است وتو باید بری اونجا . خونه مادرزنت یه ور شهره و خونه مادر خودت ، ور دیگه شهر و به جفتش نمی رسی شبونه . پس طبیعتا باید یکیشونون اون روز بری دستبوس و یکیشونو روز بعدش . که وای به حالت . چون اون مادری که تو روز مادر بهش سر نزدی ازتون دلگیر می شه  که اگه مادر خودت باشه که خب یه جوری از دلش در میاری و اما اگه اون که دیر بهش رسیدین مادر زنت باشه باید جواب زنت رو بتونی بدی که چجوری اخم و تخمهای اون رو باید جمع کنه واز این جور رفتارها  .

ولی ...

ما این دفعه یه روشی زدیم که بدک نبود . یه روز قبل روز مادر ، مادر خودم رو دعوت کردیم خونه خودمون و شام و تبریک و اینها و دیروز هم رفتیم خونه مادر زن و شام و تبریک اینها . نه سیخ سوخت نه کباب.

پی نوشت : ما خودمون چندان مشمول پارگرافهای اولیه نیستیم ها . گفته باشم !

 

عاقد

نوشته شده در دوشنبه نهم خرداد 1390 ساعت 14:1 شماره پست: 471

 

خب عرضم به حضور انورتون که ، نون زیرکباب و باجناق جان تا آخر این ماه یه عروسی ای می گیرن و میرن سر خونه زندگی خودشون و دوران نومزدنگشون به پایان میرسه ...

و ازاون جا که اینا تو محضر قبلا عقد کردن و سفره عقد نداشتن تصمیم گرفتن  تو این عروسی یه سفره عقدی هم بندازن و فیلمبرداری ای بکنن و د راون حین ملت هم بیان بهشون چشم روشنی هاشون رو بدن ...

و از اون جا که عقد کردن بدون حضور عاقد عملی عبث و بی حاصله ، قراره یه عاقد صوری که این جانب باشم! ،  براشون خطبه عقد رو بخونه و فیلمبردار هم فقط صدای من رو ضبط کنه و اونا بله رو بدن ...

و از اون جا که دقیقا خطبه عربیش رو بلد نبودم ،دیروز در راستای انجام این وظیفه ، تو گوگل سرچ کردم : متن خطبه عقد دائم  . فکر کنین به جای اون ، چی می اومد همش ؟ تا چندین صفحه ، گوگل فقط درباره عقد موقت اطلاعات داده بود !!

 

چند نوع چای

نوشته شده در چهارشنبه یازدهم خرداد 1390 ساعت 8:41 شماره پست: 472

 

من در دوستی ، به حساب خودم میانه رو هستم . یعنی نه گوشه گیرم که با احدی رفت و آمد نکنم و نه از آنهایی هستم که تا در یک مجلس وارد می شوند جست می زنند وسط و سر صحبت را با همه باز می کنند . به وسع خودم دوستانی از قدیم برای خودم نگه داشته ام و به فراخور اوضاع بهشان سر می زنم یا آنها به من سر می زنند و آرام آرام دوستانی هم رینیو می کنم . نوشته زیر را چند روز قبل از طریق ایملیم دریافت کردم و نویسنده اش را هم نمی شناسم ولی خوب و زیبا بیان کرده :

دوستی با بعضی آدم ها مثل نوشیدن چای کیسه‌ایست. هول هولکی و دم دستی. این دوستی‌ها برای رفع تکلیف خوبند. اما خستگی‌ات را رفع نمی‌کنند. این چای خوردن‌ها دل آدم را باز نمی‌کند. خاطره نمی‌شود. فقط از سر اجبار می‌خوریشان که چای خورده باشی به بعدش هم فکر نمی‌کنی....

دوستی با بعضی آدمها مثل خوردن چای خارجی است. پر از رنگ و بو. این دوستی‌ها جان می‌دهد برای مهمان‌بازی ، برای تعریف کردن لطیفه‌های خنده‌دار. برای فرستادن اس ام اس‌های صد تا یک غاز. برای خاطره‌های دمِ دستی. اولش هم حس خوبی به تو می‌دهند. این چای زود دم خارجی را می‌ریزی در فنجان بزرگ. می‌نشینی با شکلات فندقی می‌خوری و فکر می‌کنی خوشحال‌ترین آدم روی زمینی. فقط نمی‌دانی چرا باقی چای که مانده در فنجان بعد از یکی دو ساعت می‌شود رنگ قیر. یک مایع سیاه و بد بو که چنان به دیواره فنجان رنگ می‌دهد که انگار در آن مرکب ریخته بودی نه چای....

.دوستی با بعضی آدم‌ها مثل نوشیدن چای سرگل لاهیجان است. باید نرم دم بکشد. باید انتظارش را بکشی. باید برای عطر و رنگش منتظر بمانی. باید صبر کنی. آرام باشی و مقدماتش را فراهم کنی. باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کمر باریک. خوب نگاهش  کنی. عطر ملایمش را احساس کنی و آهسته، جرعه جرعه بنوشی‌اش و زندگی کنی.

 

 

ریشه های کودکی ما

نوشته شده در دوشنبه شانزدهم خرداد 1390 ساعت 10:52 شماره پست: 473

 

یکی از خوبی های خواندن تاریخ این است که خواننده می تواند جایگاه خود و جامعه اش را به عینه ببیند و لمس کند . یعنی وقتی شما تاریخ یک سلسه مثلا 200ساله صفویان را می خوانید و بررسی می کنید ، متوجه می شوید که فی المثل این 40 سال اخیر چندان هم زیاد نیست . حال اگر بازه بیشتری را مطالعه کنید مثلا از دوره کوروش کبیر تا کنون را که بالغ بر 2500سال است ، این تفاوت بیشتر هم آشکار می گردد .

به نظر من یک ایراد ما ملت این است که به اصل و ریشه های خود اصلا توجه نمی کنیم و فرض ما بر این است که الان ما باید مثل الان فلان کشور پیشرفته باشد . در حالی که این قیاسی مع الفارق است .ببینید همان گونه که الآن تمامی روانشناسان می گویند که رفتارهای دوره بزرگسالی ما نشات گرفته از دوره خردسالی ماست ، خواندن تاریخ هم این آشنایی را به ما می دهد که بدانیم دوران خردسالی ملت ما چگونه گذشته است ؟ از چه خاکی برخواستیم و و چه اعمالی انجام دادیم و آیا فلان عمل که فی المثل از حکومت فعلی یا مردم فعلی این وطن سر می زند عجیب است یا نه ؟

در این تعطیلی دو روزه ،مطالعه کتاب شاه عباس کبیر نوشته مریم نژاد اکبری ، را به اتمام رساندم . کتاب خوبی بود . تاریخ دوره شاه عباس را در ۵۰۰سال قبل ، از منابع مختلف جمع آوری کرده و در فصلهای گوناگون مورد بررسی قرار داده بود مثل سیاست خارجی ، سیاست داخلی ، روابط شخصی ، سرداران و .....

خواندن سرنوشت سردار پیروزمند و وفاداری چون امام قلی خان یکی از درسهای تاریخ است :  او حکمران فارس از طرف شاه عباس بوده‌است و ایرانیان به فرماندهی او پرتغالی‌ها را از منطقه هرمز بیرون می‌کنند. جزایر قشم و هرمز و متعلقات آنها را بفرمان شاه عباس از پرتغالیان گرفت و از مغرب تا حدود بصره پیش رفت، چنانکه سراسر خاک فارس و کوهکیلویه و لرستان و بنادر جنوب، از بندر جاسک تا شط العرب و تمام جزیره‌های خلیج فارس در قلمرو حکومت ایران قرار گرفت و او همیشه از بیست و پنج تا سی هزار سوار زبده مجهز جنگاور در اختیار داشت و با آنکه در فارس صاحب اختیار مطلق و مانندپادشاه مستقلی حکومت می‌کرد هیچگاه سر از اطاعت شاه عباس نپیچید و همیشه برای اجرای دستورهای او آماده بود.

اما سرنوشتش را ببینید !

بعد از مرگ شاه عباس ، مورد رشک وکینه شاه صفی جانشین شاه عباس قرار گرفت که تصمیم بر حذف این مرد بزرگ گرفت . بنابراین او را با حیله ای با لشکریان خود به قزوین خواند او نیز فورا با وجود کهولت سن و ضعف مزاج با تمام وجود به تجهیز قوا پرداخت و با سه فرزند بسوی قزوین حرکت کرد.پسران او که خطر را احساس می‌کردند هر چند کوشیدند پدر را از سفر باز دارند موفق نشدند. در قزوین وقتی همه جمع شدند به دستور شاه صفی سه شبانه روزبه جشن و شادی پرداختند.امام قلی خان به علت پیری و ناتوانی از حضور در جشن عذر خواست و شاه عذر او را پذیرفت.اما پسرانش در جشن شرکت کردند.بعد از سه روز جشن و شادی شاه صفوی نا گهان از مجلس خارج شد و به اتاقی دیگر رفت ساعتی بعد چند دژخیم قوی هیکل با جماعتی داخل تالار عمومی شدند و سه فرزند امام قلی خان را سر بریدند .سرها را در سینی به حضور شاه صفی آوردند. شاه صفی دستور داد سرها را نزد امام قلی خان ببرند تا ببیند و بعد سر او را نیز جدا سازند و هر چهار سر به حضور او برگردانند .می‌گویند وقتی دژخیمان وارد محل سکونت امام قلی خان شدند او مشغول نماز بود و چون از قصد آنها آگاه شد مهلت خواست تا نماز به پایان رساند قبول کردند، امام قلی خان با متانت و بدون ذره‌ای ترس نماز را تمام کرد و آماده شد تا سرش را ببرند و چنان کردند. سرها را نزد شاه صفی بردند .بعد از آن به نائب الحکومه فارس دستور داد تمامی 52فرزند امام قلی خان را بلا درنگ بکشند تا از آن مرد بزرگ نسلی باقی نماند.

ای بابا ...

بله دوستان من خواندن تاریخ این محاسن را دارد که بدانیم و بفهمیم رفتارهای فعلی ما ریشه گرفته از گذشته ماست و باید کار کرد و کار کرد و تلاش فراوان نشان داد تا از آن دوران ها گذر کنیم .

 

 

شناگران ماهر باستانی

نوشته شده در چهارشنبه هجدهم خرداد 1390 ساعت 8:2 شماره پست: 474

 

نکته ای که در پست قبلی ام بود و دلم می خواهد این جا کمی بیشتر بازش کنم این بود که رفتار نوع بشر با همنوعانش ، متمدنانه تر ، انسانی تر ، شرافتمندانه تر ، قانون مندانه تر، محبت آمیزانه تر ، و هر چی تر که بخواین شده . اگه قبول دارین این حرفمو که هیچ ،اگه ندارین که به احتمال زیاد هم ندارین و فکر می کنین مردم قدیم بهتر بودن ، به خاطر همون حس نوستالوژی ای که بشر فطرتا داره ، ازتون می خوام تاریخ این مردم قدیمی ، تاریخ اجدادتون رو ، بخونین . ببینین چجوری زندگی می کردن؟  چه جوری دشمناشون رو از بین می بردن؟ انواع شکنجه هاشون رو بررسی کنین ، دغدغه هاشون رو بفهمین ، ... و اگه همین جوری پیش بیاین ،می بینین که بشر فعلی فرضا در کشتن داره ملایم تر عمل میکنه

خب ، شکنجه‌های دوران قدیم واقعا وحشیانه بودند .در همین ایران مثلا در 500سال قبل  ، مجرمان را زنده زنده بوسیله ماموران خوردن ،انداختن مجرمان جلوی سگان آدمخوار، استفاده از جمجمه دشمنان بعنوان جام ، دریدن مجرمان در جلوی چشمان حاکم ، زنده زنده کندن پوست مجرمان و پرکندن پوست آنان با کاه ، آویزان کردن مخالفان بر دروازه های شهر ،کندن اعضای بدن مخالفین، ریختن سرب داغ در گلوی مجرمین، جوشاندن مجرمین در روغن جوشان، ریختن باروت در لباس مجرم و منفجر کردن آن ، فقط بخشی از شکنجه‌های رایج در آن دوران بودند . در اروپا هم بود ،در آسیا خاوری هم بود ، در کجا نبود؟

نمی گم الان این چیزها نیست  . شکنجه ها نیست . چرا هست  ولی باز انسانی تر داره میشه یا حداقل تظاهر میشه که این جوری نیست و موضوع از اساس تکذیب می شه . در حالی که اون موقع ها به این کارها حتی افتخار هم می شده . این خلق شکارگری بشری خب ، حالا حالا ها طول داره تا آروم بشه . یعنی بشری که نیازهای اولیه اش رفع شده یواش یواش داره میره دنبال طبقه آخر هرم مازلو . ولی نمی تونه تاریخ یک میلیون ساله شکارگری و خوی درندگی اش رو به این راحتی فراموش کنه که .

البته این یه مورده و این یه مورد دیگه که بشر هرچی متمدن تر شده بیشتر طبیعت رو نابود کرده . شاید اون موقع ها ، در ازمنه قدیم هم ، آب نمی دید و گرنه شناگر ماهری بود ! تو هفته جهانی طبیعت هستیم . به عنوان بشری که متمدنه چه کاری ازمون برای این تنها محیط زیست واقعمیون می تونیم انجام بدیم که بالکل زیر و رو نشه ؟

این موضوع پست بعدی من خواهد بود .

 

آب را گل نکنیم ...در فرودست انگار ...کفتری می خورد آب !

نوشته شده در شنبه بیست و یکم خرداد 1390 ساعت 9:51 شماره پست: 475

 

از هر سوراخ و زاویه ای که به موضوع حفاظت از منابع طبیعی نگاه کنیم باز هم بی توجهی به اون رو نمی تونم بفهم . البته نه این که اصلا نفهمم ها ! چرا یه جورایی می فهمم ولی نه چندان . امروز مثلا آخرین روز هفته طبیعته . روز آخر . دقیقا به همین آخری که میشه فکر کرد دیگه قرار نیست روزدیگه ای بیاد . ولی سال دیگه ای هم میاد و مسئولین یه سری حرفای قشنگ طبیعتانه ای ! ( لغت رو حال نمودید؟) از خودشون درمی کنند و تمام می شه این چند روزهم .

به نظر من یه طبیعت دوست ،یه آدم آینده نگره . آدمیه که فقط نوک دماغش رو نمی بینه . آدمی نیست که بگه حالا بذار امروزهم بگذره و چو فردا شود فکر فردا کنیم . اون آدمیه که می فهمه و می بینه که فی المثل این دریاچه که خشک شد ،خشک شده و رفته . لایه اوزون سوراخ شد دیگه نمیشه دوزیدش ، آبهای شور و شیرین آلوده شدند دیگه شدند ، این شیر ، این ببر، این لکلک ، این دلفین منقرض شد ، دیگه شده ، نمیشه دوباره خلقش کرد . وقتی فلان خاک آلوده به آرسینیک و فلزات سنگین شد دیگه نمیشه کاریش کرد و اون خاک از بین رفته . می فهمه که اگه نفت تو فلان خلیج نشت کنه سالهای سال طول می کشه که اون اکوسیستم به خودش برگدده .

خلاصه اینه که این بنده خدای نوعی ما ، به این فکر می کنه که 10سال بعد ،40سال بعد و 100سال بعد قراره چه بلایی سر تنها محل زندگی خودش و بچه هاش بیاد . یعنی می خوام بگم که کارهای این طبیعت دوستا اصلا لوکس و فانتزی نیست .اما یه آدمی که نابود میکنه و مثل بولدوزر میره جلو ، اینا رو اصلا بی خیاله و نهایتا تا سال دیگه اش رو فکرمی کنه. من که به نظرم اصلا فکر نمی کنه که اگه می کرد این جوری تیشه نمی زد به ریشه خودش .

خب حالا بقیه رو نمی دونم ولی فکر می کنم که هرکی برای این حفاظت باید از خودش و خونواده اش و دوستاش شروع کنه . و من به نظر خودم دست کم این کارا رو برای حفظ محیط زیست می تونم انجام بدم :

آب رو زیاد مصرف نکنم ( مثلا تو حموم زیاد شیر آب باز نمونه )که منابع آب شیرین دنیا و کشورمون محدودن / بیرون خونه زباله های خودم رو تلپی نندازم وسط خیابون و توی جوی آب / ماشینم رو سرویس کنم تا کمتر بنزین بسوزونه / لامپهای اضافه رو خاموش کنم و از کم مصرفش بهره برم / جایی که میتونم با دوچرخه برم یا پیاده / سعی کنم از بسته بندیهایی غیر نایلونی که راحت تر بازیافت می شن استفاده کنم / اگه رفتم پیک نیک ،موقع برگشتن زیرو دور و برم رو جمع و جور کنم / گلکاری کنم و درخت کاری / گاز رو به عنوان منبع گرمایشی کمتر مصرف کنم ( مثلا خونه رواین قدر تو زمستون گرم نکنم که مجبورم شم از اونطرف پنجره باز کنم!) / اگه دیدم کسی آمادگی داره ازش بخوام که اون هم این کارها رو بکنه (مخصوصا به بچه ها و نوجوونا) / وبلاگ مهار بیابان زایی محمددرویش  رو بخونم/ زباله های خشک خونه مون رو از تر جدا کنم تا بازیافت بشن... و از این دست کارها دیگه .

راستی در باره این تفکیک زباله ها یه داستانی رو یادم باشه پست بعد براتون بگم . فعلا رخصت

 

 

 

تکرار مکررات

نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم خرداد 1390 ساعت 9:27 شماره پست: 476

 

خلاصه واقعه-  در باغی در اطراف اصفهان (خمینی شهر) ، مهمانی پر شور و هیجانی با ساز و ضرب برگزار می شه ، بزن و بکوب و برقص . 12مرد ، با سلاح سرد می ریزن توی باغ و همه شوهرا رو         می بندن و به همه زنها به طور دسته جمعی تجاوز می کنن و بعد می زن به چاک .  لینک خبر کامل

یک مسئول محترمی بعد از این جنایت گفته :مقصر اصلی وقوع این جنایت ، حاضرین در مهمانی بودند .چون زنانی که در این باغ حضور داشتند از پوشش مناسبی برخوردار نبوده اند . اگر در این حادثه خانم‌ها حداقل حجاب را در این باغ رعایت کرده بودند، شاید مورد آزار و اذیت قرار نمی‌گرفتند.  

اولا خدا را شاکریم که مقصرین سریعا شناسایی شدند . (حکایت سقوط هواپیما و مقصر بودن ازلی ابدی خلبان که یادتونه؟) ثانیا آخه تا کی این سیکل معیوب قراره ادامه پیدا کنه ؟ مثل آقتاب روشنه که تا وقتی حکومت به موضوع نیاز جنسی جوون اهمیتی نمیده و در پی برطرف کردنش نیست ، باز هم این قضایا رخ می ده . به وفور هم رخ می ده و خواهد داد . تازه این درصد کمی از اخباریه که از جنایات صورت گرفته در این حوزه پخش می شه و من و تو می فهمیم .

متاسفانه این پادزهری که آقایون تجویز می کنن ، تاریخ مصرف گذشته است . امروزه روز اگه زنها حجاب مورد نظر آقایون رو رعایت نکنن رخ میده ، رعایت هم کنن رخ میده . مثالها از این دست زیاده . فقط کافیه به اخبار 6ماه اخر رو تو این زمینه یه نگاه کوچیک بندازین . چندین و چند زن نجیب و محجبه و مومنه به دام این گروههای متجاوز افتاده باشن خوبه؟

من کاملا به این باورم که اگه حکومت بخواد ، که خواستن توانستن است ، می تونه جنایات این حوزه رو که آدم ربایی و قتل رو هم در بسیاری موارد در پی داره ، اقلا 90% کم کنه . فقط کافیه قبول کنه و اهمیت بده که یه جوون باید روابط جنسی هم داشته باشه .

اکهی زبونمون مو در آورد .

 

یکصد و سی و هفت

نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم خرداد 1390 ساعت 7:25 شماره پست: 477

 

راستش من مدتیه به یه اعتقادی رسیدم و اون اینه که اگه تو جامعه حق ما رو ضایع می کنن ،ما هم باد به بادشون می دیم و می ذاریم بیشتر ضایع کنن . یعنی حداقل تلاش رو نمی کنیم به این بهانه که ای بابا باید یه کفش آهنی بپوشیم و بیافتیم تو این اداره ها و نهادها و آخر سر هم می گن که برو پی کارت عمو جون . از زندگی و وقتمون هم افتادیم . نه این طوری نیست تو رو به خدا؟

اما چند وقتیه که من به عینه دیدم که اگه زحمت بکشم و پشت یه انتقادی ، پیشنهادی ، شکایتی رو بگیرم تا یه حدودی به خواسته ام می رسم . براتون یه داستانی رو از زباله های بازیافتی و 137شهرداری بگم .

شیش هف ماه قبل ، زنگ زدم به اداره بازیافت شهرداری که لطفا برای حیاط ما هم سطل زباله آبی رنگ بیارین که ماهم زباله های خشکمون رو تفکیک کنیم که بالاخره بعد از چن بار تماس گرفتن ، ورداشتن آوردن . سه تا سطل زباله دردار آبی پررنگ که گذاشتمشون گوشه حیاط . به همسایه ها هم گفتم و رو برد ساختمون نوشتم که شما هم دیگه زباله های خشکتون مثل شیشه ، پلاستیک ، کاغذ ، نون خشک رو از زباله های تر مثل پوست میوه و باقیمونده مواد غذایی سوا کنین و بیارین بذارین تو این سطلا که طبق برنامه قراره هر دو روز بیان خالی کنن .

همسایه ها هم خدا رو شکر همکاری خوبی کردن و سطلای آشغال زود پر می شدن . یه چیزی رو هم من متوجه شدم که بیشتر زباله های ما انگاری که زباله های خشک بودن .

تا اینجاش خوب بود . اما گرفتاری از اونجا شروع شد که این بازیافتیا نمی اومدن سر وقت ببرن و آشغالها همین جوری رو هم تلنبار می شد و ازروی سطل  آشغاله سرریز می کرد روی موزائیکهای کف حیاط و منظره افتضاحی بود . من ناچار زنگ می زدم و آدرس می دادم که آقا جان بفرست ببرن و اون بازیافتی هم چشم چشمی می کرد و یه هفته ای این پیغام و پسغامها ادامه داشت تا آخر که من عصبانی می شدم و داد می زدم و اوقات تلخی  تا می اومدند  اینها رو بر می داشتن و می بردن .

رو این حساب هم چند بار همسایه ها با گله گذاری به من می گفتن که خب آقای رگبار ورشون دار بنداز بیرون این سطلا رو .عرضم به حضورتون زنگ زدم به به خود اداره و گله گذاری کردم و شکایت ولی باز چندان فایده ای نداشت گه دیگه خودمم از این وضع خسته شده بودم ومی خواستم بندازمشون بیرون که یهو یادم افتاد که شهرداری یه بخشی داره به اسم 137 که می شه از امور شهری شکایت کرد .

قالیباف جون واقعا دستت درد نکنه با این سرویسی که راه انداختی برادر. زنگ زدن من همان و درست شدن اوضاع همان  . الان مرتب و بی وقفه میان و و حالا این دفعه هرچن وقت یه بارهم از بازیافت زنگ می زنن و میپرسن که آقای فلانی ، اومدن زباله هاتون رو ببرن؟ 

 

 

پرتویی از قرآن – تهمت زدن

نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم خرداد 1390 ساعت 7:28 شماره پست: 478

 

مدتی است که می خواهم این فصل را در این وبلاگ راه اندازی کنم . پرتویی از قرآن را . متاسفانه قرآن کتاب دینی مسلمانان فوق العاده در کشور ما مهجور افتاده . هم از طرف مخالفان و هم از طرف موافقان . تکلیف مخالفان که معلوم است . این قدر از اسلام برایشان نمایش بدی داده اند که دیگر اسم دین و مذهب و خدا و پیغمبر می آید فرار می کنند. اما موافقان هم چندان کارنامه درخشانی از این باب ندارند و از قرآن نهایتا برای رد کردن مسافر و خانه نو و سفره عقد استفاده می کنند بیشتر به عنوان یک چیز تزئینی و قرآن خوانهایشان هم بیشتر متن عربی را می خوانند بی معنی و... والسلام!

اما به باور من قرآن مجموعه ای از معارف آموختنی و شهودی است برای اجرا . یعنی نشانی ای است برای این که نشانی را بخوانیم و به محل موعود برویم . پس طبیعتا در وهله اول باید بفهمیم که دراین نشانی چه نوشته .مگر نه ؟

از این به بعد هر از گاهی مطلب جالبی را که از آیات به نظرم رسید برایتان اینجا می گذارم تا با هم بخوانیم . سعی کرده ام که ترجمه آیات فارسی سلیس و روان باشد و به یاد مرحوم طالقانی، اسم این سلسه پستها هم ، پرتویی از قرآن است .

خدا درسوره نور گفته : ای مردان و زنان با ایمان ، چرا هنگامى که تهمت را شنیدید، گمان خیر نبردید و نگفتید این دروغى بزرگ است؟ آیا تهمت زنندگان چهار شاهد براى آن آورده بودند؟ به خاطر بیاورید زمانى را که این شایعه را از زبان یکدیگر مى‏گرفتید، و با دهان خود سخنى مى‏گفتید که به آن یقین نداشتید و آن گناه را کوچک مى‏پنداشتید در حالى که نزد خدا بزرگ  بود . چرا هنگامى که آن را می شنیدید نگفتید: «این که تهمتی بزرگ است و ما نباید آن را تکرار کنیم؟خداوندا منزهى تو، این واقعا بهتان بزرگى است‏» خداوند شما را اندرز مى‏دهد که هرگز چنین کارى را تکرار نکنید اگر به او ایمان دارید .  او این نشانه ها را براى شما بیان مى‏کند چون دانا و حکیم است.

این یکی از معارف قرآنی است . از اخلاقیات آن . آقا جان ، خانم جان ، تا از حقیقتی کاملا آگاه نشده ای (چهار شاهد می تواند در عصر ما بر ادله دیگر نیز دلالت کند) درباره اش به کسی بهتان نزن ، تهمت نزن . شایعه پراکنی نکن .اگر این شایعه که دهان به دهان گردانده ای صحت نداشت و بی آبرویی کردی دیگر چگونه می شود آبروی ریخته را جمع کرد؟

آیا این امر در جامعه ما رعایت می شود؟

دو راهی

 

عروس که خواهر باران باشه و خواهر زن من  و دوماد که شوهر خواهر باران باشه و باجناق من ، دوتایی گیر کردن که عروسیشون رو چه جوری بگیرن که تا حد امکان نه سیخ بسوزه نه کباب ؟

اینا قراره عروسی رو توی یه باغی بیرون شهر بگیرن که ملت دعوت شده (همون مدعو دیگه ؟) بتونن یه سری ترانه مجاز و غیر مجاز بشنون و دست افشانی ای کنن و حرکاتی موزون ایضا انجام بدن تا هم دلشون وا بشه و هم دل عروس و دوماد و همه خوشحال باشن که رفتن عروسی نه مطب دندونسازی که بشینن رو صندلی و دست به چونه بگیرن که کی این شام کوفتی رو میارن تا بخوریم و بریم خونه مون!

حالا حکایت این سیخ و کباب اینه که 10% از قوم و خویشا از این تیپایی هستن که دوست دارن یه جا که می رن نه اونا نامحرم رو ببینن و نه نامحرم اونا رو  و نسبتشون هم با عروس داماد جوریه که نمی تونن ندید بگیرنشون .

خلاصه این بندگان خدا الان تو یکی دو روز مونده به عروسی ،سخت ذهنشون درگیره و نمی دونن چی کار کنن که نه به اون 90% بد بگذره و نه به این 10% بر بخوره ؟!

 هول هولی

 

این هم تموم شد و رفت . زندگی همینه دیگه . برای یه چیزی می دویی و می دویی که بهش برسی . بعد که رسیدی و یه کمی تو اون لحظه سیر کردی تموم می شه و به خودت میگی اِ همین بود؟!

این هم حکایت عروسی ای بود که کمابیش تو جریانش بودین . خواهر زنم و شوهرش .یعنی از آشنایی خواهرباران با شوهر آینده اش تا عروسیشون با هم دیگه ، یک سال و نیم طول کشید ولی کل مجلس عروسیشون که توش حضور داشتن یک ساعت و نیم هم نشد !

فاصله باغی که قرار بود مجلس عروسی باشه تا مرز تهران حدود25کیلومتر بود ، در قلعه حسن خان، که اگه توی یه ماشین می نشستی و ترافیک معمولی تهران هم بود ، به طور میانگین 1.5ساعت تو راه باید می بودی که برای اکثریت مهمونا همین وضع بود . آرایشگاه عروس خیابون جردن بود ، باغی که می خواستن توش عکس بگیرن میدون پونک و آتلیه ، فلکه صادقیه . داماد قرار بود ساعت 2بره دنبال عروس و بعد از عکاسی و غیره ، پاشن بیان باغ .عروس داماد قرار بود که به مراسم عقد کنون هم داشته باشن که به عاقدی بنده انجام بشه .ساعت عروسی و عقد رو هم از 6 تا 12شب تعیین کرده بودن .

آقایی ، خانمی که شما باشین ، ساعت 7شد اینا نیومدن ، 7.5 شد نیومدن ، 8شد اینا نیومدن . مهمونای نزدیک که شامل اقوام درجه یک می شدن همه رسیده بودن و مهمونای دورتر هم تقریبا همه اومده بودن . 8.5 شد اینا نیومده بودن . 9شد نیومده بودن و بالاخره 9.15 بود که رسیدن !

خب تا دوری بزنن و حال و احوال با مهمونا کنن و بشینن و عقدی خونده بشه ( من که از بس دیر شده بود ناچار سر و ته خطبه عقد رو هم آوردم ) و اقوام هدایایی بدن ، شد 10شب . از 10تا 11.15 هم مجلس عروسی و بزن و برقصی ( با حضور همون 10درصدی ها ایضا! ) برگزار شد و بعد شام دادند و خداحافظ .

حالا داماد چندین میلیون خرج کرده باشه و چقدر وقت و انرژی برای این مهمونی برگزار کرده باشه ، برای فقط یه ساعت و نیم خوبه؟!

 

 چرا هنوز شریعتی؟

 

انتهای سالهای نوجوانی و ابتدای جوانی ( حدود 18سالگی ) شدیدا دلبسته دکتر علی شریعتی بودم . شدید و بی مجامله ازافکارش حمایت می کردم و مخالف بودم با هرچیز که دکتر شریعتی مخالف بود .

زمان شاه ، پیش ازانقلاب ، بچه خردسالی بودم . در تهران مستاجر خانواده شریف مزینانی ای بودیم که از اقوام به نسبت دور دکتر شریعتی محسوب می شدند .گاهی به رسم دید و بازدید ، دکتر علی شریعتی به دیدار این صاحبخانه ها که در طبقه بالای ما ( من ، پدرومادرم که تازه در ابتدای زندگی مشترکشان بودند ) زندگی می کردند  می آمد و می رفت . گرچه من خردسال از آن دیدارها چیزمشخصی به یاد ندارم ،ولی بعدها از گفته های مادر ، متوجه محبت و صمیمیت دکتر علی شریعتی با این فامیل دورش شده بودم و خواه ناخواه محبتی در دل من افتاده بود .

این جدیت عقیده من راجع به نظرات دکتر ادامه دار بود و هر گفتاری از او را چون آیه قرآن خدشه ناپذیر و عوض نشدنی می پنداشتم تا روزی رسید که با سروش دباغ ( فرزند دکتر عبدالکریم سروش ) در کلاسی همدرس شدم و از طریق او به سلسله جلسات دکتر سروش راه یافتم که مبحثی دامنه دار و عمیق را پیگیری می کرد تحت عنوان اصناف دینداری ( که توضیح در این باب خود جای جداگانه ای می طلبد ) و در آن جلسات ، اندک اندک چشم و گوشم به آرا دیگری نیز روشن گشت و چنان شد که بعد از چند ماه ، بتی را که ساخته بودم را به دست خود می شکستم .

امروز ۲۹خرداد ، سالگرد ۴3مین عروج علی شریعتی بزرگ بود .با خود فکر میکردم که دکتر شریعتی هم انسانی بود چون بقیه . عقایدش دچار تحویل و تحول می شد ،در طی این سالیان تدریس و سخنرانی و روشنگری  . نه تنها او، بلکه هیچ انسانی ( تاکید دارم مجددا هیچ انسانی ) را نباید صاحب تمام سخنان و آراء ازلی ابدی و خدشه ناپذیر دانست . او فرزند زمانه خویشتن بود چنانکه ما نیز باید چنین باشیم .

اما چنان چه دکتر سروش در یکی از همان جلسات گفته بود ، دکتر شریعتی یک روشنفکر درد آشنا بود و یک روشنفکر را از روی پاسخهایی که داده است فقط نمی سنجند . بلکه یک روشنفکر  کار مهمتری هم انجام می دهد و آن  درانداختن پرسشهایی بنیادی است که تا کنون کسی به آن پرسشها فکر نکرده .

مَثَل ما مِثل این پرسشی بود که ایزاک نیوتون داشت که چرا سیب از روی درخت به روی زمین می افتد ؟ پرسش که درنوع وزمانه خودش یگانه بود و همین پرسش بود که به کشف قانون جاذبه زمین انجامید که اگر دکتر شریعتی فقط همین نیایش (خدایا ،عقیده ی مرا از دست عقده ام مصون بدار!) را هم به جا گذاشته بود نامش جاودانه میشد چه برسد به آن که ... 

 

 پیوست : حتما پیشنهاد می کنم مقاله خوب کیست این شریعتی؟ را از وبلاگ کوه فلسفه بخوانید .

 

اردیبهشت 1390

 باز هم هوا بارانی و رگباری است !

نوشته شده در یکشنبه چهارم اردیبهشت 1390 ساعت 14:6 شماره پست: 449

 

حال خوبی دارد چند روز آخر فروردین و چند روز اول اردیبهشت را قدم زدن در کوچه های تهران  .... حال خوبی دارد از ورای دیوارهای آجری خانه ها عطر گلهای سرخ و امین الدوله و اناری و گلیسین را بوییدن .... حال خوبی دارد نوازش نگاه با سبزی خالص و نرم و نازک برگها و درختان و ... حال خوبی دارد  نم باران و رگبارهای بهاری را بر جان و تن چشیدن ...

بنا به گزارشات ، هوا مجدداَ رگباری است !

 

نقشی بر دیواری

نوشته شده در سه شنبه ششم اردیبهشت 1390 ساعت 8:0 شماره پست: 450

 

 پیش نویس :    سپاسگذارم از خوانندگانم که بعد از این مدت هنوز به یاد نوشته های من بودند و در اولین پست به من ابراز لطف کردند و حال ما را پرسیدند .شکر خدا ما خوبیم و سلامت . حقیقت امر این است که برای بازگشت به محیط وبلاگ نویسی بسیار دو دل بودم و علت عمده و اصلی آن نیز وقتی بود که این کار از من می گرفت . چرا که یک وبلاگ نویس خوب وبلاگ نویسی است ( از دید من ) که روزی چند ساعت وقت بگذارد ، مطالب تازه بنویسد ، مطالب تازه بخواند ، نظرات خوانندگان را بخواند و پاسخ دهد ، به وبلاگهای مناسب و دوستانه سر بزند و بخواند و برایشان نظر گذارد که متاسفانه من از همه اینها محرومم چون وقتم کم است و گرفتاری های کاری ام بسیار . علی ایحال تصمیم که به برگشت گرفتم با این شرط با خودم بوده که که این نگارش آنلاین مانع شغل اصلی و مسئولیتهای زندگی ام نشود و برای رسیدن به این مقصود ناچارم کمی از همه چیز کمی کم کنم !

بگذریم !

چند روز قبل سوار تاکسی سمندی شده بودم . راننده که میانسال مردی بود با ته ریش چند روز نتراشیده ، تا به مقصد برسیم از همه چیز داد سخن سرمی داد و انتقادی می کرد و مدام غرغر می کرد . مدتی که گذشت و دیدم روحیه منفی اش بیش از حد روی اعصابم رژه رفته ،خواستم بحث را عوض کرده باشم گفتم :« ولی اگه نگاه کنین قالیباف خوب به تهران رسیده ها.همین نقاشی های دیواری رو ببینیین. چقده با صفا قشنگن . چقد ظاهر شهر روعوض کرده . چقد تو چشم نوازی موثره ...»

که آقای راننده از تو آینه نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و دستش را روی فرمان کوبید و گفت :« کجاش خوبه آخه ؟ آخه آدم عسک گل و بوته و دار و درخت رو روی دیوار خیابون می کشه ؟ همین هفته قبل یکی از همکارای ما ، شب بوده خواسته بزنه بغل وایسه . فکر کرده اونجا چمن کاری شده است . نگو دیوار بوده با نقاشی چمن کاری ! این بدبخت هم زده به دیوار و جلو بندی ماشینش کلا اومده پایین . آخه آدم این درد رو بره به کی بگه؟!»

 

نو که اومد به بازار ...

نوشته شده در چهارشنبه هفتم اردیبهشت 1390 ساعت 8:0 شماره پست: 451

 

دیروز در جلسه کاری کارخانه ای بودم  که گرفتاریهایی در سودآوری و افزایش هزینه هایشان داشتند و من هم برای ارتقاء بهره وری خطوط تولیدشان  یکسری پیشنهادات می دادم که مثلا بیایید و برای انتهای فلان خط مسئول کنترل کیفیت بگذارید ، بیایید فلان سیستم آمارگیری را پیاده کنید ، بیاید مستند سازی داشته باشید ، بیایید .... که رئیس کارخانه که تا اینجا به من گوش می داد ، حرفم را قطع کرد و گفت : «مهندس ، این حرفا درست ولی به نظر من ، ما باید کار اساسی تر بکنیم . ما باید بریم ماشین آلات جدید با تکنولوژی جدید وارد کنیم . اینه که مشکل ما رو حل می کنه .نه از این جور کارا...!!» (حتما ایشان رویش نشد ولی به جای آن سه نقطه ،شما می توانید بگذارید از این سوسول بازی ها !)

...

البته این فقط فکر آن رئیس محترم نیست که . این تفکر چنان در ملت ما رایج شده که برای پیشرفت باید از سر تا پا مدرن شد و برای این مدرن بودن باید از وسائل مدرن استفاده کرد .کلا و من حیث المجموع ، فرق یک آدم جهان سومی با یک آدم جهان اولی دراستفاده از آخرین تکنولوژی عرضه شده به بازار نیست که. از نوعی خودرو فوق پیشرفته در جهان فقط سه عدد ساخته می شود و یکنفر شیخ عرب مالک یکی از آنهاست اما وقتی با همین شیخ بنشینید و درباره مسائل مختلف زندگی ،فی المثل راجع به حق انسانها در باره تعیین سرنوشتشان ،صحبت کنید بوی نای افکار 10قرن قبل  از بین فکینش سخت مشامتان را خواهد آزرد .

برای بسیاری از مردم هم وطن بنده این چیزی است که بسیار بازارش داغ است ، داشتن بهترین گوشی موبایل ، بهترین موبر، بهترین یخچال ، بهترین کامپیوتر، بهترین گجت ، بهترین کنسول بازی ، بهترین تلویزیون ، بهترین پخش ، بهترین دوربین ، بهترین .... . فی المثل اگر سری به خیابان جمهوری و جلوی پاساژ علاالدین بزنید علاقمندان بی حساب گوشی های جدید را که از سر و کول هم دیگر بالا می روند خواهید دید  . حالا جالب است که طبق آماری دیدم که فقط ۳۰٪ از ما از همین امکانات گوشی موبایل هوشمندشان آگاهی داریم و استفاده می کنیم! بقیه اش را گذاشته ایم برای نسلهای آینده انشالله تعالی .

و حالا این هم سرایت کرده به خیل عظیمی از دارندگان لپ تاپ و نت بوک را که می شناسم و دست و پا می زنند تا یک آی پد 1میلیون تومانی ( البته بعد از حذف صفرهای معهود خواهد شد هزارتومانی !) برای خودشان دست و پا کنند که مبادا خدای نکرده از قافله عقب بمانند . حالا نشنیده بگیرید که اینها از همان لپ تاپ هم استفاده ای ورای ایمیل چک کردن و عکس دیدن و تو اینترنت ولو بودن و آهنگ دانلود کردن نمی کردند و نخواهند کرد .

 

آزادی اقتصادی

نوشته شده در شنبه دهم اردیبهشت 1390 ساعت 12:43 شماره پست: 452

 

یکی از مهمترین وجه های آزادی، آزادی اقتصادی است. آزادی در مبادله، آزادی کسب ثروت و آزادی در مصرف درآمدی که حاصل کار فرد است از بدیهیات آزادی اقتصادی است. که البته در جوامع مختلف و به درجات مختلف این آزادی ها تهدید و در تنگنا قرار می گیرند. مثلا در رژیم های کمونیستی سابق، ایدولوژی افراطی چپ کمترین آزادی اقتصادی (و دیگر فرمهای آزادی) را برنمی تافت. در کشورهای غربی هم گاه و بیگاه آزادی اقتصادی در معرض خطر قرار می گیرد.

در ایران ما، گر چه مردم به مراتب نسبت به سیستمهای کمونیستی آزادی اقتصادی بیشتری دارند، اما وضعیت با آنچه که واقعا باید باشد فاصله بسیار دارد. مقصر اصلی هم، بیش از هر چیز دیگری، خرده دیکتاتورها هستند. اگر فقط به تیتر روزنامه ها نگاه کنید چند نمونه از این خرده دیکتاتورها را پیدا می کنید. مثلا در یکی از تیترها "رئیس اتحادیه مشاوران املاک کشور" گفته است که ": قراردادهای اجاره مسکن 2 ساله شد" یا در تیتر دیگری این مطلب را می خوانید:"معاونت سینمایی قرار داد یک میلیاردی آقای بازیگر را لغو کرد" یکی به این آقایان بگوید که شما به چه حقی در نحوه قرارداد بستن بین دو فرد دخالت می کنید؟ به شما چه ربطی دارد اگر من و فرد دیگر قرارداد یک ماهه اجاره ببندیم یا یک ساله؟ به شما چه ربطی دارد اگر بازیگری قراردادی قراردادی یک میلیادری می بندد؟ اگر مبلغ قراردادشان 999 میلیون تومان! بود باز هم دخالت می کردید؟ اگر 900 میلیون تومان !بود چه؟ اگر 100 میلیون تومان ! بود چه؟ کدام قانون به شما اجازه داده است که یک قرارداد را به صرف اینکه شما تشخیص می دهید که رقم آن بالاست فسخ کنید؟ حتی اگر چنین قانونی هم بود آن قانون هم البته خلاف آزادی های فردی و اقتصادی بود.

تهدید و تحدید آزادی اقتصادی به این دو رقم محدود نمی شود. وزارت بازرگانی که قیمت تعیین می کند آزادی اقتصادی را محدود می کند، اصنافی که هزار شرط بر سر راه آغاز به کار یک کاسب کار می گذارند آزادی اقتصادی را محدود می کنند، دولتی که نرخ بهره تعیین می کند آزادی اقتصادی را کم می کند....

مانده تا زمانی که مفهوم آزادی را بفهمیم. مانده تا ارتباط آزادی اقتصادی و میزان اشتغال را بفهمیم. البته این مشکل دیروز و امروز نیست، در همیشه تاریخمان دولتیهای مداخله گر داشته ایم. قدم اول البته در کسب آزادی اقتصادی فهم این آزادی است.

برگرفته از وبلاگ اقتصادانه

 

5.400.00 !

نوشته شده در یکشنبه یازدهم اردیبهشت 1390 ساعت 12:0 شماره پست: 453

 

باز شدن پنج میلیون و چهارصد هزار صفحه اینترنتی در هر دقیقه ، یا به عبارتی سیصد و بیست و چهار میلیون صفحه در ساعت ، فقط برای تماشای مراسم عروسی یکی از اعضای خانواده سلطنتی انگلیس؟! که از سال 2005 تا کنون این ششمین رویداد اینترنتی دنیا بوده ؟!چرا اونوقت؟!

ملت دنیا بی کارن ؟ یا ما خیلی گاگول؟!

 

 

کار کار انگلیسی هاست !

نوشته شده در دوشنبه دوازدهم اردیبهشت 1390 ساعت 10:49 شماره پست: 454

 

آقا جان من پست دیروزم را پس می گیرم . وقتی دایی جان ناپلئون شهیر می فرمود : کار ،کار انگلیسی هاست که بی خود نفرموده بود . تا همین 70-60 سال قبل ،همین انگلیسیهای فلان شده بر یک چهارم مردم دنیا حاکم بودن .

حالا هم بیا و ببین . ورداشتن یه عروسی گرفتن که بر عکس تمام عروسی های دیگه که  بار مالی سنگینی بر دوش زوج‌های جوون می‌اندازه، پیش بینی شده که این جشن عروسی که نوه ملکه بریتانیا داماد اون جشن بود ، کمک شایانی هم به رشد صنعت گردشگری انگلیس خواهد کرد!!

پیش‌بینی شده است، پخش تلویزیونی این مراسم که در 180 کشور جهان به‌صورت زنده انجام گرفت، رونق گردشگری انگلیس را به‌گونه‌ای در پی خواهد داشت که تا سال‌ها ادامه می‌یابد و به‌لطف آن، چهار میلیون گردشگر بیشتر طی سال‌های آینده به این کشور وارد خواهند شد و درآمد دو میلیارد پوندی عاید صنعت گردشگری این کشور می‌شود و در کوتاه مدت 107 میلیون پوند به صندوق گردشگری انگلیس تزریق کرد که از بابت کرایه هتل‌ها و حضور مدعوین در مراکز خرید و رستوران‌ها است.

کار عقلانی و فهمیده یعنی این . این انگلیسی ها از آب هم کره می گیرن ناقلاها .

 

برگشت خورد !

نوشته شده در پنجشنبه پانزدهم اردیبهشت 1390 ساعت 7:52 شماره پست: 455

 

وقتی یه آدمی مریض می شه و پیش دکتر می ره ،دکتر همون فی المجلس چن تا چیز رو معاینه می کنه . مثلا دمای بدن رو ،صدای ضربان قلب رو ، فشار خون رو ، توی گوش و حلق رو . اگه یکی از این چیزا مثلا دمای بدن اون آدم که نرمالش باید باشه 37، اگه باشه مثلا 39، می فهمه که یه چیزی تو بدن این بابا به هم خورده و میگرده دنبال علت .

ینی از علت سعی می کنه برسه به معلول ... خب؟

بنده می گم اقتصاد کشور چن وقتیه تو رکوده . یه عده قبول ندارن میگن نه تنها تو رکود نیست بلکه تو رونقه!  خب من که دسترسی به آمارهای داخلی اونا ندارم . من فقط حال و روز خودم و همشهریا و دور بریهام رو می بینم که همه تو کسادی دارن دست و پا می زنن . پس از یه شاهدی بگم که عین تبی که مریض کرده ،نشون از عوارض وخیم درونی این اقتصاد و اون رکوده داره .

... چک برگشتی ...

جدول زیر که طبق آمارای خود بانک مرکزیه و سه روز قبل از روزنامه دنیای اقتصاد استخراج کردم فی المثل به ما نشون میده که از سال ۸۴ تا الان  آمار چکهای برگشتی تقریبا ۳برابر شده اند !

دوتا دلیل برای این بی اعتباری چکهایی که مردم می کشن و میدن دست بقیه میشه مطرح کرد : ۱- راحتترینش اینه که بگیم تو این چند ساله اخیر،فعالای اقتصادی بخش خصوصی به طرز عجیبی کلاه بردار و مال مردم خور شدن !! ۲- اما یکی دیگه اش هم اینه که این نشون میده که مثلا :نفر الف که به امید تولید و فروش محصولش خرید ماده خام کرده و چک 3 ماهه داده به این امید که تا اون موقع میفروشه وحسابش رو پر می کنه ، ولی کسی ازش جنسش رو نخریده و ...پس چکش برگشت می خوره و نفر ب رو گرفتار میکنه و همین جوری این چرخه ادامه دار میشه تا الی الابد .

این ینی رکود دیگه ، ینی همین معادله رو برای هر قشر و صنفی ببینی . حالا این نظر ماست . شاید هم رکودی در کار نیست و اونایی که گفتن رونقه درست گفتن . الله اعلم .

 

 

منقضی شد

نوشته شده در سه شنبه سیزدهم اردیبهشت 1390 ساعت 7:56 شماره پست: 456

 

بیشتر رسانه های غربی برای اعلام خبر مرگ بن لادن عکسی ازش انداختن که آدم بیشتر دلش براش می سوزه تا این که مثلا خوشحال بشه . بیشتر چهره یه انسان نجیب و مهربون دیده میشه تا یه تروریست بین المللی که خون هزاران هزار انسان بی گناه به دستانشه !حالا این هم بماند که که این بازی ۱۰ساله چی بود و چی شد و چطور بود که این بابا ۱۰سال برای خودش زیر دماغ آمریکایی ها سلانه سلانه تو افغانستان و پاکستان گردش می کرده و هر از گاهی تهدیدی و الدرم بلدرمی و ....

بالاخره تاریخ مصرف هرچیزی یه روزی تموم می شه حتی تاریخ مصرف اسامه بن لادن .

 

 

کلوخ انداز

نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم اردیبهشت 1390 ساعت 14:1 شماره پست: 457

 

این واقعیت رو که درصد قابل توجهی از مردم خاورمیانه ( ایران رو تو این معادله نمیارم ) از آمریکا و سیاستهاش بیزارند رو نمیشه ندیده گرفت. وقتی رقابت انتخاباتی بین اوباما و مک کین بود نتایج طرفداری مردم نقاط مختلف دنیا واقعا قابل توجه بود . در اروپا که 80 به 20 به نفع اوباما بود . پس دیگه تکلیف خاورمیانه که مشخصه مشخصه . ( نوشته قبلی من در این باره )

این حمایت کورکورانه و بی دریغی که دولتهای آمریکایی در این 30 – 40 سال اخیر همیشه از اسرائیل انجام داده و کلیه قطعنامه های سازمان ملل رو که بر علیه اسرائیل باشن وتو کرده ان ، خشم جماعتی از مردم این منطقه رو بر می انگیزه خب . اینها ظاهرا تونستن بن لادن رو بکشن ولی با بن لادن های آتی که خودشون با سیاستهای یک جانبه و غلط شون دوباره به وجود خواهند آورد چه می کنند؟

وقتی هنوز علت سر جای خودش باقیه ،چه فایده از حذف معلول؟

در ضمن خوندن این مقاله جالب "آیا اگر به حرف جغرافی‌دان‌ها گوش داده می‌شد، بن لادن دو سال زودتر پیدا می‌شد؟" رو هم بهتون توصیه می کنم .

 

 

به شفافیت آب

نوشته شده در یکشنبه هجدهم اردیبهشت 1390 ساعت 9:14 شماره پست: 458

 

اون موقع ها که موبایل تازه در اومده بود و یواش یواش یه عده  قابل توجهی داشتن موبایل به دست می شدند و اولاش پزی می دادند به خلق الله و گاهی هم چسیفون لقب گرفته بود اون گوشکوب اون دوره ( از بس برای داشتنش یه عده چسی می اومدن)، شوخی و متلکهایی بین خونواده ها رد و بدل می شد که مثلا آقاهه بیرون بوده و خانومه بهش زنگ زده که کجایی عزیزم و آقاهه هم که هم با زیدش تو خلوتکده ای بوده دراومده که می خوای کجا باشم پشت رل دیگه ! و خانومه برگشته و گفته که خب پس یه بوق بزن ببینم ! ... و از این قسم گفت و شنود ها ، یواش یواش باید فکر این رو می کردین که تکنولوژی با خودش چیزایی رو هم میاره که جزء لوازماتشه و شما احیانا ممکنه همش رو نخواین .

این رو به یادم اومد چون چن روزیه که تبلیغ این سرویس جدید ایرانسل (نما) که به شما این امکان رو می ده خبر داد بشین دوستتون ، همسرتون یا بچتون دقیقا کجاست و برای این سرویسش هر دفعه 20 تومن هم طلب می کنه رو دیده ام . البته الان فقط با اجازه طرف مقابل این کار انجام میشه ولی خب یواش یواش به اونجا هم خواهد رسید که هر موبایل به دستی جاش روی نقشه معلوم باشه و اون وقته که دیگه خیلی دروغا رو نمیشه گفت و و خیلی جاها رو نمیشه رفت!

دیروز هم که از غرفه ای که این ایرانسلی ها گوشه میدونی زده بودن و این خدمات رو هم تبلیغ کرده بودن ایستاده بودن تا سوال کنم . دختر خانمی  وسطای صحبتهای ما جلو اومد وکلی هم تلاش می کرد که همون موقع این سرویس رو فعالش کنه ولی بعد که ماموره بهش گفت که این دونستن شما باید با اجازه طرف مربوطه باشه یه جورایی وارفت که اون که نمی خواد به من بگه کجا داره میره . من باید خودم بفهمم آخه  !!

 

 

انجین جدید

نوشته شده در دوشنبه نوزدهم اردیبهشت 1390 ساعت 9:0 شماره پست: 459

 

معمولا صفحه اول مرورگر اینترنت من روی Yahoo ست . یعنی وقتی اینترنت اکسپلوررم رو باز می کنم اولین صفحه ای که می بینم صفحه یاهوست که اون موقع هم ایمیلهام رو چک می کنم و هم نگاهی به پیش بینی آب و هوای اون روز و روز بعدش می اندازم.

چند روز قبل به طور کاملا تصادفی متوجه شدم که وقتی مرورگر رو باز می کنم صفحه جدیدی باز می شه به آدرس www.bing.com که خودش یه موتور جستجوی اینترنتیست تو مایه های گوگل . احتمالا داشتم چیزی رو دانلود می کردم که اینم جزء ضمائمش بوده و دانلود شده و امده نشسته روی صفحه ما .

تصمیم داشتم که این صفحه رو بردارم و قبلی رو جایگزین که کنم که چند روزی این به تعویق افتاد .متوجه شدم که این صفحه چه خوب صفحه ایه . اولا موتور جستجوی به نسب مناسبیه از مایکروسافت ، ثانیا یه عکس فوق العاده زیبا به طور روزانه روی این صفحه می شینه که قابل تغییره و می تونی توضیحات به نسبت خوبی از اون عکس استخراج کنی ، به علاون دسته بندی های جدیدی که روی این جستجوگر هست جالب اند .

بنابراین فعلا که این شده صفحه اول مرورگر بنده .

 

 

سه تفنگدار

نوشته شده در دوشنبه نوزدهم اردیبهشت 1390 ساعت 14:7 شماره پست: 460

چند روز قبل تو جایی صحبت خواننده های پاپ قدیمی شد همه متفق القول، اسم ابی و ستار و داریوش رو می آوردن که از بقیه معروفترند و بیشتر شناخته شدن  .وقتی انقلاب شد ، سال 57 ، سه تا خواننده مرد بودن که من که بچه کوچیکی بیش نبودم خوب می شناختمشون . هر سه تاشون یا همون موقع از این جا رفتن ،یا همون خارج موندن ولی آوازها و ترانه اشون از بین نرفت و چه بسا موندگارتر شد . اون موقع همشون تو اوج خودشون بودن تو سن 28 – 29 سالگی .

به نظر من محبوبترینشون اون موقع  داریوش اقبالی ( که همه فقط داریوش صداش می کنن ) بود . الان 61سالشه .یه محبوبیت خاصی با صدای بم و خش گرفته و آهنگهای سنگین و غمگینش داشت . اون موقع می گفتن برای آهنگ بوی گندم به زندان شاه افتاده ( حالا واقعا بوده این حرفا یه نه ، خدا می دونه ) و این یه محبوبیت دیگه ای هم براش به وجود آورده بود . یه مدت معتاد شدید بود  و پس از سال‌ها اعتیاد سرانجام تصمیم به ترک می‌گیره و موفق می‌شه اعتیاد رو ترک کنه. الآن هم که با همکاری دو پزشک، بنیادی به نام آینه تأسیس کرده تا به یاری معتادان برود. این طوری که گفته شده از زمان تأسیس این بنیاد تاکنون نزدیک به ۴۰ هزار نفر ترک اعتیاد کرده‌اند.

از همه خوش صداتر بی تردید ابراهیم حامدی( که همه ابی صداش می کنن)بود . الان  62ساله است وساکن اسپانیا  .ابی هم آهنگهای خوب و موندگار زیادی خوند . فکر کنم الان تو این سه خواننده معروفیت بیشتری هم داره  . علی الخصوص که چند وقتیه با خواننده های جوون مثل کامران و هومن و شادمهر هم  همکاری کرده و چند تا آهنگ دادن بیرون . فکر کنم بهترین آهنگش نازی ناز کن باشه

و از همه جنتلمن تر به نظرم عبدالحسن ستارپور( که همه ستار صداش می کنن) بود . الان 62ساله است و ساکن آمریکا. اون موقع آهنگ معروفی داشت تحت عنوان شازده خانوم که مردم می گفتن برای شهناز پهلوی دختر شاه خونده ولی خب اینم چیزی بود که تو همون حال و هوای شایعه موند                          

 

 

 

اندر دلائل کتاب نخوانی ما

نوشته شده در شنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1390 ساعت 8:22 شماره پست: 461

 

هفته قبل برای اولین بار پسر کوچولومون روبردیم نمایشگاه کتاب و فقط هم تو غرفه کودک و نوجوان گشتیم تا خوب بچرخه و ببینه کتابها رو که چه جوری آروم کنار هم نشستن. خداییش کتابهای خوبی برای بچه ها هست . فقط افسوس که خواننده نداره . این مقاله کوتاه را از طریق ای میل دریافت کردم و نویسنده اش رو نمی شناسم ولی از زاویه خوبی به موضع بی سوادی مزمن ما ایرانیان پرداخته است . خوندنش خالی از لطف نیست :

به دلایل و علل مختلف تاریخی، ما ایرانیان به گونه‌ای عجیب از خواندن و دانستن، احساس بی‌نیازی می‌کنیم و این مهم، خود را در غلبه‌ی فرهنگ شفاهی بر کتابت، نمود و بروز داده است. گویا باور داریم که بیشتر حقایق عالم را در گذر تاریخ ِ طولانی و پر فراز و نشیبمان از طریق گوش‌هایمان دریافت داشته‌ایم و گوشمان از قصه‌ی معرفت پر است و نیازی به "قِسم چشم" نیست. از این‌رو است که در مواجهه با دستاوردهای شگرف بشری که محصول تحقیق و تفحص انسان مدرن است، به خود می‌بالیم که منبع این فیوضات درعالم، ما بوده‌ایم و ما را نیازی به  رنج جست‌وجو نیست.

این باور‌که ما ایرانیان نخستین مبدعان منشور حقوق بشر بوده‌ایم و آن زمان که ما شکوه و جبروت داشته‌ایم، جهان در بربریت و سبعیت غوطه می‌خورده است و یا این‌که هر چه درمورد حقوق انسا‌ن‌ها و رابطه‌ی انسان-انسان و شیوه‌های جدید مدیریت و زعامت علمی و... باید بدانیم در نامه‌ی حضرت امیربه مالک اشتر بیان شده است و یا ما آنیم که در علم، ابن سیناها داشته‌ایم و ابوریحان‌ها و زکریای رازی‌ها و دیگران هر چه داشته و دارند با ارتزاق از منابع معرفتی ما به دست آورده‌اند‌، مشتی است نمونه‌ی خروار و یک است از هزار این توهم استغنا.

این توهم حتی ما را درشناخت منابع معرفتی خودمان نیز ناتوان ساخته است. برای مثال امروز شاید کمتر ایرانی باشد که اگر از او سوال شود که آیا حافظ را می شناسد، پاسخش منفی باشد. اما شاید بسیاری‌مان از روخوانی و فهم اشعار او ناتوان باشیم.

"توهم استغنا" موجب می‌شود که گمان کنیم، کمتر موضوعی در عالم است که ما از یک علم حداقلی  مورد نیاز در مورد آن بی بهره باشیم. برخی از مومنین دین‌دار ما عقیده دارند که هیچ تر و خشکی در عالم نیست که در کتاب دینی‌شان از آن سخن نرفته باشد و به قول شاعر "چون که صد آمد نود هم پیش ماست"، از این‌رو دیگر نیاز چندانی به غور در کتب و رسائل دست‌نوشته‌ی بشر ناموزون و ناقص در خود نمی‌بینند.

 

داریم می ریم ... به سرعت برق و باد !

نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم اردیبهشت 1390 ساعت 8:53 شماره پست: 462

 

 چند سالی هست که وزرای علوم ،تحقیقات و فن آوری ، آمارهایی از رشد علم بی سابقه ای ارائه     می دهند که واقعا برای من نوعی محیرالعقول است . مثلا در این چند وقت رشد علمی ایران 14برابر متوسط جهانی است ، یا این که 18 برابر کشورهای اسلامی است . خب اگه از دید یک آدم بی طرف نگاه کنیم واقعا غرور انگیز است که ملت ایران بعد از قرنها عقب ماندگی به پا خواسته اند و به سرعت آن واپس ماندگیهای تاریخیشان را با سرعت بنز جبران کرده و در فرصتی بس کوتاه به ردیف کشورهای مترقی و پیشرفته رسیده و به زودی آن اجانب را هم پشت سر خواهند گذاشت !

البته چیزی این وسط من را قلقلک می داد که چگونه است که ملت ما فقط در علم این گونه پیش تاخته اند و در دیگر امور نه ؟ چه سری در این پیش تاختگی نهفته است؟ و اگر این گونه است که اینها می گویند ، این افزایش اعجاب انگیز را در کجای زندگی خود باید ببینیم و قراراست چه بهره ای از این رشد علمی ببریم ؟

جدا از این برایم جالب شده بود که ببینم که این رشد علمی چه گونه حساب شده ؟ بالاخره شاخص هایی هست دیگر . مثلا تعداد برندگان علمی نوبل؟ آن نه؟ خب اینها چطورند؟ درصد دانشجویان تحصیلات تکمیلی؟ سهم صنایع مبتنی بر فن آوری از تولید ناخالص داخلی؟ تعداد دانشگاه های معتبر؟  اختراعات ثبت شده در مراجع بین‌المللی؟ ثبت مقالات بین المللی؟  نرخ باسوادی ؟ درصد فارغ‌التحصیلان شاغل که مشاغل آنها با رشته تحصیلی شان مرتبط است؟  چی؟

ولی این طور که متوجه شدم اصلا این شاخصها محلی از اعراب در این رشد علمی موصوف ما ندارد که. فقط و فقط اینها استناد می کند به آمار انتشار مقالات علمی در مجله های بین المللی معتبر!! به علاوه این که در همین هم جای شبه فراوان است . چه شبه ای؟ شبه بومی سازی، یا به قول داروخانه چی جماعت داروی مشابه !

ببینید،  ISI که مخفف موسسه اطلاعات علمی  (Institute for Scientific Information) است ،معتبرترین موسسه در عرصه جهانی می باشد و بدلیل دارا بودن استاندارهای بالای علمی و ارزیابی درحال حاضر درجایگاه نخست جهانی قرارگرفته است. معیارهای ارزیابی و ارزش دهی این موسسه موردقبول تمامی مراکز پژوهشی و علمی دنیا بوده و نشریاتی که در این موسسه پذیرفته می شوند می بایست از فیلترهای زیادی بگذرند. (برای اطلاعات دقیق تر در باره این موسسه وشاخص می توانید این فایل نوشتاری را ازاین جا  بخوانید ) بنابراین مقالاتی که در مجلاتی با این شاخص منتشر می شوند چاپ می گردند باید معیار واقع شوند . این روندی است که  کشورهای صاحب علم ژاپن، کره، استرالیا، مالزی، چین، هندوستان، پاکستان، ترکیه، مصر، روسیه، اوکراین، سوئد، فنلاند، نروژ، آلمان، هلند، دانمارک، ایتالیا، اسپانیا، انگلستان، ایرلند، ایسلند، آفریقای جنوبی، آمریکا، کانادا، آرژانتین و برزیل  که مجموعا 99% علم دنیا را تولید می کنند به آن پای بندند .

اما آقایان آمده اند و شاخص جدیدی برای خود ساخته اند به اسم ISC  ! که مقالات فارسی استادان   بی اطلاع از زبان انگلیسی ما را هم در خود جا می دهد و طبیعتا از معیارهای سهل انگارانه تری هم در پذیرش مقالات برخوردار است . بماند که چه سابقه ای دارند این ملت در تقلب و جا زدن مقاله های دیگران به جای مقاله خود . ( یادم باشد در فرصتی نزدیک داستان خوشمزه ای را که در این باره در باب هنرمندی ایرانیان در دانشگاه های مالزی شنیده ام را برایتان نقل کنم که واقعا شنیدنی است)

این جا بود که متوجه شدم 14 برابر که چیزی نیست.  انشالله تعالی 140 برابر هم خواهیم شد .        می گویید نه ؟  لااله الا الله ! بر منکرش لعنت !

 

 

نم نم بارون

نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم اردیبهشت 1390 ساعت 10:12 شماره پست: 463

  

اول صبحی اصلا حوصله و دل و دماغ نداشتم و زورکی از خونه زدم بیرون . اما هوای لطیف و نم نم بارون اردیبهشت ماهی حالم رو بهتر و بهتر کرد . درست ۵دقیقه قبل از این که به مترو هم برسم بارون گرفت . ترجیح دادم زیرش  خیس بشم تا بدوم برم زیر سرپناهی .

گفت پیغمبر به اصحاب کبار                تن مپوشانید از باد بهار

آنچه با برگ درختان می کند         با تن و جان شما آن می کند

                                                                                               مثنوی مولوی

 

جنیان در صفحات مجازی

نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم اردیبهشت 1390 ساعت 15:25 شماره پست: 464

 

نمی دونم فقط برای من این جوره یا برای همه .

چند روزیه که گاهی وقتا که می خوام وارد گوگل ریدر بشم می ره تو صفحه فیلترینگ یعنی این که ورود بهش جیزه و گاهی وقتا هم مجلی نیس و یه راست و بی دردسر وارد می شه .

نکنه این هم جنی شده !!؟

 

 

ریزترین ریزترین ها

نوشته شده در پنجشنبه بیست و نهم اردیبهشت 1390 ساعت 8:15 شماره پست: 466

 

این پست خوراک علاقمندان علوم و زیست شناسیه . 

شاید همیشه براتون جالب بوده که بدونید اندازه سلول های بدن واقعا چقدره و یا اینکه باکتری ها چقدری هستن . می دونین که با مقایسهای دور برمون نمی تونیم اینها رو اندازه بگیریم .مثلا سانت و میلیمتر که اصلا مرخص اند و میکرون ها و نانوها هم هم چیزی هستن در حد تخیلات . چون اونها رو هم نمیشه دقیق حس کرد .

درسته ؟

اما همیشه راهی برای درک مقایسه  هست . برین توی( این )سایت و دکمه پایین طرح رو به سمت راست بکشین و خودتون رو وارد ریزترین دنیاها کنین . خوش بگذره !

 

 

آقایون بی پول بخونن

نوشته شده در شنبه سی و یکم اردیبهشت 1390 ساعت 14:34 شماره پست: 467

 

امروز شنبه است و تا کلاتونو بچرخونین سه شنبه رسیده و روز زن . چه بخواین و چه نخواین زن زندگیتون که میتونه هرکی باشه مثلا مادرتون باشه ، همسرتون باشه ، نامزدتون باشه و یا دوست دخترتون ، ازتون توقع یه کادو داره . بازم بتون بگم چه بخواین و چه نخواین ،اونا ازتون توقع دارن دیگه . بالاخره یه سال صبر کردن برای همچین روزی که ازشون تقدیر بشه .

اگه دست و بالتون پر پوله که خب هیچچی روی صحبتم با شما نیس . برین هرچی می تونین سنگ تموم بذارین و یه چیزی که دوست داره براش بخرین . یه دسته گل هم ضمیمه اش کنین که اجرتون بالاتر می ره !

اما اگه که نه و مثل الآن من ، پولی تو بساطتون نیست خب چی کار باید کرد ؟ بازم راه هست . در واقع علما و قدما گفتن تنها مرگه که چاره نداره

می تونین یک قطعه شعر با دست خط خودتون روی یه کاغذ قشنگ بنویسین و بهش بدین ...

یا این که یه یادداشت عاشقانه و رمانتیک براش تهیه کنین .به زبون خودتون باشه بهتره ...

یا این که یک نقاشی از خودتون و زنتون و بچتون بکشین .حتی اگه بچگونه و با مداد شمعی هم بود مهم نیست چندان . مهم حس شماست ...

یا این که یه شاخه گل تازه بهش بدین  حتی اگه از باغچه همسایه کنده باشین ...

و یا یه گردش کوچولو تو اطراف خونه بد نیست . غروبا هوا تر و تازه است هنوز .

و در کنار همه اینا ،زمزمه عاشقانه و محبت آمیز در حالی که تنگ در آغوشش گرفتین ،فراموش نشه .

خب ، ببینم چی کار می کنین دیگه !