کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

کافه رگبار

اهل طهرانم . روزگارم بد نیست . . .

بازگشت فلامینگوها


یکی دو تا خبر هفته گذشته رخ داده بود که فرصتی نشد بهشون بپردازم . خبرهایی که از دید من امیدوار کننده اند.


اول این که معصومه ابتکار ،کسی که سازمان ملل به خاطر تلاشهای چشمگیر حفاظت محیط زیست در دولت سیدمحمد خاتمی ، در سال 2006 در زمره هفت قهرمان زمین قرار داد و 2سال بعدش هم روزنامه معتبر گاردین به عنوان یکی از 50نفری که می تونند زمین رو نجات بدهند ، مسئولیت حفاظت از محیط زیست کشور رو با حکم شیخ حسن به عهده گرفت .


این بر همه عیانه که محیط زیست کشورمون تو این 8سال گذشته به شدت تخریب شد . نمونه بارزش به تنازل رفتن دریاچه ارومیه و خشک شدن زاینده رود بود . رئیس دولت قبلی به صراحت منابع طبیعی رو سد راه توسعه عنوان کرده بود ، علت وجودی مناطق حفاظت شده رو مورد تردید قرار داده بود ، شورای عالی محیط زیست رو منحل کرده بود ، دستور داده بود 2میلیون هکتار از اراضی ملی و طبیعی تغییر کاربری داده شوند ، اجازه داده بود فعالیتهای معدنی در پارک های ملی انجام بشه ، تشدید ناامیدی و به طبعش کاهش تشکلهای مردم نهاد محیط زیستی که تعدادشون قبل از اون ،بیش از هزار نهاد بودند به تعدادی انگشت شمار. (لینک منبع ) . حالا امیدوارم که با حضور یک نیروی با تجربه و متخصص و دلسوز در راس حفاظت از محیط زیست بتونیم آبهای رفته رو به جوی برگردونیم .


دوم این که جزء اولین حرکتهای ابتکار و همین طور چیت چیان (وزیر نیرو) بازدید و اطلاع دقیق از وضعیت دریاچه رو به احتضار ارومیه بود . جالب این که اولین مصوبه دولت هم درباره دریاچه ارومیه بود . و چیزی که دارم می بینم حس و حال و انگیزه ای از سمت دولت فعلی ، برای احیاء دریاچه ای بی نظیر در کشورمون و کم نظیر در دنیاست که تو دولت قبلی تا پرتگاه مرگ خودش و به دنبالش مرگ زمینهای اطراف و مخاطره شدید زندگی انسانهایی که در اطرافش زندگی می کنند هم رفته . ظاهرا عزمشون حسابی جزمه ،به حدی که وزیر نیرو گفته ما برای نجات این پهنه از ایران حتی ابایی از خراب کردن سدهای غیر لازم هم نداریم . ابتکار هم همراهی همه مردم آذربایجان و کردستان رو طلب کرده .


رفقا نکته مهمتری که من روبه شوق آورده اینه که من به این باور دارم که اگه کار سترگ و عظیم احیا دریاچه ارومیه رو ملت ما بتونند به انجام برسونند و کمترین آسیب هم به بخشهای کشاورزی آذربایجان برسه با راهکارهای مثل مدرن کردن آبیاری و حذف اتلاف آبهای شیرین و طوری باشه که تا چند سال دیگه اثری از این بحران نمونه و دوباره دریاچه ای آبی و خوش نقش در گوشه شمال غربی وطن داشته باشیم ، علامت خوبی خواهد بود . این علامت خواهد بود که مردم ما دیگه این قدر بالغ و توانا شدند که بتونند از این به بعد هم از پس هر بحران دیگه ای هم بربیان .


این رو باور دارم .


 

....


کامنت برگزیده


لیلی گفته :
قضاوت در مورد اینکه چقدر این کارها ادامه داشته باشه و نتیجه بده هنوز زوده ولی همین که سعی و تلاشی بصورت عملی دیده میشه و نه صرفا حرفهای نمایشی، جای خوشحالی داره. ما هم دعا می کنیم به نتیجه برسن.
در مورد خانم ابتکار به نظر من صبر، تحمل و سعه صدرشون فوق العاده است. چند ماه قبل تو برنامه دیروز امروز فردا پس فردا با یه آقایی مناظره داشتن. این آقا به قدری تو حرف خانم ابتکار می پریدن و اجازه حرف زدن نمیدادن که اعصاب من یکی رو به هم ریخته بود. ولی برخورد توام با آرامش ایشون خیلی جالب بود و برای من آموزنده. که حتی در چنین شرایط نابرابر و بدی هم میشه، با تحمل و تامل آدم حرفش رو با آرمش بزنه. براشون آرزوی موفقیت دارم

داستان دادگاهی شدن آقای رگبار


پنجشنبه ای داستانی برام پیش اومد که کلی فکرم رو تا ظهر شنبه به خودش مشغول کرده بود . کاغذی رو توی راه پله انداخته و رفته بودند . معمولا این تیپ کاغذها رو زیاد داریم که بیشترش هم بروشورهای تبلیغاتیه پس توجهی بهش نکردم ولی وقتی یکی از همکارا حوندش و داد دستم که این احضاریه دادگاهه و برای توست ، یواش یواش ترس افتاد تو دلم که برای چی من به دادگاه احضار شدم ؟ منی که به قول معروف تا حالا پام به کلانتری هم نرسیده بود .


نوشته بود آقای فلانی تا 3 روز بعد از دریافت این ابلاغیه وقت دارید که در دادگاه حاضر بشین . حالا اون روز 5شنبه بود و جمعه هم تعطیل بود و دستم به جایی بند نبود . تو این دو روز تا بخواین بکر و خیال کردم که من چی کار می تونسته ام کرده باشم که احضارم کرده اند؟ کسی ازم شکایت کرده ؟ تا اون جا که عقلم قد می داد با کسی اختلاف خاصی نداشتم که کار به دادگاه و دادگاه کشی بخواد برسه  . اول به این فکر کردم که تو این چند سال اخیر که با کسی مشکلی خاصی نداشتم . سالهای قبل چی ؟ نکنه مسائلی رو به ریشمون ببندن و تا بخوایم ثابت کنیم بابات رو در بیارن ؟ بعد به این فکر کردم شاید اختلاف مالی با کسی داشتم و بدهکاری ای دارم که خودم خبر ندارم . یعد به این فکر کردم نکنه یکی از مشتریا از جنسی براش ساختیم و دادیم ناراضی بوده و شکایت کرده ؟ نکنه . . . راستش بیشتر این احتمالات رو در نظر می آوردم و از نظر هم دور می کردم چون به نظرم غیر محتمل بودند. اما یک اتهام رو نمی تونستم از نظرم دور کنم و اون ،مطلب نوشتن در این وبلاگ بود !


نه این که یک سری هم فیلترم کرده بودند با خودم می گفتم که ای داد بیداد رفتم بغل دست ستار بهشتی و خدا منو بیامرزه . حالا اون مرحوم مجرد بود  و من بیچاره عیالوار با زن و دو تا بچه کجا باید برم؟ هرچی فکر میکردم که چی نوشتم که ممکنه ازم شکایت کرده باشند؟ ما که این قده آسته برو آسته بیا نوشتیم که صدای خواننده ها در اومده که چقد محافظه کارانه می نویسی. اما خب باز به خودم می گفتم نه این چیزیه که تو برای خودت خیال می کنی حتما از یکی از نوشته های تو خوششون نیومده مدعی العموم از تو شکایت کرده . یا شاید شاکی خصوصی داری . شاید انتقاداتت به دولت قبلی کار دستت داده ، شاید . . .


5شنبه و جمعه تو خونه خیلی اوقات ساکت بودم و هرچی بنده خدا باران می پرسید چته ؟می گفتم که چیزی نیست و فقط زیاد حوصله ندارم . چیزی بهش نمی گفتم که اونم الکی نگران نشه ، کاری که ازش بر نمی اومد .خب ولی یهو ذهنم می پرید به این که الان می رم اون جا و می گن باید بمونی و جلوم ورق بازجویی می ذارن و باید همه چیز ها رو توش چند بار بنویسم و بعد می گن باید سند بذاری و منم سند ندارم و یه ماه اقلا اون تو باید بمونم تا تکلیفم معلوم بشه و باران به بنیامین میگه بابات رفته مسافرت که نگران نشه و چجوری دانیال رو این مدت نبینم و بغلش نکنم و چه جوری باید با بقیه زندانیا برخورد کنم و  شب اول چی میشه و آیا هرچی می گن باید امضا کنم که زود ولم کنن و باز این چند وقت باران و بچه ها رو نبینم که دلم براسون خیلی تنگ میشه و اصلا بند وبلاگ نویسا با بندبقیه فرق داره یانه و نکنه ما رو بندازن پیش قاتلا و مواد مخدریا و اراذل ، به خودمم گاهی دلداری میدادم که اگه این مدت زندون تموم شه میام بیرون و از خاطراتش یه کتاب می نویسم !


بگذریم . با این حرفا و فکرای باطل ،شبها رو به سختی صبح کردم و شنبه پاشدم اومدم سر کار . چن تا کارای ضروریم رو انجام دادم و با دلهره پاشدم رفتم به همون شعبه دادگاهی که گفته بودن . یه موتوری هم گرفتم که زودتر برسم و ببینم هر بلایی قراره سرم بیاد زودتر بیاد و از فکر و خیال  بلکه بیام یبرون که موتوری باحالی و با انرژی ای هم بود که وقتی فهمید قراره کجا برم کلی دلداریم داد که چیزی نیست و عین خیال نباشه و از این جور حرفا . قبلش هم به یکی از همکارا هم گفتم که دارم کجا می رم که اکه بر نگشتم بدونن این جا دنبالم برگردن نه توی بیمارستانها و پزشکی قانونی !


آقا جان ، موبایل رو که دم در ازم گرفتن با خودم گفتم دیگه رفتیم که رفتیم و امکان تماس گرفتن هم ندارم . ورق احضاریه به دست ، خوف کنان و قاطی مامورا و مجرمین دست بند و پابند دار و مردم عادی تو راهروها شعبه به شعبه می رفتم تا ببینم کجا باید برم و کجا نباید برم که بالاخره رسیدیم به شعبه مربوطه و بعد کشیدن نفس عمیقی وارد اتاق شدم . آقا و خانومی که شما باشین ما نامه رو نشون کارمند اون جا دادیم که این چیه برای من فرستادین و ایشون نگاهی انداخت و گفت ای این چیزه . ضبط ماشینتون رو پاییز دوسال قبل سرقت کرده بودن ؟ اینو که گفت نفسم رو که حبس کرده بودم دادم بیرون و گفتم آره ( شرح این سرقت رو می تونین توی یادداشتهای آبان 90بخونین ) گفت خب دزدش رو گرفتن و باید علیهش شکابت کنین منم که کلا خیالم راحت شده بود که دیگه قرار نیست برم زندان و آب خنک بخورم و با اراذل هم بند بشم باور کنین حاضر بودم الان یه چیز هم دستی بدم تا آقا دزده از زندون بیاد بیرون گفتم نه آقا جان ما که شکایتی نداریم و خسارتمون رو هم از بیمه گرفتیم و بعد با دلی خوش و قلبی خندان و ضمیری امیدوار از درب دادگاه پا به بیرون نهادم .


و این بود هپی اند این دو روز سخت بنده .


ترس از دوزخ یا شوق به بهشت ؟


پنجشنبه که به خونه بر می گشتم با همکاری توی مترو هم مسیر شدم و حرفمون از کسادی بازار و این که هنوز روحانی نتونسته تحرکی به کسب و کار بده شروع شد و رسید به آشنای مشترکی که چندی پیش ناغافل فوت شده بود و حرف به مرگ و اون دنیا کشید (بازم همون عزرائیل پست قبل!) .این همکار در بین صحبتهامون نکته ای رو گفت که به نظرم تا حدودی درست بود . می گفت خیلی از به ظاهر مومن ها و نمازخون ها رو روزه گیرها رو می بینی ؟اگه واقعا بری تو بحرشون معلوم میشه که از ترس عذاب جهنمه که این کارها رو می کنن نه شوق رسیدن به نعمات بهشت .


بعد که وسط راه خداحافظی کرد و رفت ، دقت کردم دیدم انگار راست میگه ها . توصیفات قرآن از بهشت و جهنم اصلا توی یه سطح نیستن .اون جا بهشت رو باغی بزرگ و سرسبز توصیف می کنه که از زیر درختای بلندش ،جویها ونهرهای آب روونه و هر خوراکی و نوشیدنی ای بخواین اونجا هست . لباسهای شیک و لطیف می پوشین و وقت و بی وقت دور هم به مهمونی جمع می شین و تا دلتون بخواد برای بازی و شادی ! دختر (پسر؟) ای کم سان و سال زیبا دورو برتون ریخته .


خب این توصیفات خیلی آشنا نیست ؟ الان خیلی جاها روی همین کره زمین هست که این جوری هستند  و اکثر مردم می تونن اینها رو تجربه کنن . حالا شاید برای عربستانی بیابون نشین ،اون موقع این چیزا خیلی فان بوده اما الان هم !؟ خیلی از مردم اون نعمات مادی بهشتی رو که توصیفش شده رو دارن همین جا تجربه می کنن و نیازی نیست بمیرند تا ببینندش که .


به جاش توصیفات جهنم در قرآن هنوزم دهشتناک و مهیب و ترسناکه .اون جا راه به راه داغتون می کنن با انواع و اقسام آتیش ها و قیرهای مذاب و جوشان ، صورتتون رو داغ می کنن ، پشتتون رو داغ می کنن ،با صورت روی زمین جهنم می کشنتون ، صورتتون سیاه میشه ، توی آتیش محاطین اصلا ، با غل و زنجیرهای مذاب بسته شدین و نمی تونین جنب بخورین ، چیزی که تنتونه از جنس سرب مذابه ، گشنه و تشنه هم که شدین باید گیاهای خاردار و زقومی که مثل فلز گداخته داخل شکمتون قل قل میکنه و می جوشه رو بخورین و برای رقع عطش هم زردآب و آب جوشی که تا آخرین حد داغ شده و چرکی که از پوست و گوشت بقیه جهنمیا میاد رو سر بکشین  .


خب فکر نکنم کسی تو این دنیا این چیزا رو تجربه کرده باشه و زنده هم مونده باشه ! پس اون ترسه انگار خیلی بیشتر محرک بسیار از افراده تا اون اشتیاقه .


شما چی فکر می کنین؟


گوشه بال عزرائیل


کم سن تر که بودم ،وقتی می شنیدم کسی از اطرافیان مرده و سنش بوده مثلا 40یا 50 و پدرمادرم با افسوس می گفتند که طفلکی جوان هم مرده ،در دل می خندیدم که ازکی تا حالا آدم چهل پنجاه ساله جوان حساب می شود و او که کمی مانده بود به سن ماموت برسد و اگر او جوان است پس آدم 20ساله را چه باید گفت !؟


برای خودم که اصلا یک اپسیلون هم احتمال نمی دادم که گوشه بال عزرائیل به گوشه لباسم هم بگیرد .



اما دیروز که از ترس دردی که سمت چپ قفسه سینه ام از شب قبل پیچیده بود و ولم نمی کرد ،دکتر رفته بودم و با حال نزار توی اتاق انتظار ،قاطی یک مشت مریض دیگر نشسته بودم تا دستگاه نوبتم را بخواند و بروم داخل مطب ، و دکتر گوشی اش را روی قلبم بگذارد و گوش بدهد و احیانا نوار قلبی تجویز کند و فشار خونم را بگیرد ،ناخودآگاه به این فکر می کردم که نه بابا ،مرگ همچین هم دور نیست ها . همین قلب اگر نخواهد بزند . . .


وقتی از مطب بیرون آمدم با نوار قلبی که نشان می داد مشکل قلبی خاصی ندارم و این درد میتوانست اسپاسم عضلانی ای مربوط به همان قسمت بوده باشد ،این حس با من بود که واقعا برای مردن هنوز جوانم !


....


کامنت برگزیده


بولوت نوشته : یه لطیفه بود به این مضمون که بچه بودم فکر میکردم 20 ساله ها خیلی بزرگن. بعد که 20 سالم شد فکر کردم 20 سال که چیزی نیست 30 سال زیاده. تو 30 سالگی به این نتیجه رسیدم که 30 سالگی اولی جوونه و 40 سالگی آدم پیر میشه. به 40 سال که رسیدم دیدم نه 40 سالگی هم چیزی نیست گفتم 50 سالگی پیر شدنه و... الان که 60 سالمه فکر میکنم حتی اگه تو 99 سالگی هم بمیرم جوون مرگ شدم!


سفری خاطره انگیز به سواحل گیلان !

 

بله ،سفر خوب و خوشی بود وکلی از مناظر زیبا و هوای طرب انگیز لذت بردیم و تمدد اعصاب کردیم و روحیه مان شارژ شد و من که الآن آماده ام برای یک هفته کاری خوب و جوندار و . . .

 

واقعا دوست داشتم این ها رو بنویسم اما واقعا این جور نبود و الآن فقط احساس خستگی دارم .

 

راستش نه جایمان بد بود ، نه همسفران بدی داشتیم ، نه جاده شلوغ بود ، نه ماشین اذیت کرد ، نه هوا بد و شرجی بود ، نه غذا بد بود ، و هیچ اتفاقی که ناگوار باشه برای ما نیافتاد ، اما خسته ام .

 

ما در زیبا کنار بودیم ،شهرکی ساحلی بین رشت و انزلی ، شهرکی آرام و زیبا ، با ساحلی ماسه ای ، مکانهای  مناسب برای قدم زدن ، دریاچه هایی آرام و رویایی برای قایق سواری ، کلبه های جنگلی ، برنامه های شاد ، . . . اما من فقط خسته شدم و برگشتم .

 

وقتی بنیامین 2ساله بود (6سال پیش) 3 نفری ،سفری یه هفته ای به آنتالیا کردیم و رو راست بگم که از توی همون فرودگاه فهمیدیم که چه غلطی کردیم با بچه این سنی پاشدیم اومدیم سفر ،از بس این بچه شیطونی کرد و آتیش سوزوند و نفس ما رو برید . چقدر مجبور به بدو بدو بودیم که نکنه یه بلایی سر خودش بیاره و اصلا اسم آنتالیا تنها چیزی که یادم میاره حرص خوردن و دعوا کردن بود. ینی این قده من و باران با هم دعوا کردیم که توی اون 7سال قبلش با هم دعوا نکرده بودیم .آق بنیامین 2ساله ،از صبح کله سحر بیدار می شد و 8شب هم خوابش می برد ، مام مجبور بودیم توی اتاق هتل بشینیم و به هم دیگه زل بزنیم . ما توی تهران این قده زود نمی خوابیدیم که مجبور بودیم اون جا بخوابیم !

 

اونایی که بچه دارن حرف منو خوب می فهمن . نگهداری بچه تو حوالی 2 سالگی سخت ترین دورانشه . چون هم توانایی زیادی توی حرکات پیدا کرده و می تونه خیلی کارها رو انجام بده و هم این که درست زبون نمی فهمه و متقابلا نمیتونه خیلی از مقاصد خودش رو هم به ما بفهمونه .

 

این دفعه هم یه جورایی اون مدلی شد . دانیال نزدیکای 2سالشه و یه هوا هم از بنیامین اون موقع ،شیطون تر و پرجنب و جوش تر . شما با یه کمی قدرت تخیل می تونین حال و روز تمدد اعصاب ما رو تو این جور مسافرت ها دریابین .

 

بخوایم اصلا سفر هم نریم نمیشه . سالی یکی دوبار رو دیگه باید زیر سبیلی در کنیم حداقل به خاطر بنبامین هم که شده باید بریم . به ما هم خوش نگذشت نگذشت به بنیامین که حتما می گذره . همین برای ما کافیه .

 

اما با این تفاصیل هنوز احساس خستگی یه رو دارم !!


....

کامنت برگزیده


سهیلا گفته : : خوب میفهمم چی میگی.منم سه تا پسر دارم که با تمام وجودم با خوندن این پست شما و باران جان رو درک کردم.
ولی عزیز من اینم میگذره. به سرعت برق و باد.به حدی که بعدها به زحمت خاطره اش رو بیاد میارید.
مخصوصا که وقتی گل پسرا بزرگ میشن و هر موقع به قدوبالاشون نگاه میکنید دلتون ضعف میره.و همون موقع دلتون می خواد همه چیتون رو فرش پاشون کنید.
یه زمانی میرسه که اونقدر درگیر کارای خودشون میشن که حتا اگه بهشون اصرار کنید هم نمیتونن باشما بیان مسافرت.اونوقت شما دوتا تنهایی میرید و همه اش باخودتون میگید کاش بازم کوچیک بودن و الان همراهمون بودن.
آره برادر من بر لب جوی بشین و گذر عمر ببین!